Meisam motiee - Miad Khateratam(320)_۰۸۴۶۵۷.mp3
زمان:
حجم:
23.92M
میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راه و میخوام
میخواستم مثه اهل بیت حسین
با اهل و ایالم پیاده بیام
اه حسرت تو سینم و میباره
چشام به پای غمت
این غم کم نیست لیاقتش
و ندارم اقا بیام حرمت
#مداحیمربوطبهپارت🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت445
✍ #جعفرخدایی
_حالت بده میخوای زنگ بزنم امبولانس بیاد؟
حال صحبت کردن نداشتم با اشاره دست گفتم نه
کمی که حالم خوب شد از جام پا شدم تا برم ولی از مرز تا شهر مهران راه زیادی بود ، یکی از اهالی مهران که خانوادش رو راهی کربلا کرده بود و اومد سمتم و گفت
_دارم میرم مهران میخوای ببرمت؟
_اره میام
_وایسا همینجا ماشینو بیارم سوار شو
ماشینو که اورد سوار شدم و حرکت کردیم سمت مهران
اونم بین زائرها بود و میدونست چه اتفاقی افتاده ، نمیدونم به دلش الهام شده بود بهترین کمک تو این وضعیت سکوت هست یا خودشم زخم خورده بود
وارد مهران که شدیم نزدیک میدون نگه داشت و گفت
_بی تعارف و با رضایت میگم بریم خونه ما تا فردا راهیت کنم بری الان حالت خوب نیست
_ممنون ، من دیگه اینجا کاری ندارم
از ماشین پیاده شدم خواستم برم که گفت
_ منم مثل تو بودم ولی امام حسین تو وقت مناسبش دعوتم کرد
رو کردم بهش و گفتم
_مثل من؟من چی ام؟
لبخندی زد و گفت
_جامانده
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت
جامانده ....
اری
جامانده ام از دیدار عشق
جامانده ام از زیارت عشق
جامانده ام از دیار یار
جامانده ام از شوق وصال
در حسرت روزی هستم که در حرمش
بنشینم و سفره دل باز کنم
مثل طفلان یتیم سر به زانوش بگذارم و گریه کنم
از گردش دوران ، از روزهای سخت ، از نامهربانی های روزگار ، از دهن کجی های دنیا
طاقتی نمانده عزیز زهرا ، دردودل هایم را گوش کن و اشک های چشمم را پاک کن
دستی یتیم نوازانه به سرم بکش و دردم دوا کن
ناله هایم رو بشنو و جوابم ده که فقط تو را دارم مولای من
کنار میدون روی چمن نشستم و تو فکر بودم که با صدای بوق به خودم اومدم
سرمو بالا اوردم دیدم همون راننده ای که از تهران تا مهران اومدیم ، ماشینو پارک کرد و اومد سمتم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت446
✍ #جعفرخدایی
با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید
_داداش تو که اینجایی!!!مگه قرار نبود بری کربلا؟؟؟؟
جوابی بهش ندادم
کنارم نشست و ادامه داد
_حالت خوبه؟
_خوبم
_ باشه ، پس من برم خداحافظ
خداحافظی کرد و رفت سمت ماشین و سوار شد و رفت ، چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم دوباره برگشت و گفت
_داداش دارم برمیگردم تهران اگر میای ، بیا بریم نصف کرایه حساب کنم
غرق تو فکر بودم و اصلا یادم نبود باید برگردم ، خودم رو روی لبه تیغ میدیدم ، افکاری منفی که بهم هجوم آورده بودن امونم رو داشتن میبریدن ، کم کم داشت باورم میشد نه واقعا اهل بیت نگام نمیکنن و تو سختی فراموشم کردن.
وقتی راننده گفت داره برمیگرده تازه یادم افتاد منم باید بر گردم ولی نه به زنجان ، چون اگر مادرم میفهمید به جای پاسپورت اشتباهی شناسنامه رو داده خیلی ناراحت میشد و از طرفی اصلا محیط زنجان برام مناسب نبود و منم دنبال جایی بودم که خودم رو تخلیه کنم تا شاید مرهمی بشه بر روی زخم هایی که به جسم و روحم وارد شده بود.
از جام پا شدم و تلوتلو خوران سمت ماشین رفتم ، گرمای هوا از یه طرف، ضد حالی که خورده بودم از طرف دیگه ، نایی برام نذاشته بود ، وقتی نشستم تو ماشین راننده نگاهی بهم کرد و گفت
_حالت خوب نیستا!!!زیر چشمت گود افتاده ، کی غذا خوردی؟
چشمام کاسه خون و عرق از سرو روم سرازیر بود ، نگاهی بهش کردم و جواب دادم
_ لطف کن کولرو روشن کن و برو ، ولی تهران نه ، برو قم
_باشه هر طور راحتی
راه که افتادیم باز صندلی رو تا اخر خوابوندم ، چشمام رو بستم ، خیلی خسته بودم .
دوست داشتم بخوابم ولی نه خواب معمولی ، دوست داشتم مدت زمان طولانی بخوابم و وقتی بیدار میشم هیچ چیز رو به یاد نیارم ولی حیف اینا همش توهم بود و دور از واقعیت!!
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❣سلام امام زمانم❣
📖السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی...
سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند.
سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
اللهمعجللولیکالفرج🤲🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت447
✍ #جعفرخدایی
بر خلاف دیشب که خوابم نمیومد و با سرعت سمت هدفم میرفتم و تعجیل و رسیدن به مهران بی تابم کرده بود ،الان بی حال و بی روحیه بودم ، همین که روصندلی نشستم خوابم گرفت تا اینکه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک همدان بودیم.
از شدت ضعف چشمام تار میدید ، برای خوندن نماز با کلی زحمت از ماشین پیاده شدم و مثل بیماری که توان راه رفتن نداره سمت وضوخونه رفتم .
حدود چهل ساعت بود لب به غذا نزده بودم بنابراین این حالت طبیعی بود.
نمازم رو نشسته خوندم و رفتم سمت ماشین و حرکت کردیم، راننده که پسر مشتی وخوبی به نظر میرسید در تمام طول مسیر حواسش بهم بود و هر چی اصرار میکرد چیزی برام بخره اجازه نمیدادم.
دوباره دراز کشیدم رو صندلی ، انگار چند ثانیه گذشته ، با صدای راننده بیدار شدم
_داداش بیدار شو رسیدیم قم
از جام پا شدم و نگاهی به اطراف کردم ، حوالی ساعت دوازده شب بود
_اینجا کجاست؟
_میدان هفتادو دو تن
_ برو سمت حرم کنار رودخونه
_باشه
حرکت کرد تا اینکه رسیدیم سمت کنار مسافر خونه و بعد از حساب کردن کرایه ماشین ، وارد مسافرخونه شدم و یه اتاق گرفتم
همین که وارد اتاق شدم بدون اینکه توجهی به اطراف کنم رو تخت خواب دراز کشیدم خوابم برد
حوالی ساعت نه صبح با گرم شدن هوای بیرون و اتاق از خواب بیدار شدم و نشستم رو تخت ، نای نشستن هم نداشتم ، ولی گرما خیلی اذیتم میکرد و ناچارا مجبور شدم پاشم و کولر رو روشن کنم ، پرده رو که کنار زدم ، انگار گنبد زیبای حرم با جسم و روحم حرف میزد
همین که این منظره رو دیدم بی اختیار اشک توی چشمام جاری شد ، سرمو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به گنبد.
چند دقیقه که گذشت گوشی و شارژر رو در اوردم و گوشیو گذاشتم تو شارژ ، ضعف بدنیم طوری شده بود که نفسم بالا نمیومد و به سختی نفس میکشیدم ، تا گوشی شارژ بشه تصمیم گرفتم برم پایین و چیزی بخرم بخورم تا شاید کمی حالم بهتر بشه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸