.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_اول #داستان_آموزشی
#بورس
بهترین استاد دانشکده بود؛ کلاس هاش همیشه پر میشد از دانشجوهایی که هاج و واج به رقص دستانش روی تخته وایت برد نگاه میکردند. بدون تپق بدون ریپ می گفت و می نوشت و به خوبی از زبان بدن استفاده میکرد، انگار 1000 سال بود که تدریس میکرد!
تو دانشکده هر درسی سرقفلی خودش رو داشت، مدیریت ریسک و مهندسی مالی نیز جزو دروسی بود که کس دیگه ای ارائه نمی داد؛ یعنی جرات نداشت چون اگر هم ارائه میداد هیچ دانشجویی باهاش کلاس بر نمی داشت.
تبحر بی نظیری در مباحث محاسباتی داشت، ماشین حساب مهندسی مثل موم تو دستش بود و تاکید عجیبی به درست بودن جواب نهایی داشت.
یه طوری قیمت گذاری "اختیار معاملات" رو درس میداد که انگار خودش این روش رو ابداع کرده و جایزه نوبل گرفته!
جلسه آخر یهکم در مورد بارم سوالات امتحان صحبت کرد و دوباره تاکید کرد که از ارزشگذاری اختیار معامله حتما حتما یه سوال میده و اگه جواب آخر درست نباشه هیچ نمره ای تعلق نمیگیره. جمله اش تموم نشده بود که غر غر بچه ها شروع شد. صدای خانم ها واضح تر بود: استاددددددد به راه حل هم نمره بدید دیگه...
حرفهاش که تموم شد رو به من کرد و گفت: ظهر بیا دفترم کارت دارم.
از نهار خوری راهمو کج کردم به طرف دفتر استاد و توی راه برای همه پرسش های احتمالیش جواب پیدا کردم.
وارد دفترش که شدم مسئول دفترش گفت: یکی از دانشجویان دکتری برای انجام پایان نامهاش داره با دکتر مشورت میکنه باید چند دقیقه صبر کنی.
با بی حوصلگی ولو شدم روی صندلی اتاق انتظار، گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن آخرین اطلاعیه شرکتها توی کدال.
نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای ناله درِ اتاق استاد به خودم اومدم و با حسرت به هیبت دانشجوی دکتری که در حال خروج بود نگاه کردم؛ بی اختیار یاد کتاب "راز" افتادم که توش نوشته بود: اگر موقعیت خیلی خوبی دیدید حسرت نخورید و رنج نبرید! خودتون رو توی اون موقعیت "تصور" کنید که این تصور کردن مانند نیروی نامرئی آهن ربا عمل میکنه و دیر یا زود شما را به اون موقعیت میرسونه!
چشمامو بستم و خودم رو در حالی که دانشجوی دکتری هستم در حال خروج از اتاق استاد راهنما تصور کردم؛ صدای مسئول دفتر استاد منو به خودم آورد که: بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستند...
دکتر پشت میزش نشسته بود، بدون اینکه تکونی به خودش بده با دست صندلیِ جلوی میزش رو نشونم داد.
هنوز کامل ننشسته بودم که شروع کرد؛ مثل کلاس درس ممتد و یک نفس:
من اکثر وقتم اینجا توی دانشکده اس، وقت ندارم بازار رو چک کنم. یک پرتفو دارم که نیاز به مدیریت داره...
از روی کاغذهایی که روی میزش تلنبار شده بود یه کاغذ آچهار داد دستم، یه نگاه از بالا به پایین کردم 18 تا سهم داشت که ارزش خریدشون 20 میلیون تومن بود.
همینطور که سرم توی کاغذ بود و داشتم به مغزم فشار می آوردم قیمت روز سهم های داخل پرتفوی استاد رو به خاطر بیارم، دوباره مسلسل کلماتش به کار افتاد: قبل از هر خرید و فروشی یه استعلام از من بگیر یعنی یه اطلاعی به من بده، حتما از چند صنعت مختلف توی پرتفو باشه، حتما توی پرتفو اوراق بدون ریسک هم باشه، یه اسم رمز هم برای من از کارگزاریتون بگیر که من هر شب تغییرات پرتفو رو ببینم؛ راستی با مدیر عاملتون صحبت کن که یه تخفیف خوب توی کارمزدها به من بده. کلامش تموم نشده بود که برگه رو گذاشتم رو میزش و گفتم: متاسفم کاری از دست من ساخته نیست!
دهنش باز موند و بی حرکت ذل زد تو چشمام، صدای قلبش رو میشنیدم، عینکش رو از چمشش برداشت و خیلی سعی کرد که عینک رو با کنترل پایین بیاره و روی میز نکوبه...
با استیصال تمام گفت: چرا؟ مگه تو کارگزاری نیستی؟
لرزش توی صداش نشون میداد که ضربه اول رو خوب زدم.
چرا استاد هستم ولی با این شرایطی که شما گذاشتی کار کردن سخته، یعنی سخت نیست ها محاله!
یه نفس عمیق کشید و گفت: خوب شرایط تو چیه؟
سرمو انداختم پایین و به بندهای کفشم که در حال باز شدن بود نگاه کردم و گفتم: اسم رمز میدم بهتون که هر شب تغییرات پرتفو رو ببینید. ولی هیچکدوم از چیزهای دیگه ای رو که گفتید عمل نمیکنم.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و در حالی که یه پوزخند خفیفی کنج لباش بود گفت: شازده اگر ضرر کردم چی؟
دلم نیومد بهش بگم استاد! دکتر! مدیر گروه! الانم که ضرر کردید..!
گفتم: سودش برای شما، ضررش هم برای شما. اصراری هم به انجام این کار نیست.
احساس کردم خیلی دلش میخواد بلند شه بزنه زیر گوشم.
منّ و منی کرد و گفت: باشه قبول!
تغییر موضعش رو انتظار داشتم ولی نه به این سرعت!
ادامه دارد...
یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام
در ایتا
✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman
درسروش
✅ sapp.ir/jamkaranedeleman
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﴾﷽﴿☘ #قسمت_اول #داستان_آموزشی #بورس بهترین استاد دانشکده بود؛ کلاس هاش همیشه پر میشد از دا
.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_دوم #داستان_آموزشی
لیست رو برداشتم و از اتاقش زدم بیرون. شب توی خونه یه فرم اکسل درست کردم و اطلاعات سهام استاد رو واردش کردم، اونجا بود که فهمیدم ارزش روز پرتفوی ۱۷.۵ میلیون تومنه.
صبح که رفتم شرکت هر چی از پرتفو رو که میتونستم نقد کنم فروختم. موند سه چهارتا سهم که یا نمادش بسته بود یا خریداری نداشت!
شب ولو شده بودم روی کاناپه جلوی تلویزیون که صفحه موبایل، خاموش روشن شد...
دیدم استاد پیامک داده: چه خبر؟
کلا عادت به سلام کردن نداشت؛ اون روزی هم که به دعوت خودش رفته بودم دفترش نه سلام کرد نه جواب سلام منو داد!
تو جواب نوشتم:
- سلام استاد. تقریبا کل پرتفو رو نقد کردم.
در کسری از ثانیه پس از رسیدن پیامک زنگ زد!!
- شازده چکار کردی؟؟؟؟!!!
دوباره همون چیزی رو که نوشته بودم براش تکرار کردم.
چند ثانیه ای ساکت شد؛ مثل لولای دری که چند سال باز و بسته نشده، ناله ای کرد که هنوز هم بعد چند سال وقتی یادم میوفته دلم ریش میشه.
- میدونی چکار کردی؟ میدونی چقدر ضرر کردم؟؟؟
- استاد فرقی نمیکنه قبل فروش هم ضرر کرده بودید.
- نه نه... اون ضرر حساب نمیشه که، تا وقتی نفروختی که زیان محقق نشده، الان زیان محقق شد!
- استاد مثل حسابدارها حرف میزنی. زیان زیانه چه فروخته باشی چه نفروخته باشی!!
- شازده خیلی بی ترمز رفتی، حداقل تو چند روز میفروختی!
- مرگ یه بار شیون یه بار، اینجوری تحملش خیلی خیلی راحت تره.
- کی گفته؟
- فرض کن 3 تا دندون خراب دارید که باید کشیده بشه. حاضرید هفته ای یه دوندون بکشید یا تو یه جلسه سه تاشو؟
- خوب تو یه جلسه 3 تاشو!!
- چرا؟؟؟
- خوب مرگ یه بار... (ادامه جمله اش رو خورد، یادش افتاد که چند دقیقه پیش همین رو خودم بهش گفته بودم)
- خوب حالا چی قراره بخری این زیانی که به ما زدی جبران بشه؟؟ شازده!!
- شنبه خبر میدم.
- یعنی واقعا اول فکر نکردی چی بخری؟؟ اول کل پرتفوی رو فروختی؟؟
- این ۲ تا دو "رویداد مستقل از هم" هستند. ما اول باید از چاله در میومدیم بعد برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کنیم.
با ناامیدی یه نفس عمیق کشید و بدون خداحافظی با گفتن کلمه باشه گوشی رو قطع کرد...
یک ماهی بود که خوندن صورتهای مالی و تحلیل فضای کسب و کار شرکت وقتم رو گرفته بود. به جمع بندی نهایی رسیده بودم و فقط منتظر بودم قیمت به سطحی که مد نظرمه افت کنه. قیمت که رسید به سطح 500 تومن خریدها رو شروع کردم؛ اول برای استاد خریدم تقریبا نصف پولشو، بعد برای خودم.
شب خسته روی تخت داشت خوابم میبرد که شماره استاد افتاد روی صفحه موبایل؛ حال نداشتم جواب بدم اما ول کن نبود، یه بند داشت میگرفت تو 5 دقیقه 5 بار تماس گرفت!!
- شازده این چیه خریدی؟
- سلام. این شرکت ماده اولیه مورد نیاز برای تولید شویندهها رو تولید میکنه، یه شرکت با محصولات تقریبا انحصاریه، صادرات هم داره...
- پرید وسط حرفم: شازده همه اینا که داری میگی درست!! اما بهتر نبود کمتر میخریدی و از سهام شرکتهای دیگه هم میخریدی؟ این همه من گلوی خودم رو سرکلاس پاره کردم و در مورد کاهش ریسک از طریق "متنوع سازی" و "بهینه سازی پرتفو" صحبت کردم... پس چی یاد گرفتی تو شازده!!!
- وقتی یه شرکت سود ده رو، زیر ارزش دفتری میخریم، ریسکی نکردیم که بخواهیم از طریق "متنوع سازی" اونو کاهش بدهیم.
با پوزخند گفت:
- اینو کدوم دانشمند کشف کرده شازده؟؟؟
- دانشمند نیست استاد، موفق ترین سرمایه گذار دنیاست: وار...
اجازه نداد حرفم تموم بشه، در حالی که صداشو بالا برده بود مثل دیوونه ها فریاد میزد: ارزش دفتری، ارزش دفتری، شازده ارزش دفتری که یه مفهوم حسابداریه تو به من میگی مثل حسابدارها حرف نزن بعد خودت مثل حسابدارها عمل می کنی؟؟؟
نذاشت توضیح بدم و گوشی رو قطع کرد.
فردا 3%!دیگه قیمت افت کرد؛ بقیه پول استاد رو هم از همون سهم خریدم، یه مقدار دیگه هم برای خودم. بعدازظهر تو راه برگشت از سرکار داشتم توی ذهنم سوال و جوابهای استاد رو بازسازی میکردم...
شب پیامک داد: دیروز تا گردن توی باتلاق بودی، امروز سرت هم رفت توی منجلاب!
کل پول رو یک سهم خریدی!!
ای خراب شه این دانشگاهی که دانشجوش تویی!!!
عصبانیت و نا امیدی تو نوشته هاش موج میزد. از اینکه قبول کردم اسم رمز براش بگیرم که بتونه هر شب وضعیت سهامشو ببینه پشیمون شده بودم.
ادامه دارد...
#آموزش
#آشنایی_بابورس
یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام
در ایتا
✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman
درسروش
✅ sapp.ir/jamkaranedeleman
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﴾﷽﴿☘ #قسمت_دوم #داستان_آموزشی لیست رو برداشتم و از اتاقش زدم بیرون. شب توی خونه یه فرم اکسل
.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_سوم #داستان_آموزشی
روز بعد وسطهای ساعت معاملات سهم صف فروش شد؛ بدترین اتفاق ممکن! خودمم به شک افتادم... یکبار دیگه دست نوشته ها و جداول اکسل رو چک کردم، محاسبات اشتباه نبود ولی بازار انگار چیز دیگه ای فکر میکرد و انگار چیز دیگه ای میدونست که من بی اطلاع بودم.
برخلاف انتظارم استاد نه پیامک داد نه زنگ زد.
اینجور وقتها رو معمولا بهش میگن آرامش قبل از طوفان..!
استرس آرامش قبل از طوفان از خطر رو در رو شدن با خود طوفان کشنده تر و حال بهم زن تره...
چند روزی سهم با حجم پایین در جا زد؛ حجم کم معاملات همیشه حس بدی به من میداد، الان هم همینطوره.
روز امتحانی که با استاد داشتیم، وقتی وارد سالن امتحانات شد، اصلا بهم نگاه نکرد، طرفمم نیومد!
برخلاف گفته های سرکلاس از مبحث قیمت گذاری اختیار معامله اصلا سوال نداده بود، در عوض از فصل "سوآپ" 5 تا سوال داده بود که برای حل هر کدوم کلی زمان لازم بود...
تنها شانسی که من آوردم این بود که بخاطر شرکت در آزمون CFA، سوآپ رو خوب خونده بودم و همه سوالات رو حل کردم. از سر جلسه که اومدم بیرون همه داغون بودند و میگفتند امتحان رو خراب کردند و شاکی از دست استاد که چرا از مبحثی که خودش حذف کرده و درس نداده سوال داده!
کلی متلک بار من کردن که بله تو به خاطر سر و سری که با استاد داری خبر داشتی از سوالات و...
دقیقا ۳ روز از امتحان گذشته بود که یکی از همکلاسی ها زنگ زد که استاد نمره ها رو زده توی سایت. خیلی عجیب بود استادی که آخر سر همه نمره ها رو میزد، هنوز فصل امتحانات تموم نشده نمره ها رو داده بود! سریع وارد سیستم ارزشیابی دانشگاه شدم، باورم نمیشد، آب دهنم خشک شد!
مدیریت سرمایه گذاری پیشرفته -۸-
شماره استاد رو گرفتم جواب نداد؛ بار دوم هم جواب نداد، پیامک زدم:
- استاد من همه رو نوشتم چرا اینطوری شد؟
جواب داد:
- سلام!!!! نمره واقعیت صفر بود، ۸ دادم که معدلت خراب نشه ! اگر هنوز فکر میکنی از سرمایه گذاری چیزی سرت میشه یه بار دیگه به پرتفوی من نگاه کن !!!
تا بعدازظهر چند تا دیگه از همکلاسی ها تماس گرفتند. کبکشون خروس میخوند، زیر ۱۷ نمره نداشتیم..!!
اون شب تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد و به این فکر کردم که ترم بعد رو چکار کنم؟ دوست نداشتم باهاش رو در رو بشم و التماسش کنم که حقم رو بده؛ نه اینکه مغرور باشم، احساس کردم یه ذره دلش خنک شده و اصلا دوست نداشتم این دل خوشی رو ازش بگیرم واقعا درکش میکردم.
دیگه نه استاد زنگ میزد نه من کاری بهش داشتم. ولی مرتب گزارشات شرکت رو چک میکردم. یه چیزی مجهول بود: مبلغ هزینه های سرمایه گذاری شرکت (مستخرج از صورت گردش وجه نقد) و دارایی های در حال ساخت (مستخرج از ترازنامه) در حال افزایش بود، تولید و هزینه های مربوط به تولید هم افزایش نشون میداد ولی فروش شرکت فصل به فصل در حال کاهش بود!!
۱۷.۵ میلیون استاد رسیده بود به ۱۲ میلیون ولی من هنوز بر تحلیل قبلی خودم پافشاری میکردم. تا اینکه یکی از شرکتهای زیر مجموعه اون شرکت شروع کرد به خرید سهام. سیگنال خوبی بود ولی خیلی از همکارام میگفتن که داره از سهم حمایت میکنه. تو هم بفروش بیشتر از این منتظر نشو!
بر خلاف نظر اکثریت عمل کردن خصوصیت اصلی من بوده و هست؛ بعدها فهمیدم که خلاف روند بازار و جمع سرمایه گذاری کردن خودش یک راهبرد بسیار پر سر و صداست به نام "راهبرد معکوس" که بر عکس "راهبرد مومنتوم" تعریف میشد. برای من اما مبانی این دو راهبرد اهمیت نداشت، بر خلاف جمع حرکت کردن به من احساس شجاعت می بخشید و من اینو دوست داشتم.
کف قیمتی سهم بسته شده بود و گه گاهی یه حرکتهایی به سمت بالا میکرد که خیلی دلچسب نبود!
ادامه دارد...
#آموزش
#آشنایی_بابورس
یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام
در ایتا
✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman
درسروش
✅ sapp.ir/jamkaranedeleman
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﴾﷽﴿☘ #قسمت_سوم #داستان_آموزشی روز بعد وسطهای ساعت معاملات سهم صف فروش شد؛ بدترین اتفاق ممکن
.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_چهارم #داستان_آموزشی
ترم جدید شروع شد و من دوباره مدیریت سرمایه گذاری پیشرفته رو با استاد برداشتم. روز اول کلاس پیامک زد که بیا دفترم کارت دارم. وارد اتاق که شدم کسی نبود، ولی من حسب عادت خودم رو به عنوان یه دانشجوی دکتری تصور کردم.
استاد خودش اومد دم در و با صدای بلند سلام کرد!!! و دستشو زد پشت شونم، فکر کردم هنوز تو رویا هستم. چشمامو باز و بسته کردم و سرم رو به چپ و راست چرخوندم. نه رویا نبود؛ رفتم جای قبلی بشینم که با احترام ازم خواست روی مبل راحتی که کنار میز کارش بود بشینم. دیگه داشتم شاخ در می آوردم!
گفتم خودم شروع کنم به صحبت بهتره تا اون، چون میدونستم بهترین دفاع حمله است! داشتم تو ذهنم دنبال واژه برای شروع میگشتم که تلفن رو برداشت و از آبدارخونه خواست که دو تا استکان آب جوش بیارن.
- نسکافه که میخوری ؟
- استاد همون چایی هم از سر ما زیاده !
آبدارچی سینی بدست وارد شد. استاد پاکت نسکافه رو باز کرد اول برای خودش و بعد برای من.
- استاد زحمت نکشید من خودم ...
انگار نه انگار که صدای منو شنیده باشه. قاشق چای خوری رو برداشت و افتاد به جون استکان. اونجا بود که فهمیدم چقدر عصبیه و چقدر تلاش کرده که خودش رو آروم نشون بده. اونقدر قاشق رو توی استکان چرخوند که کم مونده بود قاشق هم توی آب جوش حل بشه ..!!
استکان رو داد دستم . یه لحظه یاد جام شوکران افتادم که به دست سقراط داده شد ...
داشتم نسکافه رو مزه مزه میکردم که شروع به صحبت کرد :
- این حرفها پیش خودت بمونه؛ من و همسرم در حال متارکه هستیم... دادگاه حکم داده که ۲۰ تا سکه الان بدم و توی ۸۰ ماه متوالی هم ماهی یه سکه . من پس انداز زیادی ندارم . اون ۲۰ میلیون سهامی که پیشت دارم پولشو بهم برگردون من بندازم جلوش گورشو گم کنه بره.
۲۰ میلیون ، نقطه "لنگر" شده بود تو ذهنش مدام تکرار میکرد ...
استکان رو گذاشتم زمین و گفتم:
- اونی که تحویل من دادید ۱۷.۵ میلیون بود نه ۲۰ میلیون که الان رسیده به ۱۲ میلیون. اگر مشکلی رو حل میکنه فردا بفروشم ؟!
مثل دیوونه ها دستاشو تو هوا تکون میداد و فریاد میزد.
- من چه گناهی کردم که باید تاوان ندانم کاری های تو رو پس بدم؟ چقدر بهت گفتم "تک سهم " نشو !! مگه به خرجت رفت !! این بود "سهام ارزشی" ؟؟ گند زدی شازده !!!
تازه دو زاریم افتاد استاد هر وقت میخواد یه نفر رو تحقیر کنه بهش میگه شازده!!
چند لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد. مثل بچه ای که برای پول بستنی به باباش التماس میکنه، در حالیکه اشک توی چشماش حلقه زده بود، سرش رو آورد نزدیک و با صدای آهسته و ملتمسانه گفت :
- دوست داری من برم زندان ؟ آبرو و حیثیتم بره ؟
دلم براش سوخت ؛ از طرفی از اینکه تحقیرم کرده بود ناراحت بودم. باید خودمو بهش اثبات میکردم ...
گفتم :
- یه کاری میتونم بکنم ؟
با خوشحالی گفت :
- چکاری ؟
ادامه دارد...
#آموزش
#آشنایی_بابورس
یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام
در ایتا
✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman
درسروش
✅ sapp.ir/jamkaranedeleman
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﴾﷽﴿☘ #قسمت_چهارم #داستان_آموزشی ترم جدید شروع شد و من دوباره مدیریت سرمایه گذاری پیشرفته رو
.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_پنجم #داستان_آموزشی
- من ۲۰ میلیون به شما قرض میدم.
- شازده من چطوری بگم؟ پول خودمو میخوام. قرض و صدقه نمی خوام !
- دیدم اگه بیشتر پافشاری کنم این ترم هم سرمایه گذاری پیشرفته رو می افتم ... ☺
- دستامو به عنوان تسلیم بالا بردم ؛ گفتم باشه فردا میفروشم ، اختلاف تا ۲۰ تومن رو هم از جیب خودم میزارم !
مثل سرداری که موفق به فتح قلعه ای حصین شده باشه لبخندی از غرور زد ...
از جام بلند شدم و بدون اینکه توی صورت استاد نگاه کنم از اتاق زدم بیرون.
تو چارچوب در بودم که با صدای بلند گفت :
- راستی لازم نیست بیای سر کلاس؛ فقط روز امتحان بیا !
هر کاری کردم نتونستم خودم رو توی موقعیت دانشجوی دکترا تجسم کنم ...!
فردا صبح اول وقت سهام استاد رو توی سقف قیمتی برای فروش گذاشتم . هنوز ۱۰ دقیقه از بازار نگذشته بود که با پیغام ناظر نماد بسته شد ؛ همینو کم داشتم !
تعدیل با اهمیت دلیل بسته شدن نماد بود. از هر کس که پیگیری کردم کسی اطلاع نداشت. به مدیر معاملات شرکت زنگ زدم گفت :
- منم بی خبرم ولی سبک معاملات یک ماه اخیر نشون میده که تعدیل باید منفی باشه ...
سرم درد گرفت !!!
به قسمت مالی شرکت زنگ زدم ، اونم بی خبر بود ؛ گفت به مالی کارخونه زنگ بزن . پیگیری ها بی نتیجه بود ! بعد از ظهر از سازمان پیگیری کردم . باورم نمیشد ، نماینده سازمان گفت : تعدیل ۳۵% مثبت داده !! از شرکت کتباً دلایل رو سوال کردیم و منتظر جواب هستیم. به محض شفاف سازی شرکت اطلاع رسانی میکنیم.
نفهمیدم خداحافظی کردم یا نه! گوشی رو کوبوندم روی میز و مثل فوتبالیست هایی که گل میزنند دور اتاق چرخیدمو مشتمو گره کردم و از ته دل فریاد کشیدم ... 😃
شب استاد پیامک زد :
- تو سیستم من هنوز سهام دارم که . چرا نفروختی ؟؟؟
- نماد بسته شده امکان فروش نیست.
- یعنی چی؟ من پس فردا باید ۲۰ تا سکه بدم!!
- مشکلی نیست . من پول شما رو میریزم به حساب، سهام شما هم مال من، هر وقت نماد باز شد میفروشم !
- دستت درد نکنه، منتظرم.
- پس سهام شما شد مال من ! قبول؟
- قبول.
نامه شفاف سازی شرکت نشست روی کُدال:
با توجه به عدم همکاری شرکتهای کشتیرانی جهت حمل محموله های کوچک ، شرکت مجبور به استفاده از کشتی های اقیانوس پیما با ظرفیت ۱۰ برابری کشتی های قبلی شده؛ به همین منظور مخازن نگهداری محصولات در شرکت ساخته شده که دلیل اصلی عدم فروش محصولات صادراتی در ماههای اخیر همین موضوع بوده است . ضمنا به اطلاع میرساند با توجه به استانداردهای زیست محیطی جدید اتحادیه اروپا، از شرکتهای پتروشیمی اروپایی امکان ساخت مواد اولیه شویندهها سلب گردیده است که همین موضوع باعث افزایش درخواست برای محصولات این شرکت شده است...
فردا صبح اول وقت پول استاد رو براش حواله کردم و براش پیامک زدم: سهام شما مال من شد.
جواب داد :
- مبارکه شازده !!!
بنده خدا هنوز از موضوع بی خبر بود!
گمانه زنی ها توی فعالان بازار شروع شد؛ همون کسانی که تا دیروز به من میگفتن بفروش، در حال برنامه ریزی برای خرید بودند با این استدلال که شرکت حداقل ۶۰% تعدیل داره !!!
یک هفته بعد نماد باز شد؛ بدون اینکه حجم قابل توجهی معامله بشه، تو قیمت ۵۵۰ تومن صف خرید سنگین شد...
همه جا حرف از سهام بود و تحلیل و گمانه های مختلف. طی ۱۰ روز کاری سهم هر روز صف خرید بود و ۴۰% دیگه بالا اومد. بالای ۷۰۰ تومن معامله میشد ولی هنوز عطش خریدارها سیراب نشده بود!
توی اتاقم نشسته بودم که منشی گفت: یه آقایی تشریف آوردن شما رو ببینن...
اما من که توی شرکت مهمون نداشتم؟!
ادامه دارد...
#آموزش
#آشنایی_بابورس
یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام
در ایتا
✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman
درسروش
✅ sapp.ir/jamkaranedeleman
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﴾﷽﴿☘ #قسمت_پنجم #داستان_آموزشی - من ۲۰ میلیون به شما قرض میدم. - شازده من چطوری بگم؟ پول خو
.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_ششم #داستان_آموزشی
در باز شد...
دیدم استاد با یه دسته گل و یه پاکت وارد شد. هاج و واج مونده بودم که چی بگم..!
سلام کرد و بدون اینکه من چیزی بگم صندلی رو کشید عقب و نشست و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
- خدا رو شکر مشکل من و همسرم حل شد. خب از سهامم چه خبر؟؟؟
- سهامت؟ کدوم سهامت؟؟؟
- با زیرکی حرف رو عوض کرد و گفت:
- خودش فهمید اشتباه کرده؛ با وساطت بزرگترها برگشت سر خونه و زندگیش!
- یعنی قضیه دادن مهریه هوا شد؟
- آره دیگه...
- خب خدا رو شکر.
- دیگه مزاحمت نمیشم؛ از این ورا رد میشدم گفتم یه سری بهت بزنم و بخاطر زحماتی که کشیدی تشکر کنم...
- منتظر جواب من نموند و از جاش بلند شد.
- استاد پاکت رو جا گذاشتید؟
- نه، اون مال شماست. قابلی نداره!
- وقتی رفت، پاکت رو باز کردم؛ یه جعبه بود که داخلش یه ژیلت، یه افتر شیو و یه خمیر ریش بود!! یه پاکت نامه هم روش بود. پاکت رو باز کردم دیدم یه چک بانکی ۲۰ میلیونی توشه!!
قیمت سهم به ۸۰۰ تومن رسیده بود که استاد زنگ زد:
- سلام! من ۵ تومن پول دارم به نظرت از همین سهم بخرم؟
- یعنی میخوای تک سهم شی؟؟؟
خودش فهمید دارم طعنه میزنم، با ناراحتی گفت:
- بابا حالا ما یه چیزی گفتیم!
- چرا فکر میکنی باید دوباره از همین سهم بخری؟
- خب خوب داره میره بالا.
- گفتم شما هم دچار سندروم "ذهن روند اندیش" شدید.
- اینی که گفتی یعنی چی؟
- گفتم ذهن روند اندیش؛ توانایی تفکر منطقی رو از دست میده و به صورت افراطی فکر میکنه روندها ادامه دارند. یعنی اگر قیمت ها رو به پایین باشه فکر میکنه که این روند حالا حالاها ادامه داره و وقتی قیمتها رو به رشد باشه فکر میکنه تا همیشه همینطوره. ذهن روند اندیش در قیمتهای بالا میخره چون فکر میکنه این روند ادامه داره و میتونه بالاتر بفروشه و در قیمتهای پایین نمیخره چون فکر میکنه قیمتها پایین تر میاد!! تا حالا ندیدی وقتی چیزی (کالایی) گرون میشه مردم برای خرید هجوم میارن؟؟؟
چند لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد.
- الو استاد؟؟ الو قطع شد؟؟
- نه نه داشتم گوش میدادم. خوب با این ۵ تومن چی بخرم؟
- گفتم همون سهام
یه دفعه آمپرش رفت بالا. از پشت تلفن چهره برافروختهشو تصور کردم.
- منو مسخره کردی شازده؟ منو دست انداختی؟
تا الان بالا منبر داشتی چی میگفتی پس؟
- همون سهم رو بخر اما نه با اون دلیل که خودت گفتی؟ (قیمتش داره بالا میره)
- پس با چه دلیلی؟
- با این دلیل که این سهم یک سهام ارزشیه!!
- این ارزشی ارزشی که هی میگی، معیارش چیه؟ چطوری شناسایی میشه؟
- گفتم عوامل زیادی باید بررسی بشه اما در مورد این سهم، ارزش بازار سهم با ارزش دفتری اختلاف زیادی نداره و این یعنی احتمال افزایش قیمت بیشتر از احتمال کاهش قیمته!
- خوب پس ۵ تومن بخر.
سهم یه چند روزی همون جاها درجا زد.
اخبار حکایت از اون داشت که آمریکا در پی تدارک یه حمله همه جانبه به افغانستانه، طالبان کل افغانستان رو گرفته بود. "بوش پسر" ماجراجو تر از اون چیزی بود که تحلیل گرای سیاسی فکر میکردند.
توی بازار اکثر افراد فکر میکردند که شرایط به شدت داره خراب میشه...
استاد زنگ زد:
- بفروشیم دیگه؟
- چرا؟
- خوابی یا خودت رو زدی بخواب؟!
- هچکدوم
- خونتون تلویزیون نداری شازده؟؟
- چطور مگه؟
- شازده!! آمریکا داره میاد بغل گوشمون! صدای جنگ میاد! بوی باروت! ریسک سیستماتیک که میگن همینه دیگه! این جرج بوش دیوانهاس اگر هوس کرد یه موشک اینوری بفرسته چه خاکی تو سرمون بکنیم؟؟؟
ادامه دارد...
#آموزش
#آشنایی_بابورس
یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام
در ایتا
✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman
درسروش
✅ sapp.ir/jamkaranedeleman
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﴾﷽﴿☘ #قسمت_ششم #داستان_آموزشی در باز شد... دیدم استاد با یه دسته گل و یه پاکت وارد شد. هاج
.
☘﷽☘
#قسمت_هفتم #داستان_آموزشی
تو دلم گفتم خاک کاهو !
- من هستم با سهم ، شما اگر میخواهید، بفروشم براتون .
به شک افتاده بود؛ تصمیم گیری براش سخت شده بود...
- خب حداقل نصفشوبفروشیم؟
- اختیارباشماست. من فروشنده نیستم!
- بفروش نصف سهام منو، بفروش.
نصف سهام استادرو فروختم. جنگ شروع شد و کلیت بازار یه افت سنگینی کرد. استاد پیامک زد:
- شازده
جواب دادم: درخدمتم.
جواب نداد، اونجا بود که فهمیدم شازده علاوه بر معنای تحقیری یه کارکرددشنامی هم داره..!
گزارش ۱۲ماهه شرکت اومدروی کدال، تو یادداشتهای توضیحی ریزفروش محصولات رو داشتم نگاه میکردم که بایه محصول جدید روبروشدم که کلا هم صادرشده بود. از هر کی پرسیدم، هیچ کس اطلاعی نداشت. به شرکت هم زنگ زدم؛ یه جور عجیب و غریبی از دادن اطلاعات درموردمحصول جدید امتناع میکردن. محصول جدید انگار یه چیزی مثل موادمخدر بود، وجود داشت ولی کسی در موردش صحبت نمیکرد،خودم اسمش رو گذاشته بودم اسمشو نبر ..!
آگهی دعوت به مجمع عمومی سالیانه شرکت منتشر شد. به قصد سر در آوردن از "اسمشو نبر" (محصول جدید شرکت) رفتم مجمع...
نوبت به سوالات سهامداران رسید. به عنوان اولین سوال کننده میکروفون رو گرفتم!
رییس هیئت مدیره شرکت رییس مجمع بود. یه راست رفتم سراصل مطلب:
- این محصول جدید که توی گزارشات اومده چیه؟
- یک محصول فرعی هستش که بصورت آزمایشی تولیدکردیم.
- این مبلغ درشت آزمایشی نمیتونه باشه!
- چرا هست، هنوز به فرمول اصلی نرسیدیم.
- پس شما "محصول آزمایشی" رو صادر کردید؟ چه جالب!
پچپچ توی حضار شروع شد!
- گزارش ۳ ماهه ابتدایی شرکت نشون میده که این محصول آزمایشی ۲ برابر گزارش ۱۲ ماهه تولید شده و کلا هم فروش رفته یا بهتره بگم صادر شده!!
مدیر مجمع کلافه شده بود، اصلا دوست نداشت جواب سوالات رو بده. کنار مدیر مجمع مدیر عامل شرکت نشسته بود که داشت روی کاغذ تند تند چیزی می نوشت. مکالمه من با مدیر مجمع داشت مجمع رو متشنج میکرد که یکی از نیروی های خدماتی کاغذی رو که مدیرعامل روش یادداشت نوشته بود، آورد داد دست من. خیلی بد خط نوشته بود:
- خواهش میکنم. این مسئله مربوط به امنیت ملی کشوره، من به همه سوالات شما بعد از جلسه پاسخ میدم. دیگه ادامه ندید.
حس کردم که مدیر عامل میخواهد مدیر مجمع رو از گوشه رینگ خارج کنه. قصد نداشتم کوتاه بیام. یه لحظه با مدیرعامل چشم تو چشم شدم، دیدم مثل ژاپنی ها کف دو تا دستاشو چسبونده به هم و داره التماس میکنه که ساکت شم.
ساکت شدم.
بعد از مجمع مدیرعامل دعوتم کرد به اتاقش. تا نشستیم گفت:
- نسکافه که میخوری؟
- یاد نسکافه استاد افتادم سه بار پشت سر هم گفتم:
- نه نه نه...
با تعجب بهم نگاه کرد و دستور داد دوتا چای بیارن.
یه مقدار از خودش حرف زد و کارهایی که تو مدت تصدی پست مدیرعاملی تو شرکت انجام داده. بعدش رو به من کرد و گفت:
- شما کجایی؟ و چکار میکنی؟!
با بی میلی و خیلی کوتاه جوابش رو دادم که یعنی برو سر اصل مطلب!
انگار مردد بود چیزی رو که مد نظرش بود بگه یا نه؟
- خوب اگه تو کارگزاری هستی، برای من و خانوادهم هم سهم بخر؛ البته به شرطی اینکه اطلاعات معاملات من محرمانه بمونه.
- باشه! چی بخرم؟
- هه هه هه خوب معلومه دیگه!از سهام همین شرکت رو.
- باشه، کد بورسی خودتون و خانواده رو بهم بگین.
- کد بورسی چیه؟
- کدی که با اون میشه معامله کرد.
- نداریم!
- با تعجب نگاهش کردم؛ گفتم مدارک بدید براتون کد میگیرم. حالا میرید سر اصل مطلب؟
یه مقدار جا خورد و با دلخوری گفت:
- همین که خودم دارم میخرم نشونه خوبی نیست؟
- گفتم تو آمریکا یه شاخصی هست با نام "شاخص معاملات پرسنل" . اطلاعات خرید و فروش پرسنل شرکتها روی سهام شرکتی که خودشون توش کار میکنن بصورت روزانه افشا میشه.
- چه جالب! خب به چه دردی میخوره؟
- مدیران و پرسنل شرکت "اطلاعات نهانی" دارند؛ یعنی همیشه یه "عدم تقارن اطلاعات" بین پرسنل و مدیران شرکت و سهامداران وجود داره؛ پرسنل زودتر از سهامداران از قراردادها، محصولات و سایر مسائل تاثیرگذار بر سود و زیان شرکت مطلع میشن. این شاخص تاثیر اطلاعات نهانی رو کم میکنه! چون تحلیلگران خرید و فروش های پرسنل رو به عنوان یه اطلاعات مفید تجزیه و تحلیل میکنند.
- چه جالب! بعد این شاخصی رو که گفتی، چرا تو ایران نداریم؟
- با بی حوصلگی گفتم:
- تو ایران خیلی چیزها رو نداریم!
دیگه فهمید که نمیتونه حاشیه بره. چای رو تا ته سر کشید و گفت:
- خبر داری که توی افغانستان جنگه؟
- کی خبر نداره؟
- خب این محصول جدید که ما صادر کردیم مربوط میشه به جنگ توی افغانستان.
- شرکت تولید کننده ماده اولیه شوینده چه ربطی به جنگ افغانستان داره؟
- قول میدی این حرفها پیش خودمون بمونه؟
ادامه دارد...
#آشنایی_بابورس
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا ع
@jamkaranedeleman
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
. ☘﷽☘ #قسمت_هفتم #داستان_آموزشی تو دلم گفتم خاک کاهو ! - من هستم با سهم ، شما اگر میخواهید، بفر
.
☘﴾﷽﴿☘
#قسمت_هشتم #داستان_آموزشی
-بله حتما.
-ما قبل از این نفت رو از پالایشگاه میخریدیم و بعد از به اصطلاح برشهایی که روی نفت می دادیم ماده اولیه شوینده رو ازش استخراج میکردیم و باقی مونده نفت رو به پالایشگاه برگشت می دادیم. جنگ افغانستان هنوز شروع نشده بود که یه تاجر افغانی اومد اینجا، باور کردنی نبود؛ کل فرآیند تولید و فرمول ها رو می دونست. از ما خواست که ماده باقی مونده رو که به پالایشگاه برگشت میدیم با یه ماده دیگه ترکیب کنیم و همه رو به اون بفروشیم. قیمت پیشنهادیش هم خیلی بالا بود. ما اول فکر کردیم سر کاریم ولی اون برای محموله اول ۴ میلیون دلار بصورت نقد با چمدون به ما تحویل داد. ما کار رو شروع کردیم برای محصول جدید از وزارت صنایع درخواست پروانه محصول کردیم. اونا هم نمیدونستند این محصول به چه دردی میخوره، نه ما میدونستیم نه وزارت صنایع باورت میشه؟؟
چشمام از تعجب گرد شده بود!!
-خلاصه پروانه محصول جدید صادر شد؛ محصول جدید هر روز با چند ده تانکر راهی افغانستان میشد.تاجر افغانی هم قبل از تکمیل محموله پول محموله قبلی رو می داد...
جنگ که شروع شد، درخواستهای تاجر افغانی دو برابر شد. یه شب تو خونه خواب بودم که مامورها دستگیرم کردن، بعدها فهمیدم غیر از من همه اعضای هیئت مدیره و مدیران شرکت هم دقیقا راس همون ساعت دستگیر شدن.
مثل کسی که داره شعبده بازی میبینه، محو صحبتهای مدیرعامل شده بودم، دوست نداشتم حرفهاش تموم بشه.
-خوب به چه جرمی دستگیرتون کردند؟
-همکاری با دولت متخاصم؟
-اه دولت متخاصم کیه؟
-چیزی که تاجر افغانی از ما میخرید "سوخت جت" بود!! آمریکایی ها برای هواپیماهاشون نیاز داشتن، در واقع آدرس ما رو، فرمول رو و سایر اطلاعات رو خود آمریکایی ها در اختیار تاجر افغانی قرار داده بودند !
-یاد ناظم دوران مدرسه افتادم که میگفت: یه جوری بگید مرگ بر آمریکا که صداتون کاخ سفید رو بلرزونه، بنده خدا حق داشت؛ عجب موجودات سه نقطه ای هستند این آمریکایی ها.
-خوب بعدش چی شد؟ مهندس!
-هیچی یه ۲۴ساعتی مهمون برادرها بودیم که متوجه شدن ما اصلا نمیدونستیم اینی که تولید میکنیم چی هست؟
دو نفری با هم زدیم زیر خنده.
-بعدش هم شورای امنیت ملی، فروش این محصول رو بلامانع اعلام کرد ؛ اما نه به آمریکایی ها ....
مدیر عامل شرکت مهندس شیمی بود و خوشبختانه سواد مالی اش در حد اکابر، خیلی مرموزانه اطلاعاتی رو که نیاز داشتم ازش گرفتم.
بهش قول دادم که برای خودش و خانوادش کد بورسی بگیرم و یه اعتبار با نرخ بهره صفر.
نفهمیدم تا خونه چطوری برگشتم اینقدر که سناریوهای مختلف رو بررسی کردم سرم داشت میترکید، حس کردم اعداد از چشمام دارن میزنن بیرون!!
تا رسیدم خونه کامپیوترم رو روشن کردم؛ با محافظانه ترین حالت شرکت میتونست ۶۰۰ تومن سود بسازه و با یه نسبت P/E10 که مختص همون صنعت بود قیمت سهم میشد ۶۰۰۰ تومن!!! باور کردنی نبود سهمی که ۵۰۰ تومن خریده بودم میخواست بشه ۶۰۰۰ تومن. ۱۱۰۰% سود باور کردنی نبود...
هنوز هم باور کردنی نیست. دلم برای استاد سوخت!!!
موجودی حساب بانکی ام رو چک کردم و یه پیامک به مدیر مالی شرکت زدم و در مورد حد اعتباری استفاده نشده شرکت پرسیدم.
مثل روانی ها دور اتاق میچرخیدم و با خودم حرف میزدم. خسته که شدم تلویزیون رو روشن کردم اخبار داشت جنگ افغانستان رو نشون میداد. جنگنده های آمریکایی اشتباهی به یه مراسم عروسی حمله کرده بودند، کلی آدم کشته شده بود، تلویزیون تصاویر کشته شده ها رو نشون میداد. اعصابم ریخت بهم؛ یاد زمانی افتادم که تهران موشک بارون بود، موشک های دشمن مدرسه ما رو زده بودند، مدرسه ما سه شیفه بود من شیف دوم میرفتم، ساعت ۱۱ تا ۳ بعدازظهر، موشک ساعت ۹ خورده بود...
بی اختیار رفتم به اون دوران، بابا جبهه بود و ما شبها به خاطر بمباران، زیر پله، توی راهرو میخوابیدیم. برادر کوچکم از ترس لکنت زبون گرفته بود و اکثر شب ها وقتی ما خواب بودیم، با صدای گریه مادرم از خواب بیدار میشدیم، ما تنها بودیم و مادرم تنها تر...
ادامه دارد...
#آموزش
#آشنایی_بابورس
@jamkaranedeleman