eitaa logo
یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
43 فایل
شهید‌ سید مرتضی آوینی‌‌ : شهدا همه اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام هستند و پیام آنها عشق و اطاعت است و وفاداری...! 📌استفاده و کپی از پست های کانال نه تنها اشکال ندارد بلکه دعا گویتان نیز هستم حتی با لینک خودتان هم مجاز می باشد .
مشاهده در ایتا
دانلود
. ☘﴾﷽﴿☘ لیست رو برداشتم و از اتاقش زدم بیرون. شب توی خونه یه فرم اکسل درست کردم و اطلاعات سهام استاد رو واردش کردم، اونجا بود که فهمیدم ارزش روز پرتفوی ۱۷.۵ میلیون تومنه. صبح که رفتم شرکت هر چی از پرتفو رو که میتونستم نقد کنم فروختم. موند سه چهارتا سهم که یا نمادش بسته بود یا خریداری نداشت! شب ولو شده بودم روی کاناپه جلوی تلویزیون که صفحه موبایل، خاموش روشن شد... دیدم استاد پیامک داده: چه خبر؟ کلا عادت به سلام کردن نداشت؛ اون روزی هم که به دعوت خودش رفته بودم دفترش نه سلام کرد نه جواب سلام منو داد! تو جواب نوشتم: - سلام استاد. تقریبا کل پرتفو رو نقد کردم. در کسری از ثانیه پس از رسیدن پیامک زنگ زد!! - شازده چکار کردی؟؟؟؟!!! دوباره همون چیزی رو که نوشته بودم براش تکرار کردم. چند ثانیه ای ساکت شد؛ مثل لولای دری که چند سال باز و بسته نشده، ناله ای کرد که هنوز هم بعد چند سال وقتی یادم میوفته دلم ریش میشه. - میدونی چکار کردی؟ میدونی چقدر ضرر کردم؟؟؟ - استاد فرقی نمیکنه قبل فروش هم ضرر کرده بودید. - نه نه... اون ضرر حساب نمیشه که، تا وقتی نفروختی که زیان محقق نشده، الان زیان محقق شد! - استاد مثل حسابدارها حرف میزنی. زیان زیانه چه فروخته باشی چه نفروخته باشی!! - شازده خیلی بی ترمز رفتی، حداقل تو چند روز میفروختی! - مرگ یه بار شیون یه بار، اینجوری تحملش خیلی خیلی راحت تره. - کی گفته؟ - فرض کن 3 تا دندون خراب دارید که باید کشیده بشه. حاضرید هفته ای یه دوندون بکشید یا تو یه جلسه سه تاشو؟ - خوب تو یه جلسه 3 تاشو!! - چرا؟؟؟ - خوب مرگ یه بار... (ادامه جمله اش رو خورد، یادش افتاد که چند دقیقه پیش همین رو خودم بهش گفته بودم) - خوب حالا چی قراره بخری این زیانی که به ما زدی جبران بشه؟؟ شازده!! - شنبه خبر میدم. - یعنی واقعا اول فکر نکردی چی بخری؟؟ اول کل پرتفوی رو فروختی؟؟ - این ۲ تا دو "رویداد مستقل از هم" هستند. ما اول باید از چاله در میومدیم بعد برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کنیم. با ناامیدی یه نفس عمیق کشید و بدون خداحافظی با گفتن کلمه باشه گوشی رو قطع کرد... یک ماهی بود که خوندن صورتهای مالی و تحلیل فضای کسب و کار شرکت وقتم رو گرفته بود. به جمع بندی نهایی رسیده بودم و فقط منتظر بودم قیمت به سطحی که مد نظرمه افت کنه. قیمت که رسید به سطح 500 تومن خریدها رو شروع کردم؛ اول برای استاد خریدم تقریبا نصف پولشو، بعد برای خودم. شب خسته روی تخت داشت خوابم میبرد که شماره استاد افتاد روی صفحه موبایل؛ حال نداشتم جواب بدم اما ول کن نبود، یه بند داشت میگرفت تو 5 دقیقه 5 بار تماس گرفت!! - شازده این چیه خریدی؟ - سلام. این شرکت ماده اولیه مورد نیاز برای تولید شوینده‌ها رو تولید میکنه، یه شرکت با محصولات تقریبا انحصاریه، صادرات هم داره... - پرید وسط حرفم: شازده همه اینا که داری میگی درست!! اما بهتر نبود کمتر میخریدی و از سهام شرکتهای دیگه هم میخریدی؟ این همه من گلوی خودم رو سرکلاس پاره کردم و در مورد کاهش ریسک از طریق "متنوع سازی" و "بهینه سازی پرتفو" صحبت کردم... پس چی یاد گرفتی تو شازده!!! - وقتی یه شرکت سود ده رو، زیر ارزش دفتری میخریم، ریسکی نکردیم که بخواهیم از طریق "متنوع سازی" اونو کاهش بدهیم. با پوزخند گفت: - اینو کدوم دانشمند کشف کرده شازده؟؟؟ - دانشمند نیست استاد، موفق ترین سرمایه گذار دنیاست: وار... اجازه نداد حرفم تموم بشه، در حالی که صداشو بالا برده بود مثل دیوونه ها فریاد میزد: ارزش دفتری، ارزش دفتری، شازده ارزش دفتری که یه مفهوم حسابداریه تو به من میگی مثل حسابدارها حرف نزن بعد خودت مثل حسابدارها عمل می کنی؟؟؟  نذاشت توضیح بدم و گوشی رو قطع کرد. فردا 3%!دیگه قیمت افت کرد؛ بقیه پول استاد رو هم از همون سهم خریدم، یه مقدار دیگه هم برای خودم. بعدازظهر تو راه برگشت از سرکار داشتم توی ذهنم سوال و جوابهای استاد رو بازسازی میکردم... شب پیامک داد: دیروز تا گردن توی باتلاق بودی، امروز سرت هم رفت توی منجلاب! کل پول رو یک سهم خریدی!! ای خراب شه این دانشگاهی که دانشجوش تویی!!! عصبانیت و نا امیدی تو نوشته هاش موج میزد. از اینکه قبول کردم اسم رمز براش بگیرم که بتونه هر شب وضعیت سهامشو ببینه پشیمون شده بودم. ادامه دارد... یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام در ایتا ✅ Eitaa.ir/jamkaranedeleman درسروش ✅ sapp.ir/jamkaranedeleman ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
. ༻﷽༺ داستان بار ممنوعه ای که حاج قاسم به سوریه میبرد و ماجرای تعقیب حاج قاسم توسط آمریکایی ها از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می‌آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین‌ها پیاده شدند و پله‌ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم. سه چهار نفرشان که دوربین‌های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم می‌کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره‌ی مسافران پرواز را اسکن می‌کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می‌دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه‌ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی‌ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می‌کردم؟! این را که دیگر نمی‌شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می‌لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می‌زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم… روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم… قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت می‌انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم… تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه‌ی گونه هاش پایین افتاد. منبع: پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام شادی ارواح طیبه شهدا، اولیاء و جمیع درگذشتگان صلوات و فاتحه الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام @jamkaranedeleman ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─