eitaa logo
جهاد تبیین
76 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...
👳‍♂محمد ابن مسلم می‌گوید: 🔸«در کنار (از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله) نشسته بودیم..... ✨✨✨✨✨✨ 🔸 امام سجاد علیه السلام همراه فرزند وارد مجلس شد.... 🍃🍃🍃🍃🍃 💎امام سجاد علیه السلام به فرزندش فرمود: عمویت را ببوس. 👈 کودک به سوی آمد و پیشانی او را بوسید... 🍂🍂🍂🍂🍂 🔷 که در آن روزگار بینایی خود را از دست داده و پیر و فرتوت شده بود، پرسید: این کودک کیست؟ 🔶 امام سجاد فرمود: او فرزندم است
🔷 کودک را در آغوش کشید و گفت: ای !! ،رسول خدا به تو سلام رسانید.... 🔰🔰🔰🔰 🔶حاضران با تعجب گفتند: از کجا این سخن را می‌گویی؟⁉️ 🔷 گفت: در خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله بودم که او مشغول سرگرم کردن علیه السلام بود.... 🦋🦋🦋🦋 👈 در این هنگام، به من رو کرد و فرمود: ای ، فرزندم حسین علیه السلام دارای فرزندی خواهد شد که نامش علیه السلام است... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ↩️ و علی علیه السلام نیز صاحب فرزندی می‌شود که نامش علیه السلام است.... 🍃🍃🍃🍃🍃 👈👈 اگر او را ملاقات کردی، به او برسان و بدان که پس از دیدار او به پایان زندگی خودت نزدیک شده ای ✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
📗محمد ابن مسلم می‌گوید: 👈«سخن تحقق یافت و پس از مدتی کوتاه از دنیا رفت.🏴🏴 تا پیش از این دیدار همواره می‌گفت: ای باقر، کجایی! تا روزی که آن حضرت را ملاقات نمود... » ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚سند و مضمون این روایت، به اندازه ای ممتاز و قوی است که بین و مشترک است.. 🖊و نویسندگان بزرگی از اهل سنت مانند ، و دینوری آن را در کتاب‌های خود آورده اند. 📚سبط ابن الجوزی، تذکرة الخواص، صفحه ۳۳۷.