eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ ولی تنها صحنه ای که خیلی به دلم نشست و دوست داشتم با همسرم اونجا باشم و اون کار رو بکنم ، نشستن تو حرم کنار یار و قران دست گرفتن و خوندن قران مثل اون زن و شوهر جوونی که نشسته بودن و یه قران گذاشته بودن وسط هم و میخوندن و سرهاشون رو به هم تکیه میدادن. چه تخیل شیرینه ولو اینکه اصلا عاشق کسی نباشی و فقط به این موضوع فکر کنی !!! یه فکری به ذهنم رسید... سریع از جام پا شدم و رفتم سوپری کنار مغازه و داخل شدم _سلام اقا احسان _ بــــــــه سلام اقا مهدی ، از این ورا جونم _دفتری.که جلدش گالینگور باشه میخوام اگه داری بده زود باید برم در مغازه بازه _اره دارم الان میدم... دفترو گرفتم و جلدی اومدم تو مغازه ، صفحه اولش رو باز کردم ، خودکار رو برداشتم تو صفحه اول نوشتم صفحه ای از زندگی میخواستم اتفاقاتی که تو این مدت برام افتاده و احساساتی که بهم دست داده رو ثبت کنم و هر روز بشینم و بخونمشون تا هیچ وقت یادم نره برای به دست اوردن بهار چه زجرهایی که نکشیدم. به برکت خط خوشی که بهم ارث رسیده بود صفحه اول رو تمیز وخوش خط نوشتم صفحه ی بعد رو باز کردم مقدمه ای بنویسم که صدایی باعث شد مکث کنم _سلام خسته نباشید چه لحظه ای زیبایی ، چه حسن تصادفی ، دارم کاری رو شروع میکنم که بهانه اش تویی ، دلیلش تویی ، حالا اول بسم الله تو اومدی و پاقدمت سبک و خیر باشه بهارم ، اومدن تو این لحظه و ساعت رو به فال نیک گرفتم و از جام پا شدم _سلام زنده باشید ، خوش اومدید با این که میدونستم برای گرفتن کپی ها اومده ولی چیزی نگفتم تا خودش بگه تا بتونم دوباره اهنگ صداش رو بشنوم نگاهی بهم کرد و گفت _ببخشید میشه بدید؟ یک لحظه انگار روی این زمین نبودم و متوجه نشدم چی به چیه 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ ببخشید چیو باید بدم؟ کاملا متوجه بود که چه بلایی سرم اورده و وقتی میاد چه حسی بهم دست میده ، حس میکردم گاهی خودش عمدا میاد تا تو این حس و خماری غرقم کنه و لذت ببره ، هرچند اگر هم اینطوری باشه برای من از عسل شیرینتر بود با لبخندی معنا دار چشمش رو سمت دستگاه کپی برد و گفت _اشعاری که کپی کردید _ آهان ، ببخشید بله حق با شماست ، الان میدم خدمتتون برگشتم برگه ها رو بردارم که اتفاقی از شیشه ای بالای اکواریوم دیدم بهم خیره شده، متوجه نبود دارم میبینمش! خودشم نمیدونست وقتی بهم نگاه میکنه چنان انرژی و حسی بهم منتقل میکنه که اصلا قابل بیان و تشریح نیست و فقط باید از درون حسش کنی برگه ها رو دادم بهش _ممنون، ببخشید مزاحمتون شدم _نفرمایید مغازه خودتون وقتی تشریف میارید خوشحال میشم اینو که گفتم نگاهش رو به نگاهم دوخت و لحظه ای نگاهم کرد و بدون خدا حافظی از مغازه رفت از چشم و چهره و حرکاتش معلوم بود انتظار این حرف رو نداشت و با شنیدن این حرف هول شد و بی اختیار مجبور شد فقط صحنه رو ترک کنه ولی اصلا نمیدونستم بعد ازاین ملاقاتی که الان داشتیم تا هفته ها قرار نیست هم دیگه رو ببینیم منم خوش خیال و با امید زیاد دوباره هر روز تو مغازه چشم به راه میشدم تا بیاد و خبری نمیشد تا اینکه حوالی بیست فروردین ماه بود که طاقم سر اومد و تصمیم گرفتم برم دم درشون و وقتی سوار سرویس میشه ببینمش. باشگاهم رو از هفته ای دو جلسه به پنج جلسه افزایش داده بودم و این کار باعث شده بود حجم بدنم بیشتر بشه و بیشتر تو چشم باشم. تا جایی که از 75کیلو به 95کیلو افزایش وزن پیدا کرده بودم بدون اینکه ذره ای چربی داشته باشم و برای من لذت بخش بود غافل از این که یه روز بلای جونم میشه و نقطه شروعش از اونجا شروع شد. همین طور که تو مغازه نشسته بودم و برنامه دیدار فردا رو نقشه ریزی میکردم ، ناصر وارد مغازه شد و سلامی کرد و اومد پشت پیشخون و تا نگاهش بهم افتاد مکثی کرد و گفت 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _سلام مهدی خوبی؟ اب خنک یا شکلات داری برا خوردن؟شام و صبحونه نخوردم فشارم افتاده الانم ظهره تا برم خونه .... ضعف میکنم اینکه لحظه ای خشکش زد برام سوال شد. نه بیا بشین برم برات ابمیوه و کیک بخرم خیابونی که مغازه ام توش بود خیابون اصلی محلمون بود و سر خیابون که حدود چهار صد متری از مغازه ام فاصله داشت و ته خیابون که حدود یک و نیم کیلومتر فاصله داشت ، دو تا دبیرستان و پیش دانشگاهی دخترانه بود همیشه حوالی ساعت دوازده و نیم هر دو مدرسه تعطیل میشدن و نیم ساعتی خیابون ما محل هنرنمایی جوانان هنرمند در رشته تک چرخ زنی بود تا هنر خودشون رو به رخ بکشن و بقول خودشون دل ربایی بکنن ، همون کارهایی که افراد ساده و شاید کم عقل و گاها بی عقل انجام میدن تو اون ساعت به هیچ عنوان بیرون نمیرفتم تا خدا نکرده اولا مورد سوءظن قرار نگیرم و ثانیا برای اینکه اعتبار و احترام خانواده ام از بین نره ترجیح میدادم اون چند دقیقه رو هر جایی باشم الا دم در از شانس من ناصر دقیقا اون موقع رسید و منم برای خرید کیک و ابمیوه رفتم سوپری روبروی مغازه ، نمیدونم چه عادتیه که دخترها وقتی از مدرسه خارج میشن یا میرن مدرسه بجای اینکه از پیاده رو تردد کنن از خیابون رفت و امد میکنن ، البته چندتا شهری هم که رفته بودم دخترهای اون شهرها هم غالبا مبتلا به این اخلاق بودن وقتی از سوپری در اومدم و از پیاده رو گذشتم وارد خیابون شدم، یه تعداد از دخترها که با صدای بلند میخندیدن و شوخی میکردن بهم رسیدن . یکیشون مثلا به عنوان متلک حرفی زد که مجبور شدم سریع و بدو بدو خیابون رو رد بشم ، نزدیک مغازه که شدم چندتاشونم از دبیرستان پایین خیابون میومدن که یکی از اونها هم یه چیزی شبیه اولی گفت خیلی زود وارد مغازه شدم و نایلون رو دادم به ناصر به روی خودم نیاوردم که چی شده غافل از اینکه ناصر داشت میدید و حتی شنیده بود چی گفتن نگاهی بهم کرد و گفت _ اخر الزمان شده واقعا _چطور _قبلا پسرا به دخترا متلک مینداختن الان دخترا به پسرا البته اگه منم دختر بودن بهت متلک مینداختما اینو که گفتم خندید و کیکش رو باز کرد 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ناصر جان شما قندت افتاده ولی از شیرین بودنت کم نشده ، حاشیه نرو ، برو سر اصل مطلب ببینم چی میگی _ باشه ولی اگر منکر حرفام بشی یا قبول نکنی دیگه بهت تذکر دوستانه نمیدم قبوله؟؟ نگاهی از روی تاسف بهش انداختم و گفتم _ کی حرف حق زدی که منکرش باشم؟ حرف حقت رو با لحن خوب بگو تا گارد نگیرم و قبولش کنم ، حالا بسم الله بفرما ببینم چی تو دلته _یادته چند روز پیش میخواستم چیزی بهت بگم ولی نگفتم؟ بدون اینکه جوابی بدم سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و اونم ادامه داد _ اون روز نشد بگم ولی با دیدن صحنه ی اون روز لازم که نه برام واجب شد که حتما بگم نمیدونم قبلا هم بهت گفتم یا نه ، ببین مهدی جان ، داداش گلم ، تو بهترین دوست منی ، رفیق با معرفت و با اخلاق و با ایمان منی ، تو خونه ما نه تنها من بلکه هیچ کدوم از برادرهام هیچ یک از دوستانمون رو داخل خانواده راه ندادیم بخاطر اینکه چندتا خواهر داشتیم هر چند سه تاش متاهل هستن ولی در کل ناموس ناموسه تو اولین و تنها کسی هستی که با ما رفت و امد خانوادگی داری، خونه مادر خانمم تو ملارد اومدی ، خونه خواهرم تو کرج رفتی ، خونه مادرم و خواهر کوچیکم تو زنجان رفتی و با دامادهامون رفیقی ، در اصل تو مثل برادر منی و برادرها و داماد هامون همیشه رفاقت بین من و تو رو تحسین میکنن تا اینجا مقدمه بود ، ولی حالا میدونی علت این روابط نزدیک چیه؟؟؟ اعتماد!! ما به تو اعتماد داشتیم و داریم و از این به بعد هم خواهیم داشت ولی داداش، من تو رو خوب میشناسم میدونم اهل رفیق بازی و دوست دختر بازی و مشروب و سیگار و هر کار بدی که بیشتر جوون های الان گرفتارشن نیستی و مهمتر از اون چشم پاکی تو قضیه بهار خانم هم که دارم بهت کمک میکنم ، یقین دارم از ته دل دوستش داری و قطعا و حتما برای ازدواج باهاش قدم بر میداری ولی یه چیزی اینجا درست نیست! موتور با کلاس ، هیکل بقول بچه های امروزی دختر کش، شلوار جین ، تیشرت جذب ، گردنبند و.... نمیگم اینا بده و هر کی اینجوریه ادمه بدیه نه ولی تو اینه به خودت نگاه بنداز!!! 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ هر کی این فکر رو بکنه اشتباه کرده ولی مقصر خودتی مگر پیامبر صلی الله علیه و اله نفرموده خودتون رو در معرض اتهام قرار ندید؟ خب تو الان خودت رو با این کارها در معرض اتهام قرار میدی و قطعا برات خوب نیست. چرا باید در عرض یک دقیقه دوتا دختر نوجوون بهت متلک بندازن؟چون در ظاهر تو چیزی دیدن که فکر کردن اهل رفیق بازی هستی و اونها هم تیری انداختن و باخودشون گفتن یا میگیره یا نمیگیره اینو بدون شیطان قدم قدم ادم رو تو گناه میندازه و هیچ وقت به یک.مومن نمیگه برو زنا کن یا مشروب بخور ، بلکه اول میکه برو ربا بگیر و اسمش رو میزاره ربای اسلامی ، ربا که اومد سر سفره زمینه برای گناهان بزرگ اماده میشه و شیطان قدمهاش رو محکم تر برمیداره پس تجدید نظری به ظاهرت بکن این حرف ها رو که شنیدم خیلی بهم برخورد و از ناصر دلخور شدم ، از ناراحتی از جام پا شدم و کنار در رفتم و گفتم _ رفیقی که تو باشی دیگه نیازی به دشمن نیست ، اونی که از ظاهر قضاوت میکنه دین نداره ، بزار گناهمو بشورن!! حرفم تموم نشده بود از اونم از جاش بلند شد و گفت _چندتا دین دار واقعی اسم ببر ببینم مشتی؟ از من گفتن بود بقیه ی ماجرا با خودته ، رفاقت بین من و تو مثل سابق سرجاش هست و تو همون مهدی خودمی اینی هم که گفتم از روی دلسوزی بود چون میشنوم در موردت چی میگن در ضمن اون طور که خودت گفتی پدر و مادر بهار مذهبی هستن و با این وجود تو رو قبول نمیکنن بقیه اش رو خود دانی من باید برم فعلا خداحافظ حرفهای ناصر کاملا منطقی و معقول بود ولی من درکی از حرفاش نداشتم و بجای اینکه در مورد حرفهاش فکر کنم بیشتر دنبال بهونه و دلیل برای اثبات درستی کارم بودم چون هدف من از باشگاه رفتن یا تغییر زیاد ظاهرم مشغول کردن ذهنم به چیزی غیر بهار بود و نمیخواستم بیشتر صدمه ببینم دست به تغییرات زده بودم و اصلا تو فکرم نمی گنجید کسی در موردم همچین فکری بکنه خلاصه شب تا صبح بهونه جدیدی پیدا کردم تا رشته بدخوابی هام رو ادامه دار کنم ، صبح زود از خواب بیدارم شدم و موتور رو برداشتم و رفتم سمت خونه بهار ، از شانس خوبم همین که رسیدم سر کوچشون دیدم بهار داره میره سمت سرویس و بدون اینکه منو ببینه سوار شد 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ درسته با دیدنش از نظر فکری اروم.میشدم و از نظر دلی اشوبی تو قلبم به وجود میومد ، از دور سرویس رو تا مدرسه همراهی کردم حالا دیگه این ماشین برام فقط در حکم یک ماشین نبود و بواسطه ای این که بهار سوارش میشد ، برام عزیز شده بود به نزدیکی مدرسه که رسیدم وایسادم تا موقع پیاده شدن بهار دوباره ببینمش ، وقتی پیاده شد انگار که از حضورم مطلع باشه بدون اختیار نگاهی به سمتم کرد و کمی مکث کرد ، نمیدونم منو دید یا نه ولی اصلا دوست نداشتم منو ببینه ، چون بهم حس بدی میداد بعد از اینکه ثانیه ای نگاهش رو سمتم دوخت، وارد مدرسه شد. منم که فکر کردم رفته تو با خیال راحت و از همه جا بی خبر موتور رو روشن کردم حرکت کردم تا از کنار در مدرسه که مسیر برگشتم بود عبور کنم که ناگهان دیدم بهار دم در وایساده و انگار منتظر شکش به یقین تبدیل بشه همین که دیدم بهار داره نگام میکنه بی اختیار سرعتم رو کم کردم و نگاهش کردم ، از چشمام کاملا میشد فهمید سرتا بپا تعجبه و روی سرش یه علامت سوال بزرگ قرار داره وارد مدرسه شد و از دیدم پنهان! با سرعت رفتم سمت مغازه ، کرکره رو بالا دادم و وارد مغازه شدم ، خیلی خودم رو ملامت کردم بابت این کار بچه گانه ، ولی دیگه کار از کار گذشته بود. دل تنگیم بیشتر از اونی بود که برای این کارها وقت بزارم و خودم رو سرزنش کنم ، تصمیم گرفتم نامه بنویسم و بدم بهش ولی چجوری؟چی بنویسم؟ ابراز احساسات در قالب نامه اونم به دختری که محرم نیست برام کابوس بود و حاضر بودم بمیرم ولی گدایی عشق نکنم و از طرفی دامنم رو الوده به این جور گناه نکنم یه برگه در اوردم و این متن رو نوشتم. بنام خدا سلام و عرض ادب خدمت شما با توجه به نبود موقعیت برای بیان این مطلب مجبور شدم بصورت مکتوب براتون نامه بنویسم و امیدوارم این کار بنده رو حمل بر بی ادبی ندونید و سوء ظنی پیش نیاد. اگر در شما هم مثل من، علاقه ای به بنده وجود داره لطفا با مادرتون در میان بگذارید و بعد از اون اطلاع بدید تا منم خانواده رو برای رسمی کردن موضوع مطلع کنم تا بعد... 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ پاکت نامه ای از قفسه برداشتم و نامه رو داخلش گذاشتم ، ولی چجوری بدم بهش؟هر راهی که به ذهنم میرسید رو بررسی کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم تا اینکه در باز شد و _ سلــــــــام دایــــــــــی جون دایی بستنی .... دایی بستنی صدا صدای خواهرزاده ام نیما بود که حدود پنج سالش بود، وقتی منو میدید ناخوداگاه یاد بستنی می افتاد و هوس بستنی میکرد تا از سر جام پاشم وروجک از پشت پیشخون وارد شد و پرید بغلم ، هی میگفت بستنی بستنی از دیدنش خیلی خوشحال شدم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم و بغلش کردم و بردم مغازه سوپری و یه بستنی براش خریدم و راهی خونه اش کردم تا بره پیش مامان بزرگش دوباره رفتم تو مغازه و شروع کردم فکر کردن که .... یهو به کله ام زد نیما؟؟؟؟؟ نیما بهترین گزینه ای هست که میتونه نامه رو به بهار برسونه بدون اینکه کسی بفهمه یا ابروش در خطر باشه ، در حقیقت مشکلی که من داشتم فقط و فقط حفظ ابروی بهار و خانوادش بود و نمیخواستم بخاطر من ابروشون در خطر بیافته ولی باز.... با خودم گفتم به فرض دادم نیما برد و داد بعدش میره خونه و به خواهرم میگه دایی نامه داد بدم دختر مردم و ابروی من میره و گذشته ی پاک و روشنم سیاه و تاریک میشه ، چون بین خانواده به من به چشم یه ادم مومن و پاک نگاه میکردن و من دوست نداشتم طرز فکرشون نسبت به هم بد باشه خلاصه یک سر دارم و هزار سودا 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ فکرهای زیادی به سرم میزد و هر.چی سبک سنگین میکردم به این نتیجه میرسیدم کار کارِ نیماست با خودم گفتم خدایا ، کار ما رو ببین!!! گره کارم افتاد دست این فینگیلی فندق کوچولو ، خدایا کرمتو شکر.که هر وقت بخوای غرور بیجای کسی رو بشکنی گره ی کارشو با دست کسی باز میکنی که اصلا فکرشو نمیکنی خلاصه هر چی بود گذشت و نیما باید این کارو میکرد. از اونجایی که نیما عاشق موتورم بود و از وقتی موتورو گرفتم خواهش تمنا میکرد سوارش کنم دیدم بهترین فرصته سوارش کنم! گوشی رو برداشتم و شماره خواهرم رو گرفتم (خداوند همه خواهرهایی که زنده هستند رو حفظ و سلامت کنه و خواهرهای عزیزی که اسمانی شدن رو باذکر صلوات مورد رحمت و مغفرت قرار بده همچنین خواهر عزیزم که مادر نیما بود😔) _سلام ابجی خوبی؟ _سلام مهدی جان ممنون تو خوبی؟ نیما اذیتت کرده؟ _نه بابا اون فسقلی که بغیر از بستنی و موتور چیزی بلد نیست بگه ! نیما پیشته؟ _اره چطور ؟ _ بگو بیاد مغازه یه کارتن بدم بهش ببره نگاه کنه _ باشه میگم الان بیاد _ممنون خداحافظ گوشی رو قطع کردم و منتظر اقای مشکل گشا شدم ، چند دقیقه گذشت تا اینکه _ دایی دایی دایی کارتن کو نیم خیز شدم تا اینکه یه کله کوچولو که بزور تا لب پیشخون میرسید رو دیدم و فهمیدم نیماس _نیما داداش بیا تو ببینم از حرکت کله پشت پیشخون فهمیدم داره بدوبدو میاد سمتم تا اینکه بهم رسید و گفت _ دایی جون مامان گفت کارتون دادی از روی ذوق و عشق به کارت لبش خندون بود تا جایی که لپاش باد کرده بود و انگار تو دهنش دوتا گوجه سبز جاساز کردن لپشو گرفتم کشیدم سمت خودم _آی آی آی دایی درد داره _درد داره که داره مگه نگفتم پیش من لپاتو بیرون نریز وگرنه میکشم میخورم؟ انقدر ریزه میزه بود که ادم دوست داشت جا سوئیچیش کنه ، بغلش کردم و لپشو بوسیدم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _نیما داداش ، کارتن چی دوست داری؟ خودشو از بغلم کند و رفت سمت ویترینی که کارتن ها رو گذاشته بودم و شروع کرد به نگاه کردن به عکس های جلد شون، تا اینکه بعد از کلی این ور اون ور کردن یکی رو برداشت و اومد پیشم نگاهی به چشماش کردم ، از خوشحالی داشت برق میزد. ، یه لحظه دلم گرفت ، خدایا کاش منم بچه میموندم ، با ساده ترین چیزها خوشحال میشدم و بی شیله پیله زندگی میکردم ... ادم هر چی بزرگتر میشه بار مشکلاتش بیشتر میشه اونایی که قوی هستن زیر بار سختی های زندگی ایمانشون رو نگه میدارن و ضعیفها رنگ عوض میکنن و به هر بادی میلرزن دستشو گرفتم و اوردم سمت خودم _ اینو دوست داری داداشی؟ _بله _باشه مال خودت! راسی نیماجون دوست داری سوار موتور بشی؟ تا اینو گفتم به کل سی دی کارتن رو فراموش کرد و جیغی زد و اومدم سمتم و دستم رو گرفت و گفت _ اره میخوام پاشو پاشو بریم سوارم کن _الان که نمیشه داداشی ، الان اگع مغازه بسته بشه مشتری میاد میبینه من نیستم گریه میکنن چشاشون اوف میشه ، دلشون میشکنه الان برو خونه مامانی میخواد شب بمونه خونه ما فرداظهر میبرمت موتورسواری باشه؟ اولش کمی رو ترش کرد و اشک تو چشمش حلقه زد ولی تا فهمید مشتری ها گریه میکنن و اوف میشن دلش به رحم اومد و پیشنهادم رو قبول کرد و بدوبدو رفت خونه بعد رفتن نیما با سیستم و کتاب و اکواریوم و هر چیزی که به چشمم میخورد ور میرفتم تا حوصله ام سر نره و تا حدودی هم موفق شدم. اما متاسفانه عمر گران رو هدر دادم و به شب رسوندم تا وقت بستن مغازه شد مغازه رو بستم وخونه رفتم. وارذ پذیرایی شدم و کنار خواهرم نشستم _سلام خوبی؟ _سلام ممنون تو چطوری داداشی؟ _خدا رو شکر _این چیه دادی به نیما ؟ الان سومین بار داره نگاه میکنه دیوونمون کرده نمیزاره کسی تلوزیون ببینه 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ یکی از چایی هایی که کنارشون بود رو از تو سینی برداشتم و گفتم _ جای شکرش خالیه ساکت نشسته و داره میبینه و شلوغ نمیکنه منم پابه پای نیما لحظاتی رو به کارتون دیدن گذروندم تا اینکه رو کردم به خواهرم و گفتم _راستی به نیما قول دادم سوار موتورش کنم فردا ظهر شاید ببرمش موتور سواری تا اینو گفتم خواهرم گفت _یا حسین .... نگو که با این موتور سیاه میخوای ببری؟ _مگه موتور دیگه ای دارم؟بیچاره چند ماهه التماس.میکنه بخاطر سرما سوارش نکردم الان که هوا خوبه ، نترس اروم میرم حواسم هست چیزی نگفت ولی وقتی نیما حرفامون رو شنید با جیغ و داد دوید سمت مادرش و خواهش و تمنا میکرد تا اجازه بده _ باشه اجازه میدم ببری ولی اولا باید اروم بری دوما زود بیاید چون دلم هزار راه میره موتورتو همینجوری میبینم میترسم وای به روزی که کسی سوارش بشه حق میدادم بترسه و دلش شور بزنه اولا واقعا موتور بزرگی بود مخصوصا اینکه کمک عقبش رو که فابریک کارخونه بود رو برداشته بودم و کمک بلند حرفه ای جاش انداخته بودم دوما نیما تنها بچه خواهرم بود و با اینکه عشق مادرو فرزندی رو درک نمیکردم ولی میتونستم تا حدودی نگرانیشو رو درک کنم لبخندی زدم و گفتم _ نترس خواهرم ، نمیریم که اورست رو فتح کنیم ، زود برش میگردونم حرفم تموم نشده بود که نیما سمتم دوید و پرید بغلم و از روی خوشحالی کلی نازمو کشید. فردا که شد مغازه رو باز کردم و بی صبرانه منتظر بودم تا ساعت حدود دوازده بشه تا برم دنبال برنامه هام ساعت دوازده تقریبا دویست بار نیما اومد و گفت _ دایی کی میریم کاربجایی رسید که بیشتر از اینکه خوشحال بشم میخوام بهار رو ببینم خوشحال میشدم نیما رو سوار کنم و برگردونم تا دست از سر کچلم برداره 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بالاخره ساعت دوازده شد و موتور رو از پارکینگ در اوردم ، نیما هم که صدای در رو شنید و از قبل اماده بود پرید تو پارکینگ و اومد کنارم نامه رو گذاشتم تو جیبم و نیما رو سوار کردم و طبق قولی که داده بودم با سرعت کم شروع به حرکت کردم . اولین بار بود که نیما سوار همچین موتوری میشد و کلی ورجه وورجه میکرد و میخندید و داد و بیداد میکرد از خوشحالی وصف نشدنی نیما منم به وجد اومده بودم تا اینکه نزدیک خونه بهار رسیدیم و موتور رو پارک کردم کنار خیابون ، نگاهی به ساعت انداختم دیدم یه ربعی به اومدن بهار مونده ، دست نیما رو گرفتم و بردم کوچه پیاده روی! نامه رو گذاشتم تو جیبم و نیما رو سوار کردم و طبق قولی که داده بودم با سرعت کم شروع به حرکت کردم . اولین بار بود که نیما سوار همچین موتوری میشد و کلی ورجه وورجه میکرد و میخندید و داد و بیداد میکرد از خوشحالی وصف نشدنی نیما منم به وجد اومده بودم تا اینکه نزدیک خونه بهار رسیدیم و موتور رو پارک کردم کنار خیابون ، نگاهی به ساعت انداختم دیدم یه ربعی به اومدن بهار مونده ، دست نیما رو گرفتم و بردم گوشه پیاده رو نشستم کنارش و گفتم _داداشی یه کار بهت میسپارم اگه خوب انجام بدی برات بستنی قیفی میگیرم بخوری قبوله؟ _اخ جون باشه اسم بستنی کاری باهاش کرده بود که چشماش گرد شده بود و میدونستم هیچ کدوم از حرفهای منو نمیشنوه و فقط تو ذهنش به خوردن بستنی فکر میکنه با این حال گفتم _نیما جون الان که ماشین بزرگ وای میسه و یه خانم پیاده میشه که از تو کیفش یه کاغذ افتاده بود ، هر وقت گفتم زودی برو پیشش اول سلام بده بعد بگو خاله این از کیفتون افتاده و زودی برگرد باشه _باشه اگه زود برگردم برام بستنی میخری؟ _اره داداشی برات بستنی میخرم بشرطی که هر کاری رو گفتم درست انجام بدی باشه؟ حرفم تموم نشده بود که سرویسی که بهار باهاش میره مدرسه نزدیک شد نیما رو بغلم گرفتم و بدوبدو رفتم اون طرف خیابون و منتظر شدم. 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بهار که از ماشین پیاده شد نامه رو دادم به نیما و گفتم _داداشی اون خاله رو دیدی از ماشین پیاده شد و رفت تو کوچه؟بدو کاغذ رو بده بهش و بگو از تو کیفتون افتاد، بدو ماشاالله همین که نیما رفت با خودم گفتم خدایا منو ببخش از پاکی فطرت این بچه استفاده کردم و بی خبر از همه جا فرستادم دنبال این کار ، خودت شاهدی نیتم چی هست و راهی به ذهنم نمیرسه ، خدایی کن و ببخش و این اخرین باریه که از این کارها میکنم! به عشق بستنی به سرعت برق و باد رفت و نامه رو داد و بدو بدو برگشت سمتم خواستم خم بشم و ببینم چیکار کرده که دیدم بهار از کنار دیوار کوچه خم شده و داره نگاه میکنه ببینه نامه از طرف کی بوده؟ همین که چشم تو چشم شدیم از خجالت مردم و زنده شده ام ولی چاره ای نبود و بالاخره درست یا غلط باید کاری یا حرکتی انجام میدادم. سمت موتور رفتم و سوار شدم تا نیما رسید، مثل بقچه برداشتم گذاشتم روی باک موتور و حرکت کردم اینکه کارم درسته یا نه ، قطعا درست نبود ولی ترسم از این بود که دوباره بهار فکر دیگه ای بکنه و باز نمیتونم ماه ها ببینمش یا اصلا نبینمش؟ حتی فکر کردن به این چیزا حالم رو پریشون میکرد ولی خدا رو شکر.نامه، نامه ای بود که همه چیز روشن و واضح بود ، درگیر.همین فکرا بودم که با صدای نیما به خودم اومدم _دایی بستنی رو رد کردیم دور زدم و رفتم کنار بستنی فروشی و براش بستنی خریدم ، نیما مشغول خوردن شد و.من مشغول نگاه کردن بهش ، راستش از خودم بدم اومد ، احساس میکردم یه فریب کار هستم و از موقعیتم سوء استفاده کردم ،در هر حال گذشت ... نیما رو بردم خونه و برگشتم مغازه و منتظر شدم این بار انتظار طولانی شد و ده روزی از ماجرا گذشت و خبری نشد دوباره افکار مزاحم و منفی به ذهنم هجوم اوردن و سردردهام شروع شد تصمیم گرفتم فردا صبح دوباره برم سمت خونشون تا شاید بتونم از دور ببینمش فرداش همین کار رو کردم و رفتم ولی در عین ناباوری دیدم.... بهار همراه مادرش تا کنار سرویس اومد و سوارش کرد و برگشت ، با خودم گفتم خب حالا طوری نیست اتفاقی بوده وگرنه نه من جنایتکارم نه بهار غیر قابل اعتماد... 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃