🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت378
✍ #جعفرخدایی
قبلنا شنیده بودم هر شخص موقع مرگ کل دوران زندگیش رو مثل یه فیلم جلو چشاش میبینه از بدو تولد تا لحظه مرگ ، شاید از نظر ما لحظه مرگ یک نفر چند ثانیه بیشتر وقت نمیبره ولی ظاهرا در پس پرده حقایقی هست ما ازش بی خبریم و اونطوری هم که ما فکر میکنیم نیست
منم تقریبا تو این حال بودم ولی فرق من با کسی که مرده این بود که
محتضر از بدو تولد تا مرگ رو میبینه ولی من از اولین باری که بهار رو دیدم تا الان رو جلو چشمام دیدم
ولی اخر قصه ...
محتضر میمیره و روح از بدنش خارج میشه ولی من....
احساس و امیدم از بین رفت ولی روحم تو بدنم بود و بار سنگین درد و فشار رو باید تحمیل میکرد و با خودش میکشید.
بغض گلومو جوری فشار میداد که سوزشی از گلو تا بینی و مغزم رو تحمل میکردم تا مبادا چشمم بین غریبه ها تر بشه و غرورم بشکنه
چند باری خواستم برم زنگ خونشون رو دوباره بزنم و جواب گستاخی ها و بی ادبی هاش رو بدم ولی....
خدا نکنه کسی نقطه ضعف کسی دیگه رو بدنه چون تا میتونه بهش میتازه و مطمئن هست جوابی ازش نمیشنوه و این کار طرف مقابل رو جسورتر میکنه
چون میدونست عاشق بهارم و به این راحتی نمیتونم ازش دل بکنم هر چه دل تنگش خواست بهم گفت
البته این مادری که من دیدم پشتش گرم بود و با اون اخلاق نظامی گری و خشکی که داشت باعث شد دلم برای بهار و برادرش بسوزه که گیر چه تفکرات ویرانگری افتادن
گاهی شیطون میرفت تو جلدم و تشویقم میکرد این حرفها رو بی پاسخ نزارمو و تلافی کنم و گاهی ....
از سر جام پا شدم و رفتم سر کوچه خونه بهار ، خونشون از اونجا به راحتی دیده میشد ، نگاهی کردم و آهی از ته قلبم کشیدم و گفتم
خدایا شاهدی بر اتفاقات امروز ، تحقیر شدم ولی تحقیر نکردم ، توهین شنیدن ولی توهین نکردم ، اگاهی بر قلب و نیتم
من نمیتونم از بهار دست بکشم کمکم کن
برام خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم برای اولین بار بود چنین فشاری رو تحمل میکرد
تو همین حین با صدای بوقی که پشت سر هم زده میشد به سمت خیابون نگاهی کردم و دیدم علیرضا اومده
اروم سمتش حرکت کردم و درو باز کردمو نشستم تو ماشین
_سلام
_سلام مهدی چیزی شده؟ رنگ صورتت سفید شده ، نکنه فشارت افتاده؟
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت379
✍ #جعفرخدایی
_تو مگه الان نباید سر کار باشی؟ اینجا چیکار میکنی؟
_مرخصی گرفتم ، مرخصی مهم نیست جواب منو بده چی شده؟
_با هزار این در و اون در زدن کار پیدا کردی پسر، چرا قدرشو نمیدونی؟ تو الان دیگه تنها نیستی ، متأهلی میفهمی ؟؟تعهد داری
_تو رو خدا بیخیال شو مهدی
اینجا چیکار میکنی؟از قیافه ات مشخصه حالت خوب نیست!!! میخوای بریم دکتر؟
_ حالم حالی نیست که دکتر بتونه خوبم کنه ، دردی رو درمان میکنن که بشه با دارو درمان کرد ، درد من با دارو تسکین پیدا نمیکنه
علیرضا تو که زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی میشه ازت یه خواهشی بکنم ؟
همینطور که حرف میزدم با دستم سینه ام رو ماساژ میدادم ، تا اینکه علیرضا گفت
_مهدی داری با خودت چیکار میکنی؟
بله که هر کاری بگی میکنم!! تو فقط لب تر کن
_یه سر برو مغازه با مرتضی کار دارم از اونجا بریم امام زاده خیلی ....
به اینجا که رسیدم غرورم اجازه نداد ادامه بدم ولی علیرضا تکمیلش کرد و ...
_خیلی چی؟ دلت خیلی گرفته نه؟؟؟
میتونم حس کنم چه حالی داری
میخوای از مغازه در اومدیم بزنیم به جاده؟
_ اره دلم میخواد بریم بزنم به جاده ولی.... معذب بودم بهت بگم
_ بعد از چند سال این حرفها رو با هم داریم؟ تو جون بخواه حاجی ، اراده کن کدوم مسیر رو بریم
اینو گفت و راه افتادیم و رفتیم سمت مغازه ، به مغازه که رسیدیم با مرتضی حرف زدم به جای شیفت بعداز ظهر صبح تا شب بیاد و حقوقی بهش پیشنهاد دادم که جواب رد نده
از مغازه که در اومدیم جاده طارم که یکی از شهرستان های زنجانه و اونجا فامیل و اشنا داشتیم گرفتیم و با یه بسم الله افتادیم تو جاده
بخاطر گردنه ها و پیچ های تند و خطرناکی که جاده طارم داشت علیرضا مجبور بود اروم بره و شاید براش موقعیت خوبی بود تا ازم بپرسه چی به سرم اومده
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت380
✍ #جعفرخدایی
حدسم درست بود همینطور که اروم یکی یکی گردنه ها و پیچ ها رو رد میکرد ، سر صحبت رو باز کرد و پرسید
_حاجی ببخشید فضولی نمیکنما....
اگر میخوای بگو چه اتفاقی افتاده یه کم سبک تر بشی ، البته نمیدونم میتونم بهت کمکت کنم و پیشنهاد یا راه حلی بهت نشون بدم یا نه!!!
اگر حس میکنی سبکت میکنه بگو
آه جگر سوزی از ته دل کشیدم و گفتم
_ حرف برا گفتن زیاده ولی سرتو درد نمیارم ، فرهنگ پایین شهری، تحصیلات کم ، شغلم و نداشتن خونه و سرمایه بهانه ای شده بود تا دق و دلی چند ماهی که عاشق دخترشونم رو دربیارن و تحقیرم کنن ، البته بعید میدونم اینا دلیل اصلی باشن فکر میکنم این حجم از توهین و تحقیر برای این بوده که کاری کنن برم و پشت سرمم نگاه نکنم
شایدم راست گفتن نمیدونم....
_ واقعا اینارو گفت؟؟؟ عجب ادمیه!!!
مگه اینجور ادما باز وجود دارن؟
مگه خودشون صاحب چندتا کارخونه و شرکت و نیروگاهن؟؟؟
تازه کسی که اصالت داشته باشه با این همه دارایی هم حق توهین به خودش نمیده
حالا میخوای چیکار کنی؟ بیخیال میشی یا...
_بیخیال؟ تا خودش نگه دست از پا پس نمیکشم مگر به دو دلیل
یکی اینکه خودش از ته دل بگه دوست ندارم که میدونم نمیگه ، دوم اینکه اگر ببینم سماجت من باعث رنج خاطرش میشه و اذیت میشه
اذیت شدن خودم ولو سوختن و اب شدن رو ترجیح میدم به ناراحتی و رنجش خاطر بهار
حرفم که تموم شد علیرضا ساکت شد و چیزی نگفت تا اینکه کشید بغل جاده و پارک کرد
_حاجی اینجا چشمه ای هست که اب زلال و پاکی داره ، بیا بریم یه ابی به دست و صورتمون بزنیم
اصلا حال و حوصله این کارها رو نداشتم ولی ذوق شوقی که از علیرضا دیدم دلم نیومد دلشو بشکنم برای همین پیاده شدم و باهاش راه افتادم
یه دره با شیب خیلی زیاد بود که از یه طرف مسیر تنگ و باریکی بود برای تردد ، از اونجا رفتیم دم چشمه و ابی به صورتم زدم
اصلا باورم نمیشد تو این جاده جای به این خوبی وجود داشته باشه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تو حرف تازه ای بزن
چیزی که از جنس علاقه های
تو خالیِ پُر ادعا نباشد
شبیه دوستت دارم های بی اثباتی که
فقط کلیشه است!
تو جورِ دیگر بیا
از آن آمدن ها که رفتن ندارند
از آن ماندن ها که به ابدیت میرسند
عاشق شو اما..
طوری که در عشق
فکر و قلب و زبانت
به یک اندازه دَم از خواستن بزنند
تو آن اتفاقی باش که ثابت میکند
عشق تا بی نهایت زیباست!
#فرشته_رضایی
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت381
✍ #جعفرخدایی
نشستم کنار چشمه و گفتم
_علیرضا یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
_اره بابا حاجی چرا نگم
_ اگر یه روز شنیدی من به تلافی کار مادر بهار ابروشون رو بردم باور میکنی؟
_ اصلا باور نمیکنم ، بدون لحظه ای فکر کردن میگم دروغه
حاجی نمیخوام از خودم یا تو تعریف کنم یا پسرهایی که تو تیپ و شخصیت ما هستن ولی یه چیز رو فراموش نمیکنم و اون اینکه من و تو موقعیت های زیادی داشتیم از دخترهای اطرافمون سوء استفاده کنیم ، چه اونایی که مشتریت بودن و خودم بارها دیدم چه کارهایی کردن برای جلب توجه ات چه اونایی که تو در مورد من میدونی
اگر بجای تو وحید یا فرشاد بود فکر میکنی با همچین دختری چیکار میکرد؟
حاجی جون تو بد ذات نیستی ، اشتباه و سهل انگاری زیاد داشتیم ولی فطرتمون رو الوده نکردیم
چون ادم خوش ذاتی هستی میگم اگر یه روز اون حرفی که زدی رو بشنوم بدون معطلی رد میکنم
با اینکه حرفاش درست بود ولی نمیدونم میخواست منو دل خوش کنه و حتی فکر این موضوع رو از ذهنم بیرون کنه یا واقعیت رو گفت
خلاصه اینکه خیلی دلم میخواست یه جوابی در خور شخصیت مادر بهار بهش بدم ولی میدونستم اگر این کارو بکنم حتما بعدا پشیمون میشم
راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
_مرخصیت تا کی هست؟
_ امروز ، چطور مگه
_حدود چهل کیلومتر دیگه یه روستا هست که جاده اش از بغل غذا خوری میگذره منو ببر اونجا
_ اونجا اشنا داری؟
_اره یکی از دوستام اونجا زندگی میکنه
البته اگر زحمت نیست
_ زحمت نیست رحمته ، چشم
صندلی رو خوابوندم و خیره شدم به اسمون ، تا خود روستا نزدیک یک ساعت راه بود و چون من حرفی به زبون نمیاوردم علیرضا هم چیزی نمیگفت
_مهدی رسیدیم کجا برم
صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و نگاهی به اطراف کردم ، اول روستا بود
_همینجا وایسا
ماشینو که نگه داشت گوشیو برداشتم تا با دوستم تماس بگیرم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹🍃همه آرزویم
وقتی که یادم می رود شب بخیر بگویم و بخوابم، می فهمم که تا عاشقی فاصلۀ زیادی دارم. عاشق اگر خوابش برد، بی آن که با تو سخن بگوید، باید استغفار کند از هر چه ادعای عاشقی که داشته.
مرا ببخش به خاطر همۀ ادعاهایم! با مهر و عطوفتی که از تو سراغ دارم، یک روز همۀ ادعاهایم به حقیقت خواهد پیوست. تو نمیگذاری بی آن که آن روز را ببینم، از دنیا بروم. ادعاهای من اگر یک روز به حقیقت بپیوندد، آرزوهایم همه لباس تحقق پوشیدهاند.
#شبتبخیرهمۀآرزویم
✍به قلم محسن عباسی ولدی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت382
✍ #جعفرخدایی
چند تایی که بوق زد ،صداش تو گوشم پیچید
_ به به سلااااااااام اقا مهدی ، پارسال دوست امسال اشنا !!!!
_سلام میثم خوبی؟کجایی؟
_ اب بر هستم دارم میام خونه ، چطور ؟
_اومدم روستاتون
_روستای ما؟کی رسیدی؟
_ بله روستای شما ، چند دقیقه ای میشه
_ الان گازشو میگیرم میام
_ لطفا عجله نکن ، منتظرت میمونم یاعلی
گوشیو قطع کردم و به علیرضا گفتم
_ یا امشب با من بمون و فردا صبح زود برو یا همین الان قبل از اینکه هوا تاریک بشه برو
_الان میرم ، شب دعوتیم
_ببخش تعارف نمیکنم و خشک برخورد میکنم ، نمیخوام به تاریکی بخوری اون وقت فکر و ذهنم میمونه پیش تو و نگرانت میشم
از ماشین پیاده شدم و درو بستم
_خدا به همراهت علیرضا ، خوبیهاتو فراموش نمیکنم رفیق ...
مراقب خودت باش
_ ممنون حاجی ، خوبی نیست وظیفه ست ، رفقا تو سختی هم باید هوای همو داشته باشن
راستی جمعه بیام دنبالت؟
_نه بیشتر از این اذیتت نمیکنم ، تاریخ برگشتن من معلوم نیست خودم برمیگردم برو یاعلی
خداحافظی کردیم و علیرضا رفت
ورودی روستا کنار یه خونه نیمه کاره روی بلوک نشستم ، اطراف پر بود از باغات زیتون و انار ، بوی سیر هم از زمین های اطراف که کاشته شده بودن فضا رو پر کرده بود
هوا کمی شرجی بود و عرق طوری از پیشونیم میریخت انگار زیر افتاب دارم کارگری میکنم
گوشی رو برداشتم و به مادرم زنگ زدم تا بگم چند روزی نیستم اون بنده خدا هم که از همه چیز بی خبر دعای خیری کرد و باهم خداحافظی کردیم
کم کم داشت اومدن میثم طولانی میشد ، از سر جام پا شدم و قدم زنان سمت جاده اصلی حرکت کردم ، چندتا ماشین از کنارم رد شدن ولی هیچ کدوم میثم نبود
هوا کم کم داشت تاریک میشد و چون جاده خطرناک بود نمیتونستم به میثم زنگ بزنم تا اینکه از دور دیدم یه ماشین همینطور که داره سمتم میاد نور میده تا توجهم رو جلب کنه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
🍃
🍎مادامى که سيب با چوب باريکش
🍃به درخت متصل است،
🍎همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند,
🍃باد باعث طراوتش میشود ....
🍎آب باعث رشدش میشود ....
🍃و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد
✨اما....
🍎به محض منقطع شدن از درخت
🍃و جدايى از "اصل"
🍎آب باعث گندیدگی،
🍃باد باعث پلاسیدگی،
🍎و آفتاب باعث پوسیدگی ،
🍃و ازبين رفتن طراوتش میشود
🍎مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم
🍃که انسانیتمان از بین نرود .....
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت383
✍ #جعفرخدایی
تا اینکه نزدیکم شد و نگه داشت ،درو باز کرد و از ماشین پیاده شد و اومد سمتم
دیدن دوستانی که باهاش خاطرات خوبی داشتی حتی اگر بعد از سالهای طولانی هم که شده خیلی خوشحال کننده و حال عوض کننده است
تا رسید بهم بغلم کرد و روبوسی کردیم
_سلام خوش اومدی سوارشو
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
_باید ببخشی دیر رسیدم نمیدونم یادت مونده یا نه من اهل سرعت روندن نیستم مخصوصا تو این جاده ی خطرناک برای همین گفتم چند دقیقه معطل بشی بهتره تا هیچ وقت همو نبینیم
اینو گفت و لبخندی زد
میثم ادم خیلی خشک و با حساب کتابی بود به این راحتی سرش کلاه نمیرفت و خیلی ادم سخت کوشی بود
همزمان چند جا فعالیت میکرد و بقول خودش میخواست تا جوونه مال دنیا جمع کنه و موقع پیری محتاج کسی نباشه
یه تیکه کلام خیلی معروفی هم داشت که همیشه میگفت و مخندید
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من
بقول خودش این ضرب المثل اون روزهایی که ناامید شده خیلی کمکش کرده و برای همین از هیچ کس هیچ انتظاری نداشت و این اخلاق باعث شده بود احترام خاصی بین اطرافیان بهش قائل بشن
_ایرادی نداره ، از دیر کردنت نگران شدم ولی نه بخاطر خودم ، گفتنم نکنه اتفاقی افتاده باشه ، به هر حال حالا اومدی
از لحن بی روحم که زمین تا اسمون نسبت به قبل متفاوت شده بود هر کسی میتونست بفهمه حالم گرفته است و میثم هم از این قائله مستثناء نبود
داخل روستا کنار یه سوپری نگهداشت و رفت داخل و بعد از چند دقیقه دیگه با دست پر از خرید بیرون اومد و نشست تو ماشین و راه اومده رو برگشتیم سمت ورودی روستا
چند صد متری که از روستا فاصله گرفتیم داخل باغشون پیچید و از جاده تنگ و تاریک که پر از درخت بود گذشت تا رسید به خونه باغ
بر خلاف روزهای قبل که همیشه دوست داشتم با صحبت کردن هرچند کوتاه فشاری رو از روم بردارم این بار حتی اگر میخواستمم نمیتونستم صحبت کنم انگار به دهنم قفل زده باشن ساکت و بی روح نشسته بودم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸