eitaa logo
| ᴊᴀɴᴀɴ | جانان
272 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
105 ویدیو
0 فایل
من گریسته‌ام.. آري مدتي‌ست ڪه با هر ضربه‌ي ڪۅچڪي با هر بهانه‌ي اندڪي به گریه مےافتم.. دوستِ من، دلم زخم دارد همین! دیگر بیشتر نمےگویم... ‌ ‌ ‌ۅصاݪ هستم، شنواي حرفت: - https://daigo.ir/secret/7602774184 - @NashenasJanan
مشاهده در ایتا
دانلود
که من می‌خواستم پناهگاه همیشه استوار تو باشم تا هیچ‌وقت و هرگز، احساس بی‌پناهی نکنی. چرا که به تجربه دریافته بودم بی‌پناهی، چه اندوه عمیق و جانکاهی با خود به همراه دارد. ؛)
دوستت دارم و نمی‌دانی حرمت این جمله تا چه اندازه در من شکست..
به من می‌گویی که از زندگی گریزانی و در این فکری که در ورای تمام رنج‌هایت خانه‌ای بسازی که هیچ احساسی را در آن راه نباشد، به قلبم اشاره می‌کنم و با چشمان خسته‌ی از خواب برگشته به تو می‌گویم که در ورای تمام رنج‌ها، چیزی هست که تو را انتظار می‌کشد. تو اما این‌بار خوب می‌فهمی که صدایم به احساس آلوده نیست! تو خوب می‌دانی که در من خانه‌ای هست، که تو بیش از آن‌چه که باید، در آن نبوده‌ای!
ورای تمام گذرها، تو باید بدانی که هیچ‌گاه جای امنت را پیش من از دست نداده‌ای. این حداقل چیزی‌ست که باید برای همیشه از من به یاد داشته باشی... 🌘🩶
از پنجره به مسیری که هرگز از آن نخواهی آمد نگاه می‌کنم؛ به دری که هرگز آن را نخواهی گشود خیره می‌شوم و گوش‌هایم را برای شنیدن صدایت که هرگز نخواهم شنید، تیز می‌کنم.. و کسی نمی‌داند انجام هرباره‌ی این کارها، چیزی شبیه جان کندن است...
و اگر من برای همه‌ی دنیا چیزی نبودم، عیبی نداشت. فقط می‌خواستم عزیزِ تو باشم. عزیزِ تو بودن، انگار عزیزِ خدا بودن بود.. 💔
شاید اگر تو اینجا بودي اشک‌هایی را که حالا در چشم‌هایم با زحمت نگه می‌دارم، به روی دست‌هایت می‌ریختم...
و از دیگر خطاهای بزرگم آن بود که لحظات دلخوشی را سرسری می‌گذراندم اما غم و اندوه را با همه وجود زندگی می‌کردم. گویی که پیوند عمیقی بین من و غم‌ها بود...
‏سپس لبخندی زد و گفت اگر شبی زیر آسمان در آغوشم به خواب بروی، به کنایه از شب خواهم پرسید که ماه در آغوش او زیباست یا ماه در آغوش من... :)
که من می‌خواستم پناهگاه همیشه استوار تو باشم تا هیچ‌وقت و هرگز، احساس بی‌پناهی نکنی. چرا که به تجربه دریافته بودم بی‌پناهی، چه اندوه عمیق و جانکاهی با خود به همراه دارد. ؛))
٬٬دوستت دارم و نمی‌دانی حُرمتِ این جمله تا چه اندازه در من شکست..٬٬
و در نهایت، دست از همه چیز کشیدم. نه به خاطر ضعف، بخشش یا حس رهایی. من خطرناک و خسته شده بودم و اگر غم، تنها یک چیز را به من یاد داده باشد، این است که گاهی باید رها کنی تا خوشبخت شوند... و متأسفانه من همیشه خودم را یک غم بزرگ دست و پادار یافتم، ادامه‌دار و مهلک. و حالا دلخوشی اندکم از آن‌جاست که می‌دانم از تو دورم، از آدم‌ها دورم، از هر کسی که در زندگی‌اش هنوز احساسی را زنده نگه داشته.. من از اینکه به هیچ‌کس آسیبی نمی‌رساندم به این زندگی بی‌دلیل امیدوار بودم و هرگز برایم مهم نبود که غمم، که سردم، و هر روز دور از تو و آدم‌ها، در حال مرگ...