🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت388
✍ #جعفرخدایی
_ ایرادش چی بود؟ دو تا از دایی هات که کارخونه دارن ، یکیشون نمایندگی لوازم یدکی داره یکیشون تو دبی هتل داره
_خندید و گفت یادت رفته ها
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من ، اخلاق دایی هام و .... باعث میشد نزدیکشون نشم ، همیشه بخاطر اینکه بابام راننده تریلی بود و وضع مالیش مثل اونا نبود مورد تمسخر بود ، با اینکه زندگی خوبی داشتیم و داریم
پدر و مادرم دلیلش رو نفهمیدن و سرزنشم کردن ، بابام که اهل طارم بود زمین های کشاورزی و باغ های زیادی داشت که یا اجاره داده بود یا بلااستفاده مونده بود
تصمیم گرفتم بیام اینجا و احیاشون کنم ، با اینکه روستا پره از فامیل هامون با هیچ کدوم رفت و امد نکردم چون تو روز های سخت تنهام گذاشتن
باغ های زیتونی که از بابام مفت اجاره کرده بودن رو گرفتم و زمین ها رو بردم زیر کشت سیر و سیب زمینی
الانم خدا رو شکر نزدیک چهار تا باغ زیتون و دو تا باغ انار رو به میوه دهی رسوندم و دارم اندازه دارمد یک سال بابام رو تو یک ماه اونم فقط از یک باغ زیتونم در میارم
باغ ها رو هم از بابام خریدم و پولشو خرد خرد دادم.
به سمتم چرخید و ادامه داد
- تو چی؟چیکارا میکنی ؟خیلی وقته ازت خبری ندارم ، یعنی از هیچ کس خبری ندارم ، اوضاع ظاهرا خوب نیست
خیره به ستاره ها بودم و حتی دوست نداشتم ثانیه ای پلک بزنم تا مبادا از زیباییشون بی بهره بمونم
ولی سوالی بوده که پرسیده شده و منم باید جواب میدادم
_عجب...
میدونستم اتفاقاتی افتاده ولی نمیدونستم تا این حد بود ، واقعاشرمنده اتم میثم و میدونم ابراز تاسف به دردی نمیخوره
_تو چرا شرمنده ؟
_ اسممو گذاشتم رفیق ولی از حالت بی خبرم... این چه جور رفاقته که دوستت یک سال دور از خونه و تنها مونده و خون دل خورده در صورتی که باید پیشت بودم و قوت قلبی بهت میدادم
با اینکه خنده های میثم رو کمتر کسی دیده بود ولی دوباره خندید و گفت
_ چی داری میگی مشتی؟ من از کسی انتظار ندارم حتی پدر و مادرم ، تو راحت باش تنها رفیقم تویی و تنها کسی که با دیدنش خوشحال میشم خودتی پس خودتو ناراحت نکن
_منم تو این یه سال خیلی عذاب کشیدم ، برای رسیدن به چیزایی که میخواستم زجر کشیدم ولی...
خیلی بده ادم رو بخاطر اینکه یک عمر صادقانه زندگی کرده سرزنش کنن و بگن از مال دنیا چیزی نداری و کم سوادی و...
حتی جرات کنن به خانواده متلک بنداز ، صبر کردم چون نمیتونستم چیزی بگم ، تصمیم گرفتن تلافی کنم ولی نتونستم بدی رو با بدی جواب بدم
میخوام ...
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت389
✍ #جعفرخدایی
_میخوام زندگیم رو از نو شروع کنم ، همه چیز رو از اول اغاز کنم تا دیگه کسی جرات نکنه بخاطر نداشته هام بهم چپ نگاه کنه
_ عاشق شدی؟
جوابی ندادم چون بیان و یاداوری زجرهای گذشته قلبمو به درد میاورد
_پس عاشق شدی و بخاطر مال دنیا جوابت کردن
_اره همینطوره
اومدم ازت مشورت بخوام ، تو فکر اقتصادی خوبی داشتی ، همیشه نسبت به قضایا عمیق نگاه میکنی ، من همیشه ازت چیزای خوبی یاد گرفتم
این بار صدای خنده اش بلندتر از قبل شد و گفت
_ مهدی... مهدی !
باور کن نمیدونم اخرین بار کی خندیده بودم ، من هر کاری میکنم دارم بهت درس پس میدم ، بچه ها برای مشورت و همفکری همیشه پیش تو میومدن منم یکی از اونا حالا تو از من چیز یاد میگیری؟ اخر الزمان شده؟
_میثم تعارف رو بزار کنار من صادقانه گفتم میتونی باور نکنی
_ چه کاری از من بر میاد؟
_میخوام تحصیلاتم رو ادامه بدم ، شغلم رو عوض کنم و برم تو شغلی که درامدش حلال و ابرومندانه باشه
_درامد زیادش رو نگفتی؟
_درامد که حلال باشه برکتم پشت سرش میاد ، هیچ کس از گرسنگی نمرده من دومیش باشم حلال بودن در اولویته منه
ولی مشکل اینجاست هم دستم خالیه هم ذهنم بسته ، نمیدونم چیکار کنم حدود هشت ماه مونده به سال 1390 و من تصمیم دارم تا اون موقع مسیر زندگیم رو مشخص کنم
_چیزی هم مد نظر داری؟
_فعلا نه
اینو که گفتم نمیدونم کی خوابم گرفت ، تا وقتی که چشامو باز کردم و دیدم افتاب در اومده و میثم نیست
نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم ، هوای خنک و صدای برگ هایی که بخاطر باد صداهایی از خودشون به طبیعت منعکس میکردن دل ادم رو میبرد
پاشدم و رفتم حیاط ، نگاهی به اطراف کردم ، خبری از میثم نبود تا اینکه نظرم جلب شد به درختهایی که زیتون های سبز خوش رنگ ازشون اویزون شده
تو تاریکی دیشب بزرگی درختها و عظمت باغ معلوم نبود ولی حالا که افتاب زده بود تا فهمیدم تو چه بهشتی هستم.
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*استجابتِ همین یک دعایم در ابوحمزه مرا بس*!
⭐️و اختِم لی بِخَیر ...⭐️
وقتی که می دانم خیر شمائید
اصلش و اساسش و تمامش؛
که فرمود: *بقیة الله خَیر لَکُم إن کُنتم مُؤمِنين*
*خدایا عاقبتم را در " کنار امام زمانم " به خیر کن*
*و اختِم لی بِخَیر*... و... *ما را به او برسان و او را به ما*...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت389
✍ #جعفرخدایی
شروع کردم به قدم زدن بین درختهای زیتون ولی مگه فکرهای پریشون کننده اجازه میدادن لذت کامل رو از نقاشی بی نظیر خدا ببرم؟
برام عادت شده بود هر جایی خلوت میکردم مخصوصا اگر جای رویایی و زیبایی باشه اولین چیزی که به فکرم میرسید بهار بود
خیلی دلم میخواست بهارم پیشم بود و هر دو دست تو دست هم توی باغ و بین درختها قدم میزدیم و بقول دوستان کیف میکردم با دیدن این مناظر ؛ باورش دور از نظر نبوده و نیست فقط حیف چوب لای چرخ میزارن و این کار صبرمو لبریز میکنه
با این حال خدایا
یعنی میشه بهار مال من بشه و این اضطرابها و دوری و نا مهربونی ها تموم بشه؟
تو حال خودم بودم که صدای میثم توجه ام رو جلب کرد
چون نمیتونست ببینه کجام صدام میزد تا برم سمت خونه باغ
صداشو که شنیدم بی معطلی برگشتم سمت خونه ، همین که رسیدن دیدم تو دستش دو تا نون لواش روستایی تنوری و کره و پنیر محلیه، ولی اینا مانع نشد تا حرفمو بهش نگم و تا رسیدم گفتم
_سلام صبح بخیر
حق داری از اینجا دل نکنی پسر ، منم تو همچین بهشتی بودم سمت شهر افتابی نمیشدم
اینو که گفتم میثم لبخندی زد و وارد خونه شدیم ، قبل از رفتن چایی رو دم کرده بود با این بساطی هم که اورد دوباره یاد دوران بچگیم که میرفتم روستا خونه خاله ام رو زنده کرد.
بعد از اینکه صبحانه خوردیم میثم لباس هاشو عوض کرد و گفت
_من میرم به باغ رسیدگی کنم دوست داشتی بیا اگر نه برو بیرون دوری بزن سوئیچ رو ماشینه
_باهات میام
رفتیم تو باغ و میثم شروع کرد به باز کردن جوی های اب و باز کردن دور درختها ، منم مشغول تماشا بودم
نمیدونم نیم ساعت شد یا نه که هر دو تو سکوت بودیم و حرفی نمیزدیم
تا اینکه میثم گفت
_مهدی یه چیزی میخوام بگم ولی...
ولی میترسم دست رد به سینه ام بزنی و حرفم بیفته زمین ، اون موقع دیگه ...
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸