eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله: مَنْ حَسَّنَ مِنْكُمْ فِي هَذَا الشَّهْرِ خُلُقَهُ كَانَ لَهُ جَوَازاً عَلَى الصِّرَاطِ يَوْمَ تَزِلُّ فِيهِ الْأَقْدَامُ 💬 هرکس در ماه رمضان اخلاقش را خوب کند، برای او وسیله عبور از پل صراط خواهد بود، در آن روز كه گام‏ها بر صراط مى‌‏لغزند. 📚 فضائل الأشهر الثلاثة، ص78.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _شما برید ، سرنوشت این سفر برای من تا اینجا بود ، بخاطر من علاف نشید ناصر رو به فرهاد کرد و گفت _فرهاد تو برو من با مهدی بر میگردم با عصبانیت به ناصر گفتم _تو غلط میکنی با من بر میگردی ،فرهاد اسیر و علاف تو و من نیست برو .... بزار تنها باشم ، کسی که امام حسین نخوادتش باید تنها بمونه... برو ناصر اولین باری بود که چنین رفتاری با ناصر داشتم اونم جلوی بردارش و بعد از سالها رفاقت ولی از قدیم گفتن دوست ان است که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی ناصر میدونست این رفتارم از روی اکراه بود و با این کار میخواستم کاری کنم با بقیه بره بعد از اینکه این حرفو زدم با ناراحتی پا شد و ساکشو برداشت موقع رفتن گفت _رفیق، من رفیق نیمه راه نبودم خودت اینطور خواستی و با فرهاد رفتن انگار قرار نبود اشکهای چشمم بند بیان ، بعد از اینکه فهمیدم ناصر ازم فاصله گرفت سرمو چرخوندم و نگاهی به زائرها کردم ، هر قدمی که سمت کربلا بر میداشتن مثل این بود که یه تیکه از گوشتم کنده میشد طاقت نیاوردم ، از جام پا شدم و رفتم سمت حیاط ، از فاصله دور تر دیدم دارن سوار ماشین میشن تا اینکه ماشین شروع به حرکت کرد و رفت با اینکه فاصله زیادی با اونها داشتم و از طرفی حالم مساعد نبود به زحمت دویدم سمت ماشینی که چندین درب نرده ای بین من و اون بود و خودمم میدونستم به هیچ وجه قادر به رسیدن بهشون نیستم ، چند قدمی که دویدم ضعف کردم و خوردم زمین ، انگار داغ دلم با رفتن اونها تازه شروع شده بود ، با صدای بلند گریه میکردم و بقیه نظاره گر بودن ، زیر افتاب سوزان تو فصل تابستان اونم تو شهر گرمی مثل مهران با سر و روی خاکی... وضعیتم قابل توصیف نبود ، چندتا سربازی که از اول اونجا بودن و میدونستن جریان چیه اومدن سمتم و زیر بغل هامو گرفتن و بردن تو کانکس و بعد از اینکه کمی اروم شدن یکیشون گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Meisam motiee - Miad Khateratam(320)_۰۸۴۶۵۷.mp3
زمان: حجم: 23.92M
میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راه و میخوام میخواستم مثه اهل بیت حسین با اهل و ایالم پیاده بیام اه حسرت تو سینم و میباره چشام به پای غمت این غم کم نیست لیاقتش و ندارم اقا بیام حرمت 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ما زمینیان به تو ای آسمان مولای دل‌شکسته‌ی ما صاحب‌الزمان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _حالت بده میخوای زنگ بزنم امبولانس بیاد؟ حال صحبت کردن نداشتم با اشاره دست گفتم نه کمی که حالم خوب شد از جام پا شدم تا برم ولی از مرز تا شهر مهران راه زیادی بود ، یکی از اهالی مهران که خانوادش رو راهی کربلا کرده بود و اومد سمتم و گفت _دارم میرم مهران میخوای ببرمت؟ _اره میام _وایسا همینجا ماشینو بیارم سوار شو ماشینو که اورد سوار شدم و حرکت کردیم سمت مهران اونم بین زائرها بود و میدونست چه اتفاقی افتاده ، نمیدونم به دلش الهام شده بود بهترین کمک تو این وضعیت سکوت هست یا خودشم زخم خورده بود وارد مهران که شدیم نزدیک میدون نگه داشت و گفت _بی تعارف و با رضایت میگم بریم خونه ما تا فردا راهیت کنم بری الان حالت خوب نیست _ممنون ، من دیگه اینجا کاری ندارم از ماشین پیاده شدم خواستم برم که گفت _ منم مثل تو بودم ولی امام حسین تو وقت مناسبش دعوتم کرد رو کردم بهش و گفتم _مثل من؟من چی ام؟ لبخندی زد و گفت _جامانده اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت جامانده .... اری جامانده ام از دیدار عشق جامانده ام از زیارت عشق جامانده ام از دیار یار جامانده ام از شوق وصال در حسرت روزی هستم که در حرمش بنشینم و سفره دل باز کنم مثل طفلان یتیم سر به زانوش بگذارم و گریه کنم از گردش دوران ، از روزهای سخت ، از نامهربانی های روزگار ، از دهن کجی های دنیا طاقتی نمانده عزیز زهرا ، دردودل هایم را گوش کن و اشک های چشمم را پاک کن دستی یتیم نوازانه به سرم بکش و دردم دوا کن ناله هایم رو بشنو و جوابم ده که فقط تو را دارم مولای من کنار میدون روی چمن نشستم و تو فکر بودم که با صدای بوق به خودم اومدم سرمو بالا اوردم دیدم همون راننده ای که از تهران تا مهران اومدیم ، ماشینو پارک کرد و اومد سمتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌎°• گاهی وقتا اینقدر به دنیا دل میبندیم که یادمون میره اینجا مستأجریم و فقط چند روز مهمانیم‼️ کاش به جای جمع کردن مال و اموال یکمم برا آخرتمون کار کنیم که خونه ابدیمونه❗️ 🔺 به نظرم این👆 حدیث امیرالمؤمنین رو باید با طلا بنویسیم و تو دیوار خونه مون بزنیم و هر روز بهش نگاه کنیم شاید به خودمون بیایم😊
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید _داداش تو که اینجایی!!!مگه قرار نبود بری کربلا؟؟؟؟ جوابی بهش ندادم کنارم نشست و ادامه داد _حالت خوبه؟ _خوبم _ باشه ، پس من برم خداحافظ خداحافظی کرد و رفت سمت ماشین و سوار شد و رفت ، چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم دوباره برگشت و گفت _داداش دارم برمیگردم تهران اگر میای ، بیا بریم نصف کرایه حساب کنم غرق تو فکر بودم و اصلا یادم نبود باید برگردم ، خودم رو روی لبه تیغ میدیدم ، افکاری منفی که بهم هجوم آورده بودن امونم رو داشتن میبریدن ، کم کم داشت باورم میشد نه واقعا اهل بیت نگام نمیکنن و تو سختی فراموشم کردن. وقتی راننده گفت داره برمیگرده تازه یادم افتاد منم باید بر گردم ولی نه به زنجان ، چون اگر مادرم میفهمید به جای پاسپورت اشتباهی شناسنامه رو داده خیلی ناراحت میشد و از طرفی اصلا محیط زنجان برام مناسب نبود و منم دنبال جایی بودم که خودم رو تخلیه کنم تا شاید مرهمی بشه بر روی زخم هایی که به جسم و روحم وارد شده بود. از جام پا شدم و تلوتلو خوران سمت ماشین رفتم ، گرمای هوا از یه طرف، ضد حالی که خورده بودم از طرف دیگه ، نایی برام نذاشته بود ، وقتی نشستم تو ماشین راننده نگاهی بهم کرد و گفت _حالت خوب نیستا!!!زیر چشمت گود افتاده ، کی غذا خوردی؟ چشمام کاسه خون و عرق از سرو روم سرازیر بود ، نگاهی بهش کردم و جواب دادم _ لطف کن کولرو روشن کن و برو ، ولی تهران نه ، برو قم _باشه هر طور راحتی راه که افتادیم باز صندلی رو تا اخر خوابوندم ، چشمام رو بستم ، خیلی خسته بودم . دوست داشتم بخوابم ولی نه خواب معمولی ، دوست داشتم مدت زمان طولانی بخوابم و وقتی بیدار میشم هیچ چیز رو به یاد نیارم ولی حیف اینا همش توهم بود و دور از واقعیت!! 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰهُمَّـ ؏َجِّل‌ْ لِوَلیِّڪَ‌ الْفَرَج 🤲