#مذهبی
#تلنگرانه ‹.🚙❗️
گاهۍاوقاتآرزوۍ #شـهادتما،
عرشخداروبهخندهدرمیاره🚶🏿♂️!!
راحت #غیبت میڪنیمبعدشممیگیم
حالابعداازدلشدرمیارم؟!
حالابالفرضاونمبخشیدت،سابقہۍ
خودتوپیش #خدا خرابنڪن🌿!'
راحتدلهمومیشڪونیم...
قبلااگہیه #شبنمازشب نمۍخوندیم
زمینوزمانوبههممیدوختیم.!
الانیادموننیستاخرینبارۍ
ڪهنمازشبخوندیمڪۍبوده👊🏼:)!
بنـظرت #شہید میشیم؟😶
ارهبشینتاشہیدشۍ!
#شهیدانه
khande khoda.pdf
1.09M
📚 رمان : خنده خدا 👇
نویسنده : mahdieh83
ژانر : #عاشقانه #طنز #مذهبی
تعداد صفحات : 88
📌 خلاصه :
این داستان ، زندگی یک دختر و یک پسر را برایمان، بازگو میکند. دختر و پسری که صد و هشتاد درجه با هم دیگر، تفاوت دارند. یکی مذهبی و دیگری به قول بعضیها، قرتی است. اما در این داستان اتفاقاتی میافتد که تمام تفاوتهای آنان را از بین میبرد.حالا باید ببینیم چه اتفاقی باعثش میشود…
#خنده_خدا
4_5936070584654891277.pdf
3.74M
#پی_دی_اف
📚رمان: نجوا 👇
نویسنده: ریحانه اسدی | #ریحانه_اسدی
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #مذهبی
خلاصه
طاها:سپیده چرارفتی پیش داریوش توخودت میدونی ازش بدم میاد
سپیده درحالی که از پنچره ماشین بیرون رونگاه میکردگفت :بازم مثل همیشه داری گیر میدی من که نه به داریوش چیزی گفتم ونه حرفی زدم...
طاها کلافه دستی لابه لای موهاش کشید وگفت :سپیده اخلاق های منو میدونی...
سپیده جوش آورده بود سریع گفت :آره تو همیشه به من شک داری وداشتی... عد اشکاش آمدن پایین ...
طاها نگاهش کرد دید داره گریه میکنه ...ماشین رو نگه داشت کنار اتوبان وبه طرف سپیده برگشت وگفت :خانومم من که...
سپیده با نگاه بارونیش نگاهش کرد وگفت :بسه ...بسه ...حرفای تکراری نزن...
سریعا در ماشین روباز گرد وشروع کرد به رفتن...
طاها هم بلافاصله پیاده شد ورفت دنبالش... خانومم جون طاهات برگرد...
سپیده این روشنید ایستاد ولی برنگشت...
طاها لبخندی زد وباحالت دورفت پیش سپیده...
طاهالبخند مهربونی زد وگفت :من قربون چشمایی بارونیت ....گریه نکن ...خواهش میکنم..
#رمان