#جهاد_نگاشت
🔰مکتب عشق
....آنها با تمام وجود مرا پذیرا بودند و من نیز با قلبم برایشان آموزگاری کردم تا مرا در ذهن خود معلم اخلاق یاد کنند نه معلم درسهای تکراری پایههای مکرر....
🔸️فاطمه زراعتیان
#اردوی_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰مکتب عشق
قرار بود به منطقه محروم برویم؛ تصور میکردم با مردمی مواجه میشوم که به لحاظ اقتصادی در فقر به سر میبرند و دانش آموزانی خواهم داشت که نیاز به آموزش جمع و تفریق و این چیزها دارند.
اما وقتی با زنان، مردان، دختران و پسران آن روستا رو به رو شدم تصوراتم تغییر کرد.
دانش آموزانی داشتم باهوش؛
زنانی دیدم، زحمت کش و فداکار؛
مردانی غیور و رنجکشیده؛
و مردمانی شایسته.
آن یک هفته تجربه زیست در کنارشان به من چیزهایی یاد داد که در هیچ دانشگاهی آموخته نمیشود.
یاد داد که آدمها نیاز دارند کسی درس انسانیت را به آنها بیاموزد.
این را زمانی فهمیدم که دانش آموزانم جمع و تفریق و ضرب را بلد بودند؛
اما رسم دل به دست آوردن را نه.
تمام سعی و تلاشم بر این بود که خوب بودن را برایشان ملموستر کنم.
آنها با تمام وجود مرا پذیرا بودند و من نیز با قلبم برایشان آموزگاری کردم تا مرا در ذهن خود معلم اخلاق یاد کنند نه معلم درسهای تکراری پایههای مکرر.
🔸️فاطمه زراعتیان
دانشجومعلم رشته آموزش ابتدایی، پردیس امام خمینی کاشان
#جهاد_نگاشت
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
#جهاد_نگاشت
🔰آقای سرایدار
صبح روز اول حوالی ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدیم و همه برای خوردن صبحانه آماده شدیم. قرار بود مینیبوس ساعت هفت بیاید و ما را به مدرسهٔ دین و دانش در روستای گندمکار ببرد. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم چند نفر از بچهها با مادرانشان در حیاط مدرسه منتظر ما ایستاده بودند. از دیدنشان واقعاً خوشحال شدیم....
🔸️عطیه دارابی
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰آقای سرایدار
صبح روز اول حوالی ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدیم و همه برای خوردن صبحانه آماده شدیم. قرار بود مینیبوس ساعت هفت بیاید و ما را به مدرسهٔ دین و دانش در روستای گندمکار ببرد. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم چند نفر از بچهها با مادرانشان در حیاط مدرسه منتظر ما ایستاده بودند. از دیدنشان واقعاً خوشحال شدیم.
جلو رفتیم و به بچهها و مادرانشان سلام کردیم. خودمان را معرفی کردیم و از بچهها بهخاطر اینکه به مدرسه آماده بودند. تشکر کردیم. یکی از مادرها را دیدیم که با پروندهٔ دخترش آمده بود؛ چون فکر میکرد که ما باید پروندهٔ بچهها را ببینیم و بعد آنها را به کلاس بفرستیم. یکی دیگر از بچهها با مادرش از روستای بالا آمده بود تا در کلاس شرکت کند و در مورد فرم دانشآموزان از ما سؤال میکردند و این نشاندهندهٔ دغدغهٔ مادران در خصوص فرزندانشان بود.
ساعت هشت شده بود و خدا را شکر تقریباً آن تعدادی که مد نظرمان بود به مدرسه آمده بودند. من بچهها را در کلاس هفتم، هشتم و نهم طبق تعدادشان کلاس بندی کردم و بچهها به کلاس هایشان رفتند. بعد هم معلمان را به سمت کلاس ها روانه کردیم. حدوداً ده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود، دیدم چند نفر از بچهها آمدند پایین و گفتند: «خانم اجازه؟ بالا خیلی گرمه میشه بریم به آقای سرایدار بگیم بیان کولرها رو برامون درست کنن؟» هوا خیلی گرم بود، موافقت کردم و به بچهها گفتم: «خودم باهاتون میام تا بریم به آقای سرایدار بگیم بیان.» به نزدیک در خانهٔ آقای سرایدار که رسیدیم چند دفعه بچهها صدایشان کردند؛ اما کسی جواب نداد. یکی از بچهها گفت: «من میرم توی حیاط خونشون و صداشون میکنم ممکنه نباشن.» به او گفتم: «صبر کن تا خودمم بیام و صداشون کنم.» او وارد حیاط شد و به داخل رفت؛ اما من تا آمدم پایم را داخل حیاط بگذارم، یک زنبور آمد و روی لبم را نیش زد. وای تا حالا اینچنین دردی را احساس نکرده بودم. انگار کل لبم سِر شده بود. انگار آن زنبور فهمیده بود که یک غربیه به خانهشان وارد شده. لبم شروع کرد به ورم کردن طوری که دیگر رویم نمیشد با کسی حرف بزنم. بچهها میگفتند: «چیزی نیست الان درستش میکنیم.» یکیشان رفت و یخ آورد تا رویش بگذارم. بچهها رفتند و یکی از بچههای جهادگرمان که در گروه امدادی بود را صدا زدند. ایشان آمد و پمادی روی لبم گذاشت.
برای اینکه درد لبم کم شود یکی دیگر از بچهها گفت: «خانم ما چون همیشه زنبور نیشمون میزنه می دونم باید چهکار کنیم تا خوب بشه از مادربزرگم یاد گرفتم. باید بریم توی باغچه یکم از این خاکهایی که الان داغ شده رو برداریم گل درست کنیم و گل رو بذارین روی لبتون.» دو سه نفر از بچهها رفتند گل درست کردند و روی لبم گذاشتند. همان لحظه که گل را روی لبم گذاشته بودم، آقای سرایدار آمد و میخواست ببیند من با او چهکار داشتهام. اما با آن شرایط نمیتوانستم صحبت کنم. دستم را گذاشته بودم روی لبم و بیشتر شنونده بودم و بچهها بهجای من حرف میزدند و من هم بهسختی تأیید میکردم از این وضعیت خندهام گرفته بود و آقای سرایدار هم متوجه اوضاع شد گفت: «بچهها یه سنگ داغ بدین تا بذارن روی لبشون.» وضعیت بهگونهای بود که بچهها میخندیدند و میگفتند: «چیزی نیست خوب میشه.» حدود یک ساعت بعد دیدم که خدا را شکر که ورم لبم کمکم خوب شد و درد آن هم کمکم ساکت شد و واقعاً خوب شد... 😂😂🤲
🔸️عطیه دارابی
دانشجو رشته آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی
#جهاد_نگاشت
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
#جهاد_نگاشت
🔰لحظه خداحافظی
بالاخره روز اخر فرا رسید روزی پر از هیاهو و خوشحالی همراه با ناراحتی زیرا در این یک هفته با تمام اتفاقات تلخ و شیرین و با تمام پستی ها و بلندی هایش رو به اتمام بود و همه ی ما به یکدیگر دل سپرده بودیم و دانش اموزان با گوش جان ما را همراهی کرده بودند....
🔸️فاطمه سعیدی
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جهاد_نگاشت
🔰لحظه خداحافظی
راوی:
🔸️خانم فاطمه سعیدی
دانشجو رشته آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
#جهاد_نگاشت
🔰آموزگارهای زندگی
سفر به مناطق محروم کشورم، مانند درس زندگی
بود🌱....
🔸️کوثر طهماسبی
#اردوی_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰آموزگارهای زندگی
سفر به مناطق محروم کشورم، مانند درس زندگی بود🌱...
دریافتم که می توان در سختی زندگی کرد اما دلی همچو دریا داشت...
آنها به ما بخشیدن را آموختند....
آنها به ما یاد دادند که میشود در مناطق محروم، دور از هیچ رفاهی، با دلی خوش زندگی کرد....
زندگی آنها سراسر حال خوب بود، سراسر امید و آرزوهای زیبا...
آنها به ما یاد دادند که زندگی سخت نیست و تنها باید قلبی بزرگ داشت. قلب آنها به وسعت تمام دنیا بود. این را میشد از نگاه پر از مهر و محبتشان فهمید.
آنها برای ما معلم زندگیکردن بودند و سهل دیدن سختی ها و سخت نگرفتن را آموختند.
در آخر قلب خود را به ما هدیه کردند و قطعا یادگاری ماندگاری برای ما خواهد بود.
🔸️کوثر طهماسبی
دبیری علوم اجتماعی، مرکز امام خمینی کاشان
#جهاد_نگاشت
#اردوی_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
#جهاد_نگاشت
🔰اندر خم یک کوچه
گفت ما را هفت وادی در ره است...🌱
🔸️مهدیه هادی منش
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰اندر خم یک کوچه
گفت ما را هفت وادی در رَه است...
آخرین روز اردوی جهاد :
شب قبلش تا اذان صبح بیدار بودیم و برای جشن خداحافظیِ روز آخر وسیله آماده میکردیم.
درحالی که خرسند از کار جهادی بودم، دلتنگی برای همکاران و دانش آموزان رفتن را سخت می کرد.
صبح شد و من سرجمع ۳ساعت هم نخوابیده بودم.
برامون عجیب بود که با وجود این همه خستگی و کم خوابی میتونیم با نشاط باشیم.
هنگام رفتن به مدرسه، چند تن از دانش آموزانِ مدارس دیگر با لباس های محلی برای دیدن معلمانشون به محل اسکان آمده بودند.
انگار رفتن ما برای اونا هم سخت بود. سعی می کردم همه جارو با دقت نگاه کنم...
کوچه های خاکی، خونه های روستایی،
سیمای دلنشین سالخوردگان روستا بر سکوی منازلشان که هر روز نظاره گر ما بودند...
یعنی آخرین باریه که از این مسیر عبور میکنم؟
به مدرسه رسیدیم، بازهم دانش آموزان زودتر از ما آنجا بودند.
مدرسه نو نَوا شده بود!
همه ی ما از این تغییرات که حاصل تلاش و همکاری یک هفته ای بود، ذوق زده بودیم و احساس شعف می کردیم.
هر گوشه ی مدرسه نشونه هایی داشت که حضورمون در این مدرسه رو یادآوری کنه!
در ایوان خوش منظره مدرسه ی زینبیه نشستیم،
فکر نمیکردم انقد سخت باشه. نمیدونستیم باید به بچه ها چی بگیم... خودمونو کنترل میکردیم که لحظات آخر با شادی و خاطرات شیرین طی بشه... ازشون قول گرفتیم که مدرسه رو زیبا نگه دارن... همیشه با صداقت باشند...
و آینده ی روستا را بسازند ...
چقدر زود ظهر شد و ما باید برمیگشتیم
با خودم فکر می کردم:
من بازم به این روستا میام؟
با وجود همه ی سختی ها و خستگی ها،
بله؛
من نمک گیر محبت این آدم ها شدم.
شاید روزی حوالی میانسالی برای یادآوری این روزها به روستای سرخون سفر کنم روستایی که اولین تجربه ی معلم بودن را برایم به ارمغان آورد...
دختران ایران زمین
برایتان زیباترین ها و بهترین ها را آرزومندم و روزی شما را در بلندای آرزوهای تان خواهم دید...
تا آن روز...
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم...
🔸️مهدیه هادی منش
دانشجو رشته آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی
#جهاد_نگاشت
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
#جهاد_نگاشت
🔰جهاد ادامه دارد...🌱
....ساعت از ۲ نیمه شب هم گذشته بود و جهاد هنوز ادامه داشت....☺️
🔸️جهادگر🇮🇷
#اردوی_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
گروه جهادی فاطمیون دانشگاه فرهنگیان اصفهان
🔰جهاد ادامه دارد و حالا پس از ماه ها برنامه ریزی و دغدغه های ذهنی تا موقع خواب،روز هجرت فرا رسید.🕊
اولین چالش اردو زمانی برایمان پیش آمد که برای ۴۰ دانش آموز برنامه ریزی کرده بودیم و حالا با ۲ دانش آموز مواجه شدیم🫠راستش را بگویم با اینکه انتظارش را داشتم اما باز توی ذوقم خورد.
از آقای پناهی جویای چرایی این ماجرا شدیم و ایشان دلداری دادند که بچه ها می آیند، ما حدود ۲ ساعت صبر کردیم اما خبری نشد...
با مدیر مدرسه تماس گرفتم تا مطمئن شوم که اطلاع رسانی از سمت ایشان به خوبی انجام شده و حالا با یکی از دوستان جهادگر تصمیم گرفتیم برویم در سطح شهر و خودمان به خانواده ها اطلاع رسانی کنیم. در کنار دلشوره ای که داشتم امیدوار هم بودم که کار درستی انجام میدهیم و با خود مرور می کردم که "ما مامور به انجام وظیفه ایم نه نتیجه "
دوباره از سر بالایی ها بالا رفتیم به هر کس که میرسیدیم گروهمان را معرفی میکردیم و از برنامه مان میگفتیم، و بر اساس سن دانش آمثزشان، راهنماییشان میکردیم که کدام مدرسه بروند .به یکی دو مغازه ی آن اطراف هم سر زدیم و همین کار را تکرار کردیم؛ یکی از فروشنده ها عضو شورا محله شان بودند و از ما خواست در قالب یک پیام گروهمان را معرفی کنیم تا ایشان در کانال اطلاع رسانی محله بگذارند و همینطور هم شد.
عصر آن روز تعداد دانش اموزان ۳ نفر شد و در روز های آینده بیشتر و بیشتر ... تا در روزهای آخر به ۱۷ نفر رسید😍
گچی شدنمان موقع زیر کار زدن و بتونه کاری، پوشیدن کیسه زباله موقع رنگ آمیزی مدرسه، بستنی خوردنمان در آن هوای گرم، رفاقت با بچه هاو حتی کم و کاستی های اردو همه و همه برایمان خاطره شد.
بار دیگر به این باور رسیدم که کارهای جهادی انسان ساز اند ...
روزها با همه سختی ها و لذت هایی که داشتند، گذشت...
روز آخر، پسر بچه هایی که دانش آموز مدرسه ما نبودند اما روزهای اول با آنها چالش داشتم آمده بودند بدرقه مان کنند،چمدان هایمان را در اتوبوس میگذاشتند و برایمان دست تکان میدادند.
حس عجیبی در سینه داشتم و بغض اجازه صحبت کردن را به من نمیداد. سوار اتوبوس شدیم و این شد پایان هجرت پرتجربه امسال 🧳
🔸️جهادگر 🇮🇷
#جهاد_نگاشت
#اردو_هجرت
#گروه_جهادی_فاطمیون
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ
گروه جهادی فاطمیون
@jahadi_fatemiyun
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ