eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ لحن صحبت کردن و مخصوصا تن صداش انقدر مهربانانه بود که اگرم میخواستم نمیتونستم چیزی بگم ، جواب دادم _حاج اقا شما بفرمایید اگر ناراحت شدم یه لیوان اب میخورم اینو که گفتم لبخندی زد و گفت _پسرم ، من یه پیر مرد هستم و متاهل ،با اینکه انرژی جوونی رو ندارم و باید بفکر اون دنیا باشم ولی.... این پوسترهایی که بیرون زدید و عکس خانم هایی که تو پوستر هست منِ پیرمرد رو تحریک میکنه منی که هم پیر مردم هم نوه دارم ، وای به حال جوون و نوجونی که زن نداره و .... گاهی یه پوستر و یه عکس باعث میشه جوونی از راه به در بشه و همین کار بانی نصب پوستر رو تا سالها گرفتار میکنه انتظار نداشتم این حرف رو بزنه ،یه لحظه از مغازه خارج شدم و به پوسترها نگاه کردم با اینکه همگی ایرانی بودن ولی انصافا ارایش و وضعیت ظاهری زن بازیگرشون از زنای خارجی افتضاح تر بود. دوباره اومدم تو مغازه و رفتم پشت پیشخون و گفتم _حاجی اینا رو ارشاد مجوز داده ، تو ارشاد هم پره از و مذهبی و روحانی ، دست من نیست که بزرگوار نگاهی از روی ناراحتی بهم کرد و گفت _ اینا برای ما حجت نیستن پسرم! مهم خدا و رضایت امام زمانته ، فردا روزگار که تو قبر گذاشتنت نمیگن پیرو کدوم وزارت خونه و طلبه بودی ازت از خدا و پیامبر و امامانت میپرسن با این حال احساس کردم ادم خوبی هستی برای همین وظیفه ام بود بهت بگم. با اینکه بهش حق میدادم دوباره گفتم _ حرف شما درست حاجی ولی... ولی این شغل رو جمع کنم چیکار کنم؟ کلی هزینه کردم و.... _چقدر به امام زمان اعتماد داری؟ اینوکه گفت رفتم تو فکر و با خودم گفتم چه سوال عجیبی؟واقعا چقدر به امام زمان اعتماد دارم؟اصلا کجای زندگیم قرار داره؟ تو این فکر بودم که پیر مرد رفت سمت در و دستگیره رو گرفت و درو باز کرد و گفت _ اگر بهشون اعتماد داشته باشی نترس و فکری به کارت بکن و اگر اعتماد نداری تو گرفتاری دست و پا بزن اینو گفت و خدا حافظی کرد و رفت. چون بنظرم ادم خوبی میومد خواستم ببینم اسمش چیه و کجا زندگی میکنه برای همین زود خودمو به پیاده رو رسوندم صداش بزنم اما.... هیچ کس تو پیاده رو نبود 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دوباره با دقت نگاه گردم کسی نبود ! تا وسط خیابون رفتم تا زاویه ی دیدم به پیاده رو بیشتر بشه ولی باز چیزی ندیدم‌ همون جا از تعجب خشکم زده بود ، این دیگه کی بود؟ چه خبره تو این چند روزه ، همه دارن یه مطلب رو تکرار میکنن؟ بعداز.چند لحظه توقف تو خیابون برگشتم مغازه و اولین کاری که کردم این بود که همه پوسترهایی که به شیشه چسبونده بودم رو کندم و انداختم سطل اشغال مشکلات علاقه ام به بهار کم بود اینم بهش اضافه شد ، احساس میکردم قراره اتفاقات بزرگی تو زندگیم بیفته و شروعش از این وقایع بود ، ولی چه اتفاقی ، نمیدونستم! از اون روز به بعد دیگه بهار رو ندیدم ، جرات نمیکردم برم کنار خونشون چون میدونستم مادرش یا برادرش رو بپا گذاشتن و این اوضاع رو بدتر میکردم ندیدن بهار دلهره و اضطراب عجیبی رو بهم قالب کرده بود و مثل معتادی که چند روزه مواد نداره و از درد به خودش میپیچه منم از نبود بهار به خودم میپیچیدم ، تشنه ی نگاهی بودم که ازم دریغش کرده بودن و نمیدونستن با این کارشون چه بلایی دارن سرم میارن طوری شده بود که یا خیلی ساکت و بی حرف گوشه ای می افتادم یا با کوچکترین حرفی بشدت عصبی میشدم. یه مدتی به بهونه بد بودن حالم تو خونه موندم ، بدون اینکه بالشی زیر سرم بزارم روی زمین دراز میکشیدم و با قلبی پر خون و چشمی مملوء از ناامیدی به دیوار خیره میشدم این روال چند روزی پیش رفت تا اینکه یه بار با همین وضعیت تو خونه دراز کشیده بودم که خواهرم و نیما اومدن خونمون ، اتفاقا اون چند روز قبلاش خواهر دیگه م که تو شهر دیگه ای زندگی میکردن هم مهمون اومده بودن وقتی خواهرم و مادرم خلوت کردن از پچ پچ هاشون فهمیدم در مورد من صحبت میکنن. حالا چی میگفتن رو نمیدونم ولی حس میکردم در مورد من حرف میزنن تا اینکه خواهر کوچیکم(خواهرم از من بزرگتر بود منظور خواهر کوچکتر از مادر نیما) . اومد و کنارم نشست و نگاهی بهم کرد ، وقتی رنگ پریدگی و بی حالیم رو دید دستش رو روی پیشونی و صورتم گذاشت ، سرمو چرخوندم و نگاهی بهم کردم _چیزی شده؟ _ نه عزیزم ، بی حال و ساکت نشستی رنگتم پریده اومدم ببینم تب نداری که 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ به احترامش نشستم و به پشتی تکیه دادم _نه تب ندارم نگران نباش _مهدی!!!! بیا بریم حیاط کارت دارم پاشد و از دستم گرفت و بلندم کرد تا رفتیم سمت حیاط _بله بفرمایید _یه چیزی بگم راستشو میگی؟ تقریبا فهمیدم جریان چیه و چه حرفهایی میخواد بینمون رد و بدل بشه ولی چیزی نگفتم _بله بگو _چرا حالت اینقدر بده؟چیزی شده؟چیزی میخوای؟ با کسی حرفت شده؟ با این سوالی که ازم پرسید خندم گرفت -سؤالم خنده دار بود؟ _نه ببخشید ولی حس میکنم این سوال ها حاصل ساعتها خلوت بین شما سه نفر بوده و شما به نمایندگی اومدی تا بدونی قضیه چیه _خب خدا رو شکر خودتم فهمیدی بقیه نگرانت هستن ، پس چرا بقیه رو از نگرانی در نمیاری؟ حرفش که تموم شد موندم چی جواب بدم ، شاید قبلا میتونستم چیزی بگم ولی حالت با این رفتار مادر بهار که با ناصر داشته و فرداش با من ، دیکه نمیتونستم چیزی بگم. موندم چی بگم که دوباره پرسید _به چی فکر میکنی ؟ بگو چی شده شاید کمکی از دستمون بر بیاد نمیدونم چی شد و از کجا به ذهنم رسید تا اینکه از دهنم پرید _میدونی ابجی هم سن و سالهای من بیشترشون ماشین دارن و برای خودشون گاهی مسافرت میرن و از زندگی لذت میبرن ، من از صبح تا شب باید اینجا باشم و هیچ تفریح و دلخوشی ندارم ، خب حق بده بعداز یه مدت حالم گرفته بشه با تعجب جواب داد _همین؟برای همین به این روز افتادی؟ خب چرا از اول نگفتی ؟ _یجوری میگی از اول نگفتی انگار مدیر عامل شرکت خودرویی هستی و میخوای یکی بهم کارو بدی ابجی گلم _مسخره نکن مهدی ، خب حالاشاید یکاریش میکردیم _اولا این مشکل ، مشکل منه دوما شما اگر پول اضافی داری برای خودت ماشین بخر که تو شهر غریب با ارمین پیاده نمونید من موتور دارم یه کاریش میکنم شما واجبی نه من ، حالا هم اگر کاری ندارید من برم به دراز کشیدنم ادامه بدم _نه کاری ندارم برو 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو گفتم و دوباره برگشتم سر جام و دراز کشیدم. اون شب گذشت تا فردا صبح شد و رفتم مغازه مغازه که چی بگم اینه دق! همین که مغازه رو باز کردم و نشستم سرو کله بهزاد پیدا شد. _ سلام اقا مهدی ، صبح بخیر کم پیدا شدی ؟ مغازه ات هم که بیشتر مواقع بسته اس .... اتفاقی افتاده ؟ _سلام صبحت بخیر اتفاق خاصی که نیافتاده ، همون همیشگی _مهدی میدونم اهل وایسادن تو پیاده رو نیستی ولی حیفه هوا به این خنکی بیا بشینیم کنار درخت صحبت کنیم خیابونم خلوته با اینکه دوست نداشتم فضای تاریک و ساکت مغازه رو ترک کنم ولی دلم نیومد حرف بهزاد رو زمین بندازم ، پا شدم و باهاش رفتم کنار درخت کنار مغازه که سایه ی بزرگی رو تموم پیاده رو و نصف خیابون انداخته بود _ راسی مهدی از اون خانم دیگه خبری نیست نه؟ قبلا خودش یا مادرش میومدن پارچه میخریدن الان خیلی وقته نیومدن ، حالا خریدشون مهم نیست بفکر تو بودم که دیگه مغازه ات نمیاد تونستی کاری کنی؟قدمی برداری یا تو هم امروز و فردا میکنی ؟ همین طور که بهزاد صحبت میکرد منم سرم پایین بود و با نوک کفشم سنگ ریزه ها رو این ور اون ور میکردم حرفهای بهزاد که تموم شد سرمو بالا اوردم و جواب دادم _ اره اقدام نصف و نیمه کردم ، گویا ازظاهر من خوششون نیومده _خب ظاهرتو عوض کن _ پسر مگه افتاب پرستم رنگ عوض کنم _ای بابا چرا پیچیده اش میکنی ، تو از اول هم ظاهرت اینجوری نبود بعدا اینجوری شدی چطور اون موقع افتاب پرست نشدی الان میشی؟ انصافا حرف حقی زد که دهنم بسته موند و نتونستم هیچ جوابی بهش بدم _اصلا برای تفریح بیا و چند روزی ظاهرت رو عوض کن ببین جواب میده یا نه ... قبوله؟ _امروز چند شنبه اس؟ _چطور مگه؟ یک شنبه _باشه از شنبه یه کاری میکنم البته در موردش فکر کنم ببینم مزحکه مردم نمیشم که 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ ازشنبه؟ تو هم مثل معتادا که میگن از شنبه ترک میکنم کارتو میندازی شنبه؟ باشه تا شنبه هم وایمیسیم ببینم چیکار میکنی ؛ در ضمن مردم رو ول کن تو که نظر مردم برات مهم نبود و همه محله به این اخلاقت غبطه میخوردن الان چی شده مردمی شدی و دهن بین؟ _بهزاد صبحونه چی خوردی این قدر ورژن نصیحتت با کیفیت شده؟باشه چشم هر چی شما بگی _کله پاچه خوردم کاری نداری برم مغازه رو باز کنم تو هم برو تو غار تاریک تنهاییت، کاری نداری؟ _نه بسلامت _یاعلی بهزاد که رفت چند دقیقه ای وایسادم زیر درخت و برگشتم مغازه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ، گوشی رو برداشتم دیدم شماره نا شناسه ، مثل فیلمهای ایرانی که میگن یعنی کی میتونه باشه این موقع شب تو فکر رفتم و قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم _سلام بفرمایید _ سلام مهدی جون خوبی _ممنون ، بجا نیاوردم!! _اره دیگه بایدم بجا نیاری ، حالا خودم رو معرفی کنم یا اذیتت کنم؟ _معرفی کنی بهتره _میدونستم اینو میگی پس اذیتت میکنم شوخی کردما قطع نکنی علی اصغر هستم بین همه دوستانم از بچگی تا الان فقط یه رفیق داشتم که اسمش علی اصغر بود و اونم کسی نبود جز رفیق دوست داشتنیم که حدود 6سال با هم همکلاس بودیم و خاطراتی داشتیم بهترین اخلاقی که باعث شده بود علی اصغر رو قلبا دوست داشته باشم خنده رو بودن و منطقی بودنش بود. _به به علی اصغر ، خوبی؟چه عجب افتاب از کدوم طرف در اومده زنگ زدی؟شمارمو از کجا پیدا کردی؟از شنیدن صدات واقعا خوشحال شدم _ ببین مهدی من زنجان نیستم ولی پنج شنبه بر میگردم و یه کار خیلی واجب باهات دارم ، اون موقع تو دسترسی؟ _اره هستم ، خیر ان شاءالله در چه موردیه _حالا میام صحبت میکنیم کاری نداری؟پس پنج شنبه حتما حتما دسترس باش ببینمت خدا حافظ _ باشه بیا هستم یاعلی 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ باهاش که خدا حافظی کردم فکرم مشغول به این شد که باهام چه کار واجبی داره که بعد از سالها و بدون اینکه من شماره ای بهش داده باشم زنگ زده و کار واجب داره؟ بیخیال فکر کردن تو این مورد غیر از اتلاف وقت چیز دیگه ای عایدم نمیکنه چون فقط پنج شنبه اس که میتونم بدونم جریان چی بوده دستی به سر و روی مغازه کشیدم و وقتی بیکار شدم نشستم و نگاهم رو دوختم به بیرون به حرفهای بهزاد فکر کردم و با خودم گفتم چه ایرادی داره دوباره تیپ مذهبی بزنم و ببینم درد این خانواده با این لباس حل میشه یا نه ؟ من که این همه لباس تو خونه دارم دو دستم روش ، اتفاقی نمیفته که... منتظر شدم تا نزدیک ظهر بشه ، چون اینطوری هم میتونستم برم سمت خونه بهار و هم بازار خلوت میشد میتونستم با ارامش دنبال پیراهن و شلوار پارچه ای باشم. حوالی ساعت دوازده که شد مغازه رو بستم و موتور رو از تو پارکینگ برداشتم خواستم از خونه خارج بشم که خواهر کوچیکم اومد تو پارکینگ و صدام زد _مهدی ... کجا میری وایسا کارت دارم موتور رو تو پیاده رو پارک کردم و برگشتم سمتش _سلام خوبی؟چیکار داری؟ _عجله که نداری؟باهات کار دارم _چرا اتفاقا عجله دارم باید برم اگر.کارت واجبه بمونم اگر نه ممنون میشم بعدا بگی _نه داداش برو شب میگم بکارت برس خداحافظ _ببخشیدا عجله ای نبود وایمیستادم فعلا خداحافظ و یاعلی با عجله سمت موتور دویدم و سوار شدم ، قبل از روشن کردن موتور نگاهی به ساعت کردم ، حدودا پنج دقیقه دیگه سرویس بهار میرسید دم درشون و من حد اقل ده دقیقه باید تو راه باشم روشنش کردم و با سرعت حرکت کردم. میتونستم از کوچه پس کوچه هایی که راه میون بر داشت و به ترافیک و چراغ راهنما ختم نمیشد میرفتم تا از ثانیه ها به نفع خودم استفاده کنم تا اینکه رسیدم دم خونه بهار و وایسادم ، نگاهی به ساعت کردم هفت دقیقه کشید تا برسم ، موتورو پارک کردم و وایسادم کنارش ، چشمم به سمتی که سرویس میومد دوخته شده بود ،چند دقیقه ای گذشت ولی خبری نشد ، ولی نا امید نشدم و باز وایسادم . 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نگاهی به ساعت کردم ، چهل و پنج دقیقه از اومدن سرویس گذشته بود و منم کلافه شده بودم ای بابا چرا نیومد؟ اینم شانسه من دارم؟سوار موتور شدم و دست از پا درازتر سمت بازار رفتم ، ورودی بازار که رسیدم موتورو بستم به درخت و پیاده راه افتادم سمت لباس فروش ها از قضا باید از کنار عروسک فروشی هم رد میشدم و برام جالب بود نگاهی هم به مغازه بکنم ببینم چه خبره ، تا اینکه رسیدم و بدون اینکه وایسم نگاهی به داخل مغازه کردم ، تو مغازه اش مشتری نبود و منم با خیال راحت به راهم ادامه دادم و رفتم یکی از دوستان داخل بازار مغازه داشت و میخواستم لباس رو از اون بخرم ، فاصله ی زیادی تا رسیدنم به مغازه اش نداشتم که .... خدایا یعنی .... بهاره.... دیدم بهار با مادرش داخل بازار هستن و احتمالا به قصد خرید چیزی اومده بودن چون نگاه مادرش به مغازه ها بود و خیلی اروم راه میرفتن از خوشحالی کم مونده بود قلبم وایسه ولی برای اینکه مادرش منو نبینه مجبور شدم با احتیاط حرکت کنم چه حس وصف نشدنی دارد دیدار انکه دوستش داری ، انکه قلبت برای او می تپد و خونت بخاطر او در جریان است ، کسی که با نگاهش جادویت میکند و با سخنش مثل ریختن اب سرد بر تنت بی جانت میکند ، قدم هایش لرزه بر وجودت میاندازد و لبخندش جان می ستاند آری .... عشق یار بی رحم و دیرینه من است که گاهی بر سر ذوقم میاورد و گاهی روح از کالبدم میکشد عشق ، همان یار قدیمی که با امدنش جون بر لبم میکند و با رفتن جگرم پاره میکند ولی در این میان چاره نیست جز سوختن و ساختن ، چاره ای نیست چون پروانه به دور شمع چرخیدن و در نهایت سوختن ، به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شدنش می ارزد گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم کوشش رود به دریا شدنش می ارزد 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ انقدر پشت سرشون راه رفتم تا شاید بهار متوجه بشه و نگاهی از روی رحم به این دل پژمرده بکنه تا اینکه این کارم جواب داد و مادرش دم یکی از مغازه ها وایساد و بعد از نگاه به داخل مغازه رفت داخل ولی بهار بیرون موند کمی نزدیک شدم ولی نه انقدر که مادرش منو ببینه! خدایا بهار این طرف و نگاه کنه خدایا خواهش میکنم.... تو همین حین بهار اتفاقی سمتم نگاه کرد و سرشو برگردوند سمت مغازه ولی ثانیه ای نکشید سرشو دوباره چرخوند به سمتم و نگام کرد بیماری چشمان تو بیمارم کرد در دام غم و غصه گرفتارم کرد یک روز امید زندگی داد به من روز دگر از زمانه بیزارم کرد از چشماش به راحتی تونستم بخونم اونم مثل من منتظر دیداره ، نگاهش رو به نگاهم دوخت تا جایی که وقتی چشمش برق زد فهمیدم بغض کرده ناگهان یه دفعه نگاهی سمت مادرش کرد و دوباره روشو سمتم کرد و با سر و چشمش بهم فهموند مارش داره میاد تا من برم به محض اینکه متوجه منظورش شدم چند قدمی عقب رفتم و پشتم رو کردم سمتشون و شروع به حرکت کردم نمیدونم به یک دقیقه کشید یا نه ، تا اینکه وایسادم و با احتیاط نگاهی به پشت سرم انداختم ولی اثری ازشون ندیدم ، دوباره مسیر رو برگشتم و رفتم جایی که بهار وایساده بود ولی خبری نبود یعنی کجا رفتن؟ همون مسیر رو تا پایین بازار ادامه دادم و به هر مغازه ای رسیدم سرعتمو کم کردم و داخل مغازه رو نگاه کرد ولی انگار اب شده و زیر زمین رفته بودن تا اینکه به اخر بازار رسیدم احتمالا از فرعی هایی تنگ و باریک که به خیابون میخورد رفته بودن و من متوجه نشدم ولی باز جای شکر داشت که اولا دیدمش و در ثانی مهمتر از همه باز بهم ثابت شد دل بهار با منه با عجله و دوان دوان بازار رو طی کردم تا به موتورم رسیدم ، اصلا یادم رفته بود برای چی به بازار اومدم و بدون اینکه توجهی به موضوع بکنم سوار موتور شدم و رفتم خونه و بعد اینکه موتور رو گذاشتم پارکینگ رفتم مغازه روی صندلی نشستم و چشمامو بستم و به اون لحظه ای که بهار چشمش رو به چشمم دوخته بود فکر میکرد که با صدای ارمین به خودم اومدم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _سلام داداشی ارمین پسر خواهر کوچیکم بود که از نیما یه سال کوچیکتر بود و چون از بچگی بهش داداش میگفتم اونم فکر میکرد من داداشش هستم و به من داداشی میگفت _سلام داداش بیا تو ببینم عزیزم ارمین بر خلاف نیما که تپل بود ، پسر خیلی لاغری بود و با اینکه حدودا چهار پنج سال سن داشت وزنش کم بود و به برکت اون مثل فشنگ این ور اون می رفت و از هر سوراخی وارد میشد سمتم اومد و گفت _ مامان گفت برو به داداش بگو قرار بود بیای حرف بزنیم نیومد ما هم داریم بر میگردیم خونه ای وای راست میگه قرار بود برم ببینم چی میگه پاک یادم رفت عجب حافظه ای دارم در حد جلبک شده با شنیدن این حرف مثل برق گرفته ها از جام پریدم و دست ارمین و گرفتم رفتیم سمت خونه _سلام ابجی ببخشید یادم رفت چند دقیقه ای هست برگشتم من در خدمتم بگو چیکار داشتی؟ اخمی کرد و گفت _بله دیگه سرت جاهای بهتر گرمه ابجی یادت میره _ای بابا ببخشید دیگه باور کن یادم رفت حالا هر چی بگی قبول میکنم ناراحت نشو ، حالا بگو چیکارم داشتی _ هیچی مشکل حل شد _گفتم که ببخشید ، بگو خب.... _ ناراحت بودم ولی الان نیستم یه چیزی میخواستم بگم ولی چون قطعی نشده بود از گفتنش پشیمون شدم بزار قطعی بشه بهت میگم _نمیگی در چه موردی بود؟ _میگم حالا ... عجله نکن اگه بگم و جور نشه بد میشه _ باشه هر طور صلاح میدونی ساکت چرا وسط اتاقه؟ _فردا بر میگردیم شما ، مشتری ها زنگ میزنن باید برم _تازه چهار روزه اومدی !!! _ کلی زحمت کشیدم تا مشتری پیدا کردم الانم بی محلی کنم مشتری میره حالا وقت هست یا دوباره بر میگردیم یا شما میاید _چی بگم والا هر جور صلاح میدونی ازش خدا حافظی کردم و برگشتم مغازه 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ فردا نزدیکای ظهر بود که رفتیم ترمینال و خواهرم رو راهی کردیم و رفتن هنوز از ترمینال خارج نشده بودیم که رفتم سمت خواهر بزرگم و خواستم در مورد بهار باهاش حرف بزنم ولی پشیمون شدم و برگشتم با این کارم خواهرم رو تو شک انداختم تا اینکه اومد سراغم و گفت _میخواستی چیزی بگی؟ _نه چطور؟ _احساس کردم میخوای چیزی بگی ولی نگفتی و از اون جایی که خودم بزرگت کردم میدونم میخوای چیزی بگی ولی نمیگی ، الانم تا دستم به جارو نرفته بگو ببینم چیکار داری اینو گفت و خندید _ این جا که جارو نیست !! _مغلطه نکن جواب بده نگاهی به اطراف انداخت و گفت _ پس اون چیه؟ جارو به اون بزرگی شوخی رو با جدی مخلوط میکرد و حرفاش رو میگفت چون میدونست برای گفتن حرفهام معذب هستم و شاید اینطوری به حرف بیام _باشه میگم ولی.... اینجا جاش نیست ، برو خونه تون شب میام اونجا میگم باشه؟ _باشه ازش خداحافظی کردم و سوار موتور شدم و رفتم سمت بازار از اونجایی که رفیقم داوود نهار رو خونه نمیرفت و تو مغازه میموند و ازطرفی چون ظهر بود و بازار خلوت، بهترین موقع برای خرید بود اونم برای ادمی مثل من که حوصله شلوغی رو نداشتم حدسم درست بود و داوود بقول بازاریها داشت تو مغازه مگس میپروند که وارد شدم _سلام _سلام بفرمایید _چشم میفرماییم _اِ مهدی تویی؟ بیا تو ببینم شیطون بلا از کی ندیدمت ، از این طرفا راه گم کردی! افتاب از کدوم طرف در اومده ، تخم مرغ محلی شدی دیگه پیدا نمیشی ؟ زیر پاتو نکاه نمیکنی؟ ِ _نفس بگیر عزیزم ، به خودت رحم نمیکنی به پدر مادرت رحم کن ، خفه میشی میمونی رو دستشون الحق بازاری هستی چون فقط تیکه های بازاری بار ادم میکنی .... 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ بیا بشین ببینم چه خبر از خودت از زندگیت _ خبر خاصی نیست اومدم یه پیراهن و شلوار بگیرم برم ، فرصت برای نشستن زیاده بعد کلی صحبت خریدم رو انجام دادم و برگشتم مغازه ، حوالی ساعت ده شب بود مغازه رو بستم و طبق قولی که داده بودم رفتم خونه خواهرم خواستم موتورو بردارم و برم ولی ترجیح دادم پیاده برم و فکر کنم ببینم چجوری به خواهرم قضیه رو بگم. راستش هم خجالت میکشیدم بهش بگم هم نمی خواستم دسته گلایی که اب دادم رو بگم و دیدشون رو نسبت به خودم بدکنم بخاطر گذشته که صبح تا شب سرم تو قران و کتاب و مسجد بود تو ذهنشون ازم یه ادم عابد و زاهد ساخته بودن ، هر چند پوشش امروزم نقض گذشته م بود تقریبا راه زیادی تا خونه خواهرم داشتم و اگر همه راه رو پیاده میرفتم باید یه ساعتی تو راه می بودم برای همین نصف راه رو با تاکسی و بقیه رو قدم زنان رفتم تا رسیدم خونشون و بعداز زنگ زدن در باز شد و وارد شدم _سلام ابجی خوبی؟ _سلام ممنون بیا تو _چرا اروم حرف میزنی؟ _نیما خوابه نمیخوام بیدار بشه وگرنه گیر میده بهت اینو بخر اونو بخر _ای وای یادم رفت براش چیزی بخرم _ایرادی نداره بیا تو داخل رفتم و رو مبل کنار تلویزیون نشستم _خودشم پشت سرم اومد تو و مستقیم رفت اشپزخونه و شروع کرد به ریختن چایی بعد از چند دقیقه با سینی چایی وارد شد و کنارم نشست _خب بگو ببینم چی شده که داداشمون کم حرف و تو دارمون اومده و میخواد حرف بزنیم لبخندی زدم و نگاهی بهش کردم خجالت میکشیدم در مورد بهار چیزی بهش بگم برای همین جواب دادم _ چیز خاصی نیست همینجوری اومدم استکان چایی و شکلات رو گذاشت کنار و گفت _گفتم که خودم بزرگت کردن داداشی حالا تعارف رو بزار کنار و بگو ببینم قضیه چیه 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ سرمو پایین انداختم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم برای همین سکوتم کمی طولانی شد تا اینکه تصمیم گرفتم حرف بزنم _ واقعیت اینکه من از یه دختری خوشم اومده و .... میخواستم اگر بشه بری و باهاشون حرف بزنی گفتن همین چند جمله کوتاه انقدر برام سخت و طاقت فرسا بود که بدنم خیس عرق شد. بعد تموم شدن حرفم ، خیلی اروم سرمو بالا اوردم و نگاهی به خواهرم کردم. همینکه چشمم به چشمش افتاد دیدم لبخند زنان خیره شده بهم و گفت _به به مبارکه...داداش کوچیکه میخواد دوماد بشه!!! بله که باهاشون حرف میزنم چرا نزنم...مگه چندتا مهدی جون داریم؟ یک خواهر شوهر بازی براش در بیارم اینو گفت و خندید از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم _به چی میخندی _ببخشید یاد بچگیت افتادم که میگفتی من بجای زن میخوام گاو بگیرم چون هم ازشیرش استفاده میکنم هم کودش هم گوشت و قلمش و هم پوستش مامانم میخندید و میگفت این از بقیه برادرهای بزرگترش زودتر ازدواج میکنه چون خیلی احساسی حرف میزنه حالا میبینم پیشگویی مامان درست از اب در اومد و زود تر از بقیه میخوای ازدواج کنی _چرا گفتی مبارکه ؟مگه اتفاقی افتاده؟ همینطور که بیسکوییت ها رو از بستشون در میاورد و با ارامش خاصی که داشت جواب داد _ مبارک گفتن من به خاطر تصمیمت بود نه انتخابت ، انتخاب ممکنه درست نباشه در ضمن منم که دختر خانم رو ندیدم ، ولی تصمیم به ازدواج، سر جای خودش باقیه و تبریک من دلیل داره و اونم اینکه حالا به این نتیجه رسیدی میتونی مسئولیت قبول کنی ، میتونی مدیریت یک خانواده رو البته با مشورت به دست بگیری ، میتونی خوشی هات رو با یکی دیگه تقسیم کنی ، میتونی در برابر مشکلاتی که برای متاهل هاست روبرو بشی همین که حس میکنی به این مرحله رسیدی یعنی احساس و تفکراتت داره شکل کاملتری بخودش میگیره شاید خودت نفهمی ولی واقعیت اینه البته کاری با مردهایی که بی مسئولیت هستن و... ندارم ، من از روی شناختی که ازت دارم حرف میزنم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃