eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/4190850710 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۹۳ 🍀 🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان 🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!» 🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲
شهادت میخوای باید واسش تلاش کنی، هرکار شهدا میکردن بشه عادتت . . هرکار نمیکردن بشه جز خط قرمزات ! 'تلاش کن' اون مقصده که تو باید بری سمتش نه اون .
تـوراازپـــادرآوردنــد امـابـی‌خبـربـودنـد کـه‌جان‌تازه‌می‌بخشد شهادت‌آرمان‌هارا
روح‌الله‌قربانی🌱.mp3
5M
_روح‌الله‌قربانی🌱..! بالا و پایین توی زندگی زیاده و توی این مواقع دوس داریم یه رفیق داشته باشیم که هوامو داشته باشن..!💔 ●بعد از خوندن کتاب شهید روح الله قربانی خیلی حالم بهتر شد و واقعا زندگی روح الله با همسرش خیلی جالب بود..!💌 《شهیدی که همسرش رو امام رضا بهش داد و میدونست چه روزی قراره شهید شه🕊.!》 -گوش کردن به حرفم ضرر و هزینه نداره و عکس روح الله رو ببین و چشماتو ببند و باهاش صحبت کن🤌🏼 اگه توی زندگیت حس میکنی تنهایی و داری اذیت میشی کتاب این شهید رو بخون و مشکلاتت رو بهش بگو و مطمئن باش کمکت میکنه؛من خودم تجربه کردم که بهت میگم،بهم اعتماد کن..!✍🏻
‹دلتنگ نباش›.pdf
24.3M
_کتاب روح‌ الله‌ قربانی🌱..! این کتاب رو حتما بخونین چون واقعا از خوندنش لذت میبرین..👀 یک کتاب که زندگی عاشقانه و رمانتیک داداش روح الله رو تعریف میکنه..!🌿 📌این کتاب به روایت همسر داداش روح الله هست و واقعا میشه عشق توی زندگیشون رو با خوندن این کتاب فهمید -این pdf رو برای کسایی که میشناسی بفرست تااونا هم با داداش روح الله آشنا بشن چون اگه از این شهید کمک بخوای حتما جوابت رو میده✍🏼
سلام سلام پارت داریما😍😍
پارت_نهم 🦋 متوجه ارور سیستمم شدم این یعنی دستگاه من توسط اونها در حال شناسایی بود شامم رو ول کردم و همه توانم رو برای حل این موضوع گزاشتم اینقدر استرس گرفته بودم که انگار جونم رو داشتن میگرفتن، اگه متوجه میشدن که سیستمشون توسط ما هک شده عملیات بهم میخورد و..... یک لحظه صدای ارور سیستم مهوا اومد همه به مهوا خیره شده بودیم که یهو چنان غذاش رو رها کرد که نصف برنجش چپ شد ریخت تو نایلون زیرش و مهوا چرخید سمت سیستم نگرانی رو توی چشم هاش میدیدم خیلی کارش تمیز بود هیچ وقت نمیزاشت کار بدون جدیت پیش بره و همیشه تو کارش با بیشترین دقت پیش میرفت که مشکلی نباشه و مطمئن بودم با تمام این مشکلات و سختی سیستم اونها مهوا میتونه کارش رو مثل قبل پیش ببره. مهوا نگران سرش رو بالا گرفت اوج ترس رو توی چشم هاش میدیدم دداشتم سکته میکردم حرف نمیزد و فقط یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به لب تاب. مهوا کارش درست بود اما هرگز اونها اونایی که کله خرابن نمیزاشتن کسی تو کارشون سرک بکشه مهوا نگران بود این از حالات صورت و دستهاش مشخص بود برای اینکه آروم بگیره به علی نگاه میکرد اونها خیلی بهم وابسته بودن. شاید به خاطر نبود پدرشون بود، پدر علی 13 سال پیش به خاطر داشتن پرونده قتل و دنبال کردن اون به شهادت رسید و مهوا شکست خیلی بزرگی خورده بود و علی برای اینکه حال خواهرش بهتر بشه هرکاری کرد از روانشناس کمک گرفت و مسافرت برد و حتی خونه رو عوض کرد ولی خب با گذشت زمان مهوا به علی خیلی وابسته شد و الان تکیه گاه وآرامشش فقط علیه. همه نگران بودن مهوا دستاش میلرزید یک لحظه... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 یهو چشم های مهوا چنان برقی زد که علی نفسش رو با صدا بیرون داد و سرش رو اروم کوبید رو فرمون محمدمهدی هم برا مهوا آب ریخت و خسته نباشید گفت. مهوا در ماشین رو باز کرد و بی حواس پیاده شد که ی موتوری رد شد و باعث جیغ خفیف مهوا شد علی سریعا از ماشین پیاده شد و.... با صدای جیغ خفیف مهوا سریع سرم رو از فرمون برداشتم و پیاده شدم و از پشت در آ*غوش کشیدمش خیلی ترسیده بود تو عملیات ها خیلی روحیش حساس میشد،،، توی ماموریت قبلی به خاطر پرونده، دزدیده بودشو اونقدر تهدید به کشتن من کرده بودنش که روحیش ضعیف شده بود اما اصرار بر بودن در محل کار داشت میخواست راه پدر شهیدم رو ادامه بده. _مهوا... ببین منو... حالت خوبه؟ مهوا خواهری جوابمو بده حرف بزن... _خو... خو... بم، آب... آب میدی بهم؟ سریع دوییدم و دیدم محمدمهدی لیوان آب پر کرده سریع از دستش گرفتم و بردم برا مهوا خیلی ترسیده بود هوا تاریک بود و جز دو سه تا ماشین کسی اینجا نبود. یکم که آروم شد به سمت ماشین حرکت کرد، رفتم و دستم رو روی شونش انداختم و گفتم: _ مهوا خواهری .... من ازت خیلی ممنونم _چرا؟ _چون این خطر هارو به جون میخری چون داری میجنگی و راه بابارو ادامه میدی چون باعث شادی منی چون باعث دلگرمی مامان دلشکستمی و چون خواهر منی.... _منم ازت ممنونم که شدی بابای کوچک من، شدی تکیه گاه من شدی برادر من _مهوا به ماه خیره شو ی آرزو برا من بکن منم ی آرزو برای تو میدونستم منظورش چیه برای همین.. _(با بغض زیاد ادامه دادم) اوممم من ارزو میکنم به خواسته قلبیت برسی... داشتم راه میوفتادم که برم دستمو گرفت و گفت: _هنوز آرزوی من مونده هاااا، ان شاءالله همیشه خوشبخت و(با شوخی و خنده ادامه داد) ی شوهر بیاد ببرتت از دستت خلاص بشم و داییی بشم بیام دختر خوشگلت رو بو کنم واییییی داییی شدن حس خوبی داره هااا ی چشمکی هم زد. میدونستم برای اینکه حالموعوض کنه اینارو میگه منم نخواستم دلشو بشکنم و ی لبخند پر از درد زدم و میدونم متوجه شد ولی به روی خودش نیورد و منو تا ماشین همراهی کرد. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋