4_5936070584654891277.pdf
3.74M
#پی_دی_اف
📚رمان: نجوا 👇
نویسنده: ریحانه اسدی | #ریحانه_اسدی
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #مذهبی
خلاصه
طاها:سپیده چرارفتی پیش داریوش توخودت میدونی ازش بدم میاد
سپیده درحالی که از پنچره ماشین بیرون رونگاه میکردگفت :بازم مثل همیشه داری گیر میدی من که نه به داریوش چیزی گفتم ونه حرفی زدم...
طاها کلافه دستی لابه لای موهاش کشید وگفت :سپیده اخلاق های منو میدونی...
سپیده جوش آورده بود سریع گفت :آره تو همیشه به من شک داری وداشتی... عد اشکاش آمدن پایین ...
طاها نگاهش کرد دید داره گریه میکنه ...ماشین رو نگه داشت کنار اتوبان وبه طرف سپیده برگشت وگفت :خانومم من که...
سپیده با نگاه بارونیش نگاهش کرد وگفت :بسه ...بسه ...حرفای تکراری نزن...
سریعا در ماشین روباز گرد وشروع کرد به رفتن...
طاها هم بلافاصله پیاده شد ورفت دنبالش... خانومم جون طاهات برگرد...
سپیده این روشنید ایستاد ولی برنگشت...
طاها لبخندی زد وباحالت دورفت پیش سپیده...
طاهالبخند مهربونی زد وگفت :من قربون چشمایی بارونیت ....گریه نکن ...خواهش میکنم..
#رمان