eitaa logo
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
17.4هزار ویدیو
47 فایل
شهید‌ سید مرتضی آوینی‌‌ : شهدا همه اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام هستند و پیام آنها عشق و اطاعت است و وفاداری...! 📌استفاده و کپی از پست های کانال نه تنها اشکال ندارد بلکه دعا گویتان نیز هستم حتی با لینک خودتان هم مجاز می باشد .
مشاهده در ایتا
دانلود
. ☘﴾﷽﴿☘ بهترین استاد دانشکده بود؛ کلاس هاش همیشه پر میشد از دانشجوهایی که هاج و واج به رقص دستانش روی تخته وایت برد نگاه میکردند. بدون تپق بدون ریپ می گفت و می نوشت و به خوبی از زبان بدن استفاده میکرد، انگار 1000 سال بود که تدریس میکرد! تو دانشکده هر درسی سرقفلی خودش رو داشت، مدیریت ریسک و مهندسی مالی نیز جزو دروسی بود که کس دیگه ای ارائه نمی داد؛ یعنی جرات نداشت چون اگر هم ارائه میداد هیچ دانشجویی باهاش کلاس بر نمی داشت. تبحر بی نظیری در مباحث محاسباتی داشت، ماشین حساب مهندسی مثل موم تو دستش بود و تاکید عجیبی به درست بودن جواب نهایی داشت. یه طوری قیمت گذاری "اختیار معاملات" رو درس میداد که انگار خودش این روش رو ابداع کرده و جایزه نوبل گرفته! جلسه آخر یه‌کم در مورد بارم سوالات امتحان صحبت کرد و دوباره تاکید کرد که از ارزشگذاری اختیار معامله حتما حتما یه سوال میده و اگه جواب آخر درست نباشه هیچ نمره ای تعلق نمیگیره. جمله اش تموم نشده بود که غر غر بچه ها شروع شد. صدای خانم ها واضح تر بود: استاددددددد به راه حل هم نمره بدید دیگه... حرفهاش که تموم شد رو به من کرد و گفت: ظهر بیا دفترم کارت دارم. از نهار خوری راهمو کج کردم به طرف دفتر استاد و توی راه برای همه پرسش های احتمالیش جواب پیدا کردم. وارد دفترش که شدم مسئول دفترش گفت: یکی از دانشجویان دکتری برای انجام پایان نامه‌اش داره با دکتر مشورت میکنه باید چند دقیقه صبر کنی. با بی حوصلگی ولو شدم روی صندلی اتاق انتظار، گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن آخرین اطلاعیه شرکتها توی کدال. نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای ناله درِ اتاق استاد به خودم اومدم و با حسرت به هیبت دانشجوی دکتری که در حال خروج بود نگاه کردم؛ بی اختیار یاد کتاب "راز" افتادم که توش نوشته بود: اگر موقعیت خیلی خوبی دیدید حسرت نخورید و رنج نبرید! خودتون رو توی اون موقعیت "تصور" کنید که این تصور کردن مانند نیروی نامرئی آهن ربا عمل میکنه و دیر یا زود شما را به اون موقعیت میرسونه! چشمامو بستم و خودم رو در حالی که دانشجوی دکتری هستم در حال خروج از اتاق استاد راهنما تصور کردم؛ صدای مسئول دفتر استاد منو به خودم آورد که: بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستند... دکتر پشت میزش نشسته بود، بدون اینکه تکونی به خودش بده با دست صندلیِ جلوی میزش رو نشونم داد. هنوز کامل ننشسته بودم که شروع کرد؛ مثل کلاس درس ممتد و یک نفس: من اکثر وقتم اینجا توی دانشکده اس، وقت ندارم بازار رو چک کنم. یک پرتفو دارم که نیاز به مدیریت داره... از روی کاغذهایی که روی میزش تلنبار شده بود یه کاغذ آچهار داد دستم، یه نگاه از بالا به پایین کردم 18 تا سهم داشت که ارزش خریدشون 20 میلیون تومن بود. همینطور که سرم توی کاغذ بود و داشتم به مغزم فشار می آوردم قیمت روز سهم های داخل پرتفوی استاد رو به خاطر بیارم، دوباره مسلسل کلماتش به کار افتاد: قبل از هر خرید و فروشی یه استعلام از من بگیر یعنی یه اطلاعی به من بده، حتما از چند صنعت مختلف توی پرتفو باشه، حتما توی پرتفو اوراق بدون ریسک هم باشه، یه اسم رمز هم برای من از کارگزاریتون بگیر که من هر شب تغییرات پرتفو رو ببینم؛ راستی با مدیر عاملتون صحبت کن که یه تخفیف خوب توی کارمزدها به من بده. کلامش تموم نشده بود که برگه رو گذاشتم رو میزش و گفتم: متاسفم کاری از دست من ساخته نیست! دهنش باز موند و بی حرکت ذل زد تو چشمام، صدای قلبش رو میشنیدم، عینکش رو از چمشش برداشت و خیلی سعی کرد که عینک رو با کنترل پایین بیاره و روی میز نکوبه... با استیصال تمام گفت: چرا؟ مگه تو کارگزاری نیستی؟ لرزش توی صداش نشون میداد که ضربه اول رو خوب زدم. چرا استاد هستم ولی با این شرایطی که شما گذاشتی کار کردن سخته، یعنی سخت نیست ها محاله! یه نفس عمیق کشید و گفت: خوب شرایط تو چیه؟ سرمو انداختم پایین و به بندهای کفشم که در حال باز شدن بود نگاه کردم و گفتم: اسم رمز میدم بهتون که هر شب تغییرات پرتفو رو ببینید. ولی هیچکدوم از چیزهای دیگه ای رو که گفتید عمل نمیکنم. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و در حالی که یه پوزخند خفیفی کنج لباش بود گفت: شازده اگر ضرر کردم چی؟ دلم نیومد بهش بگم استاد! دکتر! مدیر گروه! الانم که ضرر کردید..! گفتم: سودش برای شما، ضررش هم برای شما. اصراری هم به انجام این کار نیست. احساس کردم خیلی دلش میخواد بلند شه بزنه زیر گوشم. منّ و منی کرد و گفت: باشه قبول! تغییر موضعش رو انتظار داشتم ولی نه به این سرعت! ادامه دارد... یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام در ایتا ✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman درسروش ✅ sapp.ir/jamkaranedeleman ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
. ༻﷽༺ داستان بار ممنوعه ای که حاج قاسم به سوریه میبرد و ماجرای تعقیب حاج قاسم توسط آمریکایی ها خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می‌گرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می‌شدیم. گاهی هم که اجازه نمی‌دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می‌شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی‌گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می‌گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می‌دهم. ” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می‌زنیم! من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می‌سوخت و بار هواپیما سبک‌تر می‌شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می‌زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به این‌ها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه‌ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس‌های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس‌های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی‌های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما می‌چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می‌گرفتم می‌گفتند صبر کنید… بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمی‌شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم. شادی ارواح طیبه شهدا و جمیع درگذشتگان صلوات و فاتحه الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام @jamkaranedeleman ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─