در حین فضاسازی،مداحی گوشی فرزانه با دلمون بازی میکرد تا اینکه رفیق جان طاقت نیاورد بغض کرد و چشماش سرخ شد و بهم گفت: آجی بیا تو #جهاد نوکری امام حسین رو کنیم ببینیم قبولمون میکنه یا نه...
و منم باهاش بغض کردم، منم باهاش گریه کردم...
راستش لحظه ای بهش غبطه خوردم اون به مانع ها فکر نمیکرد و فقط میخواست که بره...
براتون از اون مراسم "شب مهدوی"مون نگم که چه غوغای تو دلمون به پا کرد. اون شب گذشت...
تو همسایگی حسینه ای که ما اسکان داشتیم پیرزنی تقریبا تنهایی زندگی میکرد که بهش میگفتیم #نازی_خاله. ایشون از سرتنهایی روزی چندبار بهمون سر می زد، ما هم بهش کمک میکردیم و البته چون چیزی نداشت درمقابلش با دادن یخ بهمون، سعی میکرد جبران کنه.
تا اینکه یه روز فرزانه و چندتا از رفقا تو مسجد دیدنش، نازی خاله بهشون گفت: شِما همه مِنِه دتِر هَسنِی، همه عزیز دل مِن هَسنِی. دیشو شِم خو رو بَدیمه . خو بدیمه دست جمع دَرشونی کربِلا و مِ شِمه پِشت سَر اوُ دَشِندیمه...
تهشم گفت فقط اونجا رفتین از حرم امام حسین برام ی جفت جوراب سوغاتی بیارین...
وقتی بچه ها اومدن حسینیه و این قضیه رو تعریف کردن انگار برای لحظه ای جریان خون در بدنمون متوقف شد! خدای من یعنی میشه خواب نازی خاله تعبیر بشه؟ اصلا اونکه از نیت دل ما خبر نداشت! این دیگه چه سِریِ....
دوهفته قبل #اربعین :
-فرزانه: ی خبر خوب دارم میدونید جهاد باهامون چیکار کرده؟
+مسئولمون: چی شده مگه؟
-امسال بچه های #گروه_فرهنگی همه با یه کاروان اربعین میریم کربلا. بابت اینکه ما رو به جهاد کشوندین ممنونیم...
+ پس بالاخره خواب #نازی_خاله تعبیر شد....
✍ #جهادگر_کربلایی
#اردوجهادی_تابستان_۹۷
#روستای_پجیم_اوارد
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|