eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ پا شدم و از مغاز بیرون اومدم ، درو بستم و رفتم سمت پارک جنگلی ته خیابونمون ، هوا ابری بود اونم ابر سیاه که نشون میداد بارش بارون تو راهه بیست دقیقه ای پیاده روی کردم تا به پارک رسیدم و تو خلوت ترین جای پارک که بهترین فضا و مکان برای فکر کردن بود نشستم. جاده ترانزیت و ازاد راه دیده میشد و به راحتی میشد ماشین هایی که تو جاده هستن رو دید چند دقیقه ای نشستم و فکر میکردم که تا حالا ناصر رسیده و داره باهاشون صحبت میکنه ، دلم هزار راه میرفت .. تو این فکرها بودم که قطرات ریز بارون رو صورت افتاد ، نگاهی به اسمون کردم دوباره چشممو دوختم به جاده حدود یک ساعتی بود که نشسته بودم و منتظر تماس ناصر ، تا اینکه گوشیم زنگ خورد و سریع از تو جیبم در اوردم دیدم ناصر _الو... سلام ناصر چی شد _سلام ، کجایی کنار مغازه ام _پارک جنگلی هستم همون جا که ورزش میکردم ، چی شد بگو ببینم _عجله نکن بزار بیام بعد اینو گفت و گوشیشو خاموش شد ، کلافه و سردرگم بودم ، حس کردم خبر خوبی در راه نیست ، فشار و سنگینی عجیبی رو روی سینه ام حس میکردم تا اینکه صدای موتور رو شنیدم از جام پاشدم دیدم ناصر داره میاد ، قبل از اینکه بهم برسه خودم سمتش دویدم تا اینکه رسیدم بهش و اونم وایساد و موتور رو خاموش کرد و پیاده شد _وای یعنی اینقدر عاشقمی که نمیتونی دوریمو تحمل کنی؟ اینو گفت و رفت سمت نیمکت و نشست _شکرک نزنی مربا نصف جون شدم بگو ببینم چی شد _ هیچی نشد ، خانواده عجیب غریبی هستن بنظرم بیخیالش بشی بهتره _یعنی چی؟ چی شد مگه؟؟؟ _رفتم دم درشون و زنگ زدم ، یه خانم حدودا چهل یا چهل و پنج ساله در رو راز کرد و بعد از احوال پرسی خودم رو معرفی کردم و گفتم از طرف یکی از دوستان برای کسب اجازه اولیه برای خواستگاری رسمی از دخترتون مزاحم شدم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _خب _خب که خب بهم گفت ما اینجا دختر دم بخت نداریم _یعنی چی؟مگه ادرس رو نمیشناسی؟ شاید اشتباه رفتی؟ _صبر کن داداش ادرس درست بود و اونم مادرش بود چون شبیه بودن ، خودشم با لبخند موزیانه ای داشت جواب میداد ، مطمئن هستم فهمید از طرف تو اومدم. _یعنی چی ؟ متوجه حرفات نمیشم _یعنی اینکه نمیخوان دخترشون رو بهت بدن فهمیدی؟ _چطور میتونی این حرفو بزنی وقتی بهت گفتن اشتباه اومدی؟ بخاطر خدا درست حرف بزنن ببینم چی میگی ، حوصله معما و گزیده گویی ندارم ، کل داستان رو بگو لطفا چند قدمی برداشت و کنار جدولی که از کنارش کنار درختها بود وایساد و گفت _رفتم و درشون رو زدم ، یه خانمی اومد دم در ، بهش گفتم منزل اقا یا خانم مقدم اینجاست؟ با تعجب نگاهی بهم کرد و بدون رد یا تایید حرفم گفت امرتون رو بفرمایید. گفتم برای کسب اجازه امر خیر برای یکی از اشنایان برای دخترتون مزاحم شدم ، اونم کمی سکوت کرد و با لبخندی که اصلا خوشم نیومد گفت ما اینجا دختر نداریم ، مشخصات بهار رو دادم بهش ولی باز انکار کرد ، منم خداحافظی کردم و برگشتم. از این اتفاق بیشتر متعجب بودم تا ناراحت ، از ناصر پرسیدم _کدوم در رو زدی؟ _در کنار خونه دو نبش که شمالی بود و در طوسی بزرگ داشت و دو تا زنگ که نماش هم سنگ سفید بود و خونه داخل بن بست بود و..... بازم بگم _نه نگو ...درست رفتی ولی چرا این حرفو زدن؟ این حرف توهین به شعور طرف مقابله ! _خب برای همینه میگم خانواده عجیب غریبی هستن چون اگر کمی منطقی بودن دروغ شاخدار نمیگفتن رک و راست میگفتن ما فعلا قصد نداریم دخترمون رو شوهر بدیم یا از این دست حرفها که هم ادب رعایت بشه هم حرف دوپهلو نباشه بنظرم بیخیالش شو _چرا؟؟؟ 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _روایت داریم قبل از اینکه اولین قدم در یک مسیر رو بر دارید نگاه کنید ببینید اخرین قدم کجا فرود میاد ، اگر خیر بود اولین قدم رو بردارید خیر نبود بر ندارید _کجای این کار شره؟ _بهار هر چقدرم ادم خوبی باشه این خانم مادرشه ، مادری که به این راحتی دروغ میگه در اینده احتمال داره دروغ های بزرگتری هم بگه و این یادت نره بهار دختر این زنِ، کاری به دروغ گفتنش ندارم ولی دیدنش حس خوبی بهم دست نداد. الانم بهت نمیگم بی خیال شو چون این حسی هست که به من دست داده و نظر منه نه تو ، و اگر قرار باشه کسی با کسی ازدواج کنه و زندگی تشکیل بدی تویی نه من منم نظر.خودم رو دادم و الباقی با خودته! درضمن باز یاداورت میشم احتمال دادم فهمید از طرف تو اومدم بنابراین اگر این احتمال درست باشه بی احترامی پیش اومده بیشتر دامن تو رو میگیره نه من خوب فکر کن و تصمیم عاقلانه بگیر یا اینکه برای مطمئن شدن از تصمیمت یک نفر دیگه رو هم بفرست ببین چی میگن. حرفهای ناصر مثل پوتکی بود که داشتن به سرم میزدن چون اگر حرفها و احتمالاتش واقعیت داشت کار سخت میشد با این حال برای تسکین قلب خودم حرفهای ناصر رو سوءتفاهم تلقی میکردم و با شیره مالیدن به سرم، ارامش رو برای خودم به ارمغان میاوردم. رو کردم به ناصر و گفتم _مگه تو علم غیب داری یا از دل مردم خبر داری که به این راحتی داری حرف میزنی؟ فکر کردی دو تا حدس در مورد بقیه زدی و درست از اب در اومده هر حدسی بزنی یا هر نظری بدی درسته ؟ نه داداش این طوریا هم که فکر میکنی نیست ، پیشنهادتو قبول میکنم یکی دیگه رو هم میفرستم بره ، اره حتما این کارو میکنم از جام پاشدم و شروع کردم قدم زدن ناصر سمتم اومد و گفت _بهت حق میدم عصبی بشی و حرف غیر معقول بزنی ! الانم ازت ناراحت نمیشم چون حرفت زیادم غیر منطقی نیست ، از من کمک خواستی منم برداشتموگفتم حالا خود دانی بدون اینکه جوابشو بدم به قدم زدن ادامه دادم _ موتورو چیکار کنم بیاسوار شو برو جوابی ندادم و خودش موتور رو سوار شد و رفت ، تا نزدیکی اذان مغرب قدم زدم و فکر کردم اخه یعنی چی ما دختر نداریم؟ ناصر تجربه کافی داره بیشتر مواقع هر برداشتی از طرف مقابل داشته درست از اب در اومده ولی.... 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اصلابرام قابل درک و هضم نبود جوابی که مادر بهار داده! به هر حال باید تصمیم درستی میگرفتم. تا دیر وقت قدم میزدم و همه راه های ارتباطی رو در نظر میگرفتم و با کوچکترین ایرادی تو هر راه ، راه دیگه ای انتخاب میکردم تا اینکه گوشیم زنگ خورد دیدم ناصرِ ، خواستم جواب ندم ولی خب اون بیچاره چه گناهی کرده بود و از طرفی هم من به جای تشکر ازش بهش بی احترامی کردم، بنابراین گوشی رو برداشتم و جوابشو دادم _سلام _سلام خونه نرفتی ؟ _نه هنوز چطور؟ _موتورو نبردم خونتون چون مادرت پیگیرت میشد و نگرانت میشد کجایی بیام دنبالت ؟ _نزدیک امام زاده م. _باشه همون جا بمون تا یه ربع دیگه راه میفتم ، اخه دارم خواهر زاده هام رو یکی یکی سوار میکنم الانم نوبت فاطمه دختر خواهر کوچیکمه بهش قول دادم براش تک چرخ بزنم _ چند روز دیگه عروسیته بجای اینکه دنبال کارهای مراسم باشی داری تک چرخ میزنی؟ _ الو صدات ضعیف میاد پس تو چکاره ای ؟ کارهای عروسیم نصفشو تو انجام میدی نصفشم داداشام من دستم خالیه دارم تمرین میکنم این جمله رو گفت و خندید _ نیا دنبالم تمرین کن ، میخام تنها باشم خودم میرم خونه ....یاعلی بدون اینکه منتظر جوابش باشم خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم . سمت خونه حرکت کردم. خونه که رسیدم بدون اینکه با کسی حرفی بزنم مستقیم رفتم تو اتاق و رخت خوابمو انداختمو و خوابیدم خواهرم و مادرم بهم نگاه میکردن و اروم با همدیگه چیزایی پچ پچ میکردن که متوجه نمیشدم ولی هر چی بود میدونستم در مورد منه ، بیخیال اون بنده خدا ها شدم و دوباره رفتم تو فکر تصمیم گرفتم فردا صبح دوباره برم دم خونه بهار و اگر موقعیتش پیش بیاد باهاش حرف بزنم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دیگه تحمل هیچ بارفکری منفی و خبر و اتفاق بدی رو نداشتم ، موتور رو گذاشتم پیاده رو و بستمش به درخت و شروع کردم خیابون گردی تا نزدیک ظهر بشه و ببینم سرویس میاد یا نه نمیدونم چند بار خیابون رو رفتم و برگشتم ولی هر بار به ساعت نگاه میکردم انگار ساعت دوست نداشت حرکتی به خودش بده و دل بی طاقت منو تسکین بده به هر ترتیبی بود ساعت رو دوازده و نیم کردم و برگشتم سمت موتور و منتظر شدم تا اینکه سرویس بهار رو از دور دیدم ، با عجله سمت یکی از مغازه ها رفتم و تا می تونستم کاری کردم بهش نزدیک بشم ولی جوری وایسادم منو نبینه ، سرویس وایساد و بهار از ماشین پیاده شد ، بی اختیار نگاهم رو دوختم بهش تا اینکه وقتی در ماشین رو بست و برگشت سمت خونه چشم در چشم هم شدیم ، دیگه از دیدن من شوکه شده بود و سراسیمه رفت سمت خونه ، همین که داخل بن بست شد منم سمت تقاطع بن بست حرکت کردم تا اینکه... داداش کوچیکش رو دیدم که وایساده و منتظره بهاره ، به خیال خودم که منو ندید مسیرم رو عوض کردم و برگشتم سمت موتور تا داداشه منو نبینه از چشمای بهار پریشونی و اضطراب رو خوندم و متوجه شدم اتفاقاتی افتاده که براش خوشایند نبوده و این اتفاقات هم دلیلش من هستم تو همین فکرا بودم که برگشتم و به پشتم نگاه کردم دیدم داداش بهار سرشو از کوچه بیرون اورده و داره منو میپاد موقعیت طوری شد که باید سریع از اونجا میرفتم و یه مدتی اون طرفا افتابی نمیشدم تا شاید بهار مورد سوءظن و تهمت قرار نگیره موتورو سوار شدم و رفتم مغازه چند روزی گذشت و با نبود بهار زخم دلم هر روز سرباز میکرد و جیگرم رو می سوزوند. تا اینکه بعد از چند روز مثل همیشه مغازه رو باز کرده بودم و اتفاقی دم در وایساده بودم تا اینکه یه خانم چادری که داشت میرفت اون سمت خیابون ، دقیقا وسط خیابون پشیمون شد و برگشت سمت مغازه من ، اتفاقی حواسم بهش بود و احتمال دادم میخواد بیاد مغازه برای همین قبل اومدنش من وارد مغازه شدم وارد که شد با صدای اروم سلام کرد و نگاهی به در و دیوار و ویترین و پیشخوان کرد و اخر سر نگاهی به من کرد خواست چیزی بگه که .... سرشو تکون داد و بدون خداحافظی و بدون اینکه چیزی بگه از مغازه بیرون رفت 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چی بگم ، حس بدی پیدا کردن و تقریبا نسخه ای که برام پیچیده شده بود رو خوندم ،فهمیدم این دیدار چند ثانیه ای که در سکوت مطلق بود حاصل روزها و هفته ها بحث و گفتگویی بوده که صورت گرفته و نتیجه شده این... تو همین حین ناصر وارد شد _سلام انقدر شوکه شده بودم که متوجه سلام کردن ناصر نبودم ، دوباره ولی این بار با صدای بلند گفت _سلام نگاهم رو دوختم به ناصر و نشستم _چی شد پسر؟اون خانم کی بود؟چرا حرف نمیزنی ؟ ای بابا کم کم دارم نگران میشما!! با صدای گرفته و پر از غم که به زحمت از سینه ام خارج میشد جواب دادم _مادر بهار بود _واقعا؟ چطور شد اومده اینجا؟ چی گفت که اینجوری به هم ریختی ؟ _آب پاکی رو ریخت رو دستم _مگه چی گفت؟ سرمو پایین اوردم و با دستام شقیقه هام رو گرفتم و مالش دادم _ هیچی نگفت فقط نگاه کرد و سری تکون داد و رفت ناصر با شنیدن این جواب ساکت شد ، و چیزی نگفت تا اینکه نشستم کنارم _ میدونم نه زمان مناسبی هست نه تو حال شنیدنشو داری ولی باید بگم و میگم هر چند اگر رفاقتمون لطمه بخوره ، حد اقل من خیالم راحته رفاقت رو با این حرفها در حقت تموم کردم و فردای روزگار اگر مردم پیش خدا شرمنده نیستم و تذکرم رو دادم تک تک ادم هایی که روی این کره خاکی هستند به غیر از امام زمان عج ،ایرادهایی دارن ، کم یا زیاد مهم نیست مهم اینه ایرادهایی وجود داره اینو گفتم تا فکر نکنی من مدعی هستم که کاملم نه .... من خودم بدتر از همه هستم اینو که گفت از جاش پا شد و رفت سمت اینه نیم قدی که کنار درب ورودی زده بودم و بهم اشاره کرد برم پیشش با اینکه حوصله این کارها رو نداشتم ولی دنبال روزنه ی امیدی بودن که بهم ارامش بده ، پاشدم و بدن اینکه چیزی بگم رفتم پیشش 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _پاشو بیا کنارم و کنار اینه بایست یه نگاهی به خودت بکن!!! قبلا هم بهت گفتم ولی این بار رسما دارم برات خط و نشون میکشم امیدوارم بخودت بیای مدل موهاتو ببین!!! مدل تیشرت و شکلی که رو تیشرتته رو ببین!!! گردن بندی که انداختی دور گردنت رو ببین!!! مدل شلوار جینی که پوشیدی و کفشی که پاته رو ببین!!! مهدی اینا دارن داد میزنن تو یک ادم بی مسؤلیت و دختر باز و لااوبالی .... هستی ، به این زن حق بده ، حق بده این عکس العمل رو داشته باشه بهشون حق بده نگران دخترشون باشن هیچکس ندونه من میدونم دلت پاکه و اهل این کارها نیستی، میدونم پلاکی که به گردنبندت اویزونه اسم حضرت عباس هست ،اینارو من میدونم نه بقیه ولی من منم مردم مردمن ، من تو رو میشناسم بقیه هم تو رو اندازه من میشناسن؟ تو داری چوب ندانم کاری خودت رو میخوری برادره من بخودت بیا! اصلازیاد دور نرو همین اطرافیانت میدونی در موردت چیا میگن؟ درسته زندگی هر کسی به خودش مربوطه ولی اینو بدون ما در اجتماع زندگی میکنیم و مثل زنجیر به هم وصلیم و تو بعضی جاها به داد هم می ریسیم اگر تو خواستگاری بری فکر میکنی خانواده دختره از کی میاد تحقیق بکنه؟از همین همسایه هایی که دارن برات حرف در میارن ، خب برادره من چرا به خودت ظلم میکنی؟ چندباری به شوخی و جدی گفتم ولی باز راه خودتو رفتی ، این اخرین باری بود که در این مورد باهات حرف زدم ، و دیگه حرفی برای بعد نمونده اگر میخواهی تغییری تو زندگیت بوجود بیاری باید این تغییر رو از خودت شروع کنی ، از قلبت ، طرز فکرت و ظاهرت قدرت تکلمم از بین رفته بود و فقط نگاه میکردم. به همه حرفهای ناصر خوب گوش دادم ، با اینکه بعضی حرفها برام تکراری بود ولی انگار برام تازگی داشتن ، تصمیم گرفته بودم در مقابل حرفاش تسلیم بشم و حرفاشو عملی کنم سکوت فضا رو احاطه کرده بود که ناصر گفت _من دارم میرم ، ازت خواهش میکنم به حرفهام فکر کن راستشو بخوای یه پیشنهادم برات دارم و اونم اینکه شغلتم عوض کن 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خودت که بهتر از من میدونی مردم به اونایی که ویدئو کلوپ دارن به چشم خوبی نگاه نمیکنن ، درسته تو و خانواده ات رو همه میشناسن و میدونن ابرودار و سربه زیر هستید همچنین تو مغازه ات خدمات دیگه ای هم داری ولی کار اصلیت ویدئو کلوپه و بهتره برای حفظ شخصیتت کارتو عوض کنی به حرفهام فکر کن و تصمیم درست بگیر، این حرفها از روی محبت و دلسوزی بود نه لج بازی یا هر چیز بیهوده ، پس انتظار دارم ازم ناراحت نشی من رفتم یاعلی با رفتن ناصر حس کردن صفحه ی جدیدی از سرنوشتم داره رقم میخوره و نویسنده این تقدیرات خودمم ، میتونم با کمی فکر و البته توکل تقدیر خوبی داشته باشم و بلعکس از ابی که تو شیشه بود رو صورتم ریختم تا کمی بخودم بیام ، پاشدم و از مغازه بیرون اومدم و در رو بستم. این مغازه ای که تو این چند ماه همش بسته شده بود دیگه حکم مغازه رو برام نداشت و شده بود اتاق تنهایی هام موتور رو برداشتم و زدم به خیابونا ، دنبال جای خلوتی میگشم تا نه کسی رو ببینم نه کسی منو ببینه و ساعتها بشینم و فکر کنم ، جای خاصی به ذهنم نمیرسید. یادم اومد اون امام زاده قدیمی و خلوتی که یکبار با علیرضا رفتیم بهترین جاس ، اره همون جا عالیه وسط بیابون و بین کوه بود کمتر کسی اونجا رو میشناسه هر کی هم که بشناسه باید کلی کوه بالا بره که هیچ کسی نمیره تغییر مسیر دادم و رفتم سمت جاده زنجان طارم. چند کلیومتری رو که از جاده طی کردم رسیدم به جاده خاکی سمت چپ جاده که شیب تندی هم داشت ، از اونجا عبور کردم و به مسیرم تو جاده خاکی به سمت امام زاده حرکت کردم. بارون، جاده نسبتا خوبی روکه قبلا دیده بودم رو تخریب کرده بود و عملا فقط ماشین های شاسی بلند یا موتورهای مثل موتور من میتونستن برن امام زاده به هر زحمتی بود مسیر کوتاه ولی داغون رو رد کردم و رسیدم امام زاده ، همونطور که پیش بینی کرده بودم کسی اونجا نبود ، موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم ، در امام زاده بسته بود ، اروم سمت در رفتم و با دستم هل دادم تا اینکه در باز شد و منم وارد شدم . بوی رطوبت رو به راحتی میشد حس کرد . در رو تا اخر باز کردم و اومدم بیرون ، تا ببینم اگر جارو پیدا کنم امام زاده رو جارو کنم که از قضا جارو رو هم پیدا کردم ، وارد اتاق که شدم سکوت عجیبی حکم فرما بود ، از پنجره های ریز که به عنوان روشنایی تو سقف تعبیه کرده بودن نور ضعیف خورشید مثل ستون های نازک به زمین امام زاده وصل شده بود ، از گرد و خاکی که روی مهر و ضریح چوبی دیده میشد میتونستم بفهمم خیلی وقته کسی پاشو اینجا نزاشته 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ گلیم های کهنه و خاکی رو لول کردم و بردم بیرون و خوب تکوندمشون و روی نرده چوبی کنار چاه اب اویزون کردم. جارو رو برداشتم و رفتم داخل و شروع کردم به جارو زدن تا جایی که گرد و خاک بلند شد کمی اب روی زمینش پاشیدم و بعد از اینکه گرد و خاک خوابید جمعشون کردم و ریختم بیرون ، با دستمال هم ضریح و مهرها و در رو تمیز کردم تا اینکه کار نظافت تموم شد و نوبت گلیم ها رسید اونا رو هم پهن کردم و جارویی زدم و یکی یکی بردم پهن کردم داخل امام زاده ، کارهای داخل تموم شد و اومدم بیرون و یه جارویی هم دم در کشیدم و جارو رو گذاشتم سر جاش و وارد شدم به به ، این اتاق با اتاق چند دقیقه ی پیش قابل قیاس نیست. کارم که تموم شد دستامو شستم و وضو گرفتم و وارد اتاقک شدم. از مهرهایی که رو طاقچه گذاشته بودم یکی رو برداشتم و دو رکعت نماز خوندم . بعد نماز تکیه دادم به یکی از پشتی های کهنه و خیره شدم به ضریح کهنه چوبی ، فضای اتاق انقدر ساکت بود که گوشم سوت میکشید ، جای خیلی خوبی برای فکر کردن یا مطالعه بود ، به اتفاق های اخیر فکر میکردم و اشتباهاتم رو پیدا میکردم و بهشون فکر میکردم. پشیمونی فایده ای نداشت ولی تنها کاری که میتونستم بکم این بود که برام تجربه ای بشه که دیگه تکرار نکنم. قصدم از اومدن و فکر کردن تنها قضیه بهار نبود ، موضوع انحراف قدم به قدمم از سالهای گذشته بود ، روزهایی که وقتی اذان میگفت اول از همه تو مسجد محله مون بودم ، تا جایی که هیئت امناء مسجد میخواستن کلید مسجد رو بدن بهم تا صبح ها مسجد رو باز کنم و اذان رو پخش کنم . در کل موقعیت اجتماعی بسیار مثبتی که به مدد نماز و خدا کسب کرده بودم، ولی حالا با سهل انگاری خودم شیطان قدم به قدم طوری اینها رو ازم گرفت که بعد از سالها متوجه نشدم تا اینکه بهم متذکر شدن! باید یه تصمیم کلی میگرفتم ولی ترسی تو دلم بود و اونم این بود که اگر این مغازه تغییر کاربری بدم باید هزینه اضافی کنم یا اگر جمع کنم چکار باید بکنم؟ بعد از حرفهای ناصر و رفتار مادر بهار ، این شغل کمی دلمو زده بود ولی ترس از بیکاری که ناشی از عدم توکل بر خدا بود اذیتم میکرد و مانع میشد تغییراتی انجام بدم. ولی با این اتفاق ها باید دل رو به دریا میزدم و کاری میکردم طوری غرق در تفکرات بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم و اگر هوا تاریک نمیشد حالاحالاها نمیفهمیدم که وقت رفتنه! 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ قبل از اینکه خارج بشم رفتم کنار ضریح و فاتحه ای خوندم و گفتم یا امام زاده ای که حتی اسمتم نمیدونم چیه ! کمک کن یه راهی برای حل مشکلاتم پیدا کنم ، خسته ام ! خسته از های وهوی زندگی ! گاهی احساس پوچی میکنم گاهی امیدوارم ! خلاصه دستمو بگیر که محتاجم از جام پاشدم که برم در باز شد ... هوا کمی تاریک شده بود و چهره رو نمیشد به خوبی تشخیص داد ، منم جایی بودم که بوی ادمیزاد به مشام نمیخورد ، بالا و بین کوه ، اول فکر کردم حیوونی چیزیه ، بیصدا وایسادم ببینم کیه که ... یه پیر مرد که تو یه دستش یه بوقچه و تو دسته دیگه اش یه چوب دستی بود ، وارد شد با اینکه پیر مرد بود به محض ورود و دیدن من یه سلام با صدای بلند کرد. جواب سلامشو دادم تا اینکه رفت کنار ضریح، فاتحه ای خوند و رفت و نشست کنار دیوار و تکیه داد به پشتی برام تعجب اور بود توی این وقت این پیرمرد اینجاست ، با این حال بی خیال موضوع شدم و خداحافظی کردم که برم .. صدا زد _ قدمم سنگین بود که با اومدنم قصد رفتن کردی مشدی؟ برگشتم و نگاهی بهش کردم _ نه حاج اقا این چه حرفیه ، من خیلی وقته اینجام ، پاشده بودم که برم شما تشریف اوردید زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم پرسیدم _چیزی گفتید؟ _تاریکه فندک یا کبریت داری؟ _ندارم _میدونستم نداری دست کرد تو کتش و کبریت رو در اورد و دستشو دراز کرد سمتم و گفت _ بیا با این دو تا فانوس رو روشن کن خدا خیرت بده فانوس ها رو که روشن کردم چهره اش مشخص شد ، یه پیر مرد قد کوتاه لاغر که یه کلاه عرق چین سرش گذاشته بود و ته ریشی هم داشت با روشن شدن اتاق نگاهی به دور رو بر انداخت و گفت _ اینجا چقدر تمیز شده !! خدایا کسی که اینجا رو تمیز کرده رو حاجت روا کن ، مشکلاتش رو حل و به راه راست هدایت کن 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دوباره دستشو سمتم دراز کرد و کبریت رو ازم گرفت دوتا دعای اول برام قابل قبول بود ولی دعای اخری؟ خواستم ازش بپرسم از کجا میدونی تو راه راست نیست که دعا کردی؟مگه شما میشناسی کی اینجا رو تمیز کرده ؟ چند بار خواستم بگم ولی انگار دهنم بسته میشد و گویا کسی نمیزاره این سوال رو بپرسم نگاهی بهم کرد و گفت _بیا بشین پیشم عمو جان ، حالا چند دقیقه دیر تر بری طوری نمیشه کنارش نشستم و سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی تحت نظرش داشتم _اینجا جایی هست که اشک چشم و آه و ناله در مرحله دوم بکار میاد عمو ، اول باید صفای دل داشته باشیم و بعد ناله کنیم ، بیشتر مردم اولی رو انجام نمیدن میپرن تو دومی ، مثل اینکه بیسواد باشی و بجای اینکه بری کلاس اول ثبت نام کنی میگی میخوام کلاس پنجم ثبت نام کنم .... اخه این درسته؟ راه رو گم کردیم و بجای اینکه بیایم تو راه دنبال میان بریم اینا رو که گفت خندید و ادامه داد _عجب مردمی هستیم ... عقل نعمت خداست ، ادم باید ازش استفاده کنه ، باید فکر کنه ، ببینه که اگر کارش گیره چیکار کرده یا داره میکنه که خوشایند صاحبش نیست اون کارو ترک کنه و از حرف مردم نترسه خدا بزرگه عمو ... ترسو مرده ، درسته نفس میکشه ولی در حکم مرده است کار وقتی درست میشه که ما بخوایم خودمون رو درست کنیم وگرنه مثل قوم بنی اسرائیل چهل سال تو بیابون دور خودمون میچرخیم بدون اینکه کلامی از دهنم خارج بشه به همه حرفهاش گوش میکردم. حرفهاش برام خیلی شیرین و جذاب بود و فکر میکردم انگار داره منو نصیحت میکنه و منظورش از این حرفها منم. حرفهاش که تموم رو کرد بهم و گفت _پاشو برو عمو جان هوا دیگه تاریک شد با موتور اومدی برات سخت میشه برو در امان خدا بدون یک جمله اضافی فقط گفتم خداحافظ و از اتاق خارج شدم ، انگار تسخیرم کرده بود تا حرف اضافی نزنم یا سوالی نپرسم و حتی بیشتر از این دقایق کنارش نشینم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خلاصه هر چی بود خیلی تو فکرم برد ، سوار موتور شدم و شروع به حرکت کردم. اذان گفته بود و هوا کاملا تاریک بود ، با اینکه چراغ موتور روشن بود ولی فقط چند متر جلوی موتور رو میتونستم ببینم و با سرعت خیلی کم حرکت میکردم تا اینکه جاده خاکی رو تموم کردم و رفتم تو جاده اصلی تا میتونستم با سرعت زیاد سمت شهر حرکت کردم ، ماجرای پیرمرده بدجور ذهنمو درگیر کرده بود و اصلا نفهمیدم کی به شهر رسیدم. به محض رسیدن به دم خونه موتور رو گذاشتم پارکینگ و رفتم مغازه مغازه به هم ریخته بود و حوصله جمع و جور کردنش رو نداشتم جواب مادر بهار به ناصر بد جور حالمو گرفته بود و ناامید شده بودم، احساس میکردم همه درها به روم بسته شده! وایسادم وسط مغازه و نگاهی به اطراف کردم ، با صدای بلند گفتم شما هم دلمو زدید حوصله شما رو هم ندارم ، مغازه رو بستم و رفتم بیرون اخرهای شب بود که برگشتم خونه تا اینکه زمان رو به صبح رسوندم حدود ساعت 9بود که از خونه خارج شدم با اینکه دیگه تقریبا تابستون شده بود ولی بخاطر صبح بودن و اینکه مغازه ام تو سایه یود هوا خیلی تمیز و خنک بود ، پیاده رو خلوت و صدای گنجشکها پر شده بود تو محله مغازه رو باز کردم و وارد شدم ولی در رو بستم تا اول مغازه رو مرتب کنم بعد باز کنم. رفتم پشت پیشخوان که شروع کنم دیدم سایه ی یکی از بیرون دیده میشه ، چون به شیشه های مغازه پوستر فیلم ها رو میزدم صورتش دیده نمیشد تا اینکه بعد از چند ثانیه در رو باز کرد و وارد شد و سلام کرد یه اقای حدودا 60ساله با قد متوسط و کت و شلوار که اهل روستا بود روبروم ظاهر شد ، نگاهی به پوسترهای دیگه کرد و نگاهشو به چشمام دوخت ، اولش فکر کردم برای کپی اومده ازش پرسیدم _ سلام حاج اقا کپی میخواید یا چیزی لازم دارید؟ نگاهش طوری بود انگار میخواست چیزی بگه ، ولی معذب بود تا اینکه گفت _ یه چیزی میخوام بگم ولی میترسم ناراحت بشی. 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃