کودک نوجوان بنت الهدی🇮🇷
یه روز پیرمرد قصه ی ما فهمید که یه معلم و مربی درجه یک به شهرشون اومده با خودش گفت : پیش ایشونم میرم
خلاصه
فرداش پا شد
هلک و تلک ...شال و کلاه ... عصا زنون
گفت باید یه کاری کنم که خدا به دل این مربی تازه وارد شهر بندازه تا منو قبول کنه...
این بار کِی رفت؟
کجا رفته باشه خوبه ؟
چه دعایی کرد به نظرتون؟
#داستان_واقعی
#تربیت
#علم
#نور
#خواستن
╰┈➤❀●•۰https://eitaa.com/jahadibentolhoda
کودک نوجوان بنت الهدی🇮🇷
خلاصه فرداش پا شد هلک و تلک ...شال و کلاه ... عصا زنون گفت باید یه کاری کنم که خدا به دل این مربی ت
رفت مسجد پیامبر
نزدیک روضه ی مبارکه ( بین قبر و منبر پیامبر صلوات الله )
دو رکعت نماز خوند
و بعد نمازش به خدا گفت :
أَسْأَلُکَ یَا اللَّهُ یَا اللَّهُ أَنْ تَعْطِفَ عَلَیَّ قَلْبَ جَعْفَرٍ وَ تَرْزُقَنِی مِنْ عِلْمِهِ مَا أَهْتَدِی بِهِ إِلَى صِرَاطِکَ الْمُسْتَقِیمِ ...
خیلی روراست و صادقانه از خدا خواست که خدا دل این مربی رو به ایشون نرم و مهربان کنه...
#کار_خوبه_خدا_درست_کنه
حالا دیگه حال دلش فرق کرده بود ...نوری در دلش روشن و قلبش پر از محبت مربی تازه وارد شهر
بعد از چند روز دیگه صبرش تموم شد
دوباره
هلک و تلک... شال و کلاه و نعلین...عصا زنون...رفت در خونه ی مربی ...
ادامه دارد...
#داستان_واقعی
#تربیت
#علم
#نور
#خواستن
#حرکت
#استقامت
╰┈➤❀●•۰https://eitaa.com/jahadibentolhoda