برسرسفرھافطاربہغذالبنزنم
تازمانیڪہمؤذنببردنام
#علی؏🌿
#مجنون_حسین
#یا_امیرالمؤمنین_ع❤️
هستے ما زهسٺ #علــے هسٺ مےشود
دیوانہاٺ بہ #عشـق زبر دسٺ مےشود
نامٺ عجیب جاذبہ دارد ڪه عاشقٺ
دیوانہ وار پاے تو پابسٺ مےشود
🌷 #صلےاللهعلیڪ_یاامیرالمومنین
پارت_نهم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
متوجه ارور سیستمم شدم این یعنی دستگاه من توسط اونها در حال شناسایی بود شامم رو ول کردم و همه توانم رو برای حل این موضوع گزاشتم اینقدر استرس گرفته بودم که انگار جونم رو داشتن میگرفتن، اگه متوجه میشدن که سیستمشون توسط ما هک شده عملیات بهم میخورد و.....
#علی
یک لحظه صدای ارور سیستم مهوا اومد همه به مهوا خیره شده بودیم که یهو چنان غذاش رو رها کرد که نصف برنجش چپ شد ریخت تو نایلون زیرش و مهوا چرخید سمت سیستم نگرانی رو توی چشم هاش میدیدم خیلی کارش تمیز بود هیچ وقت نمیزاشت کار بدون جدیت پیش بره و همیشه تو کارش با بیشترین دقت پیش میرفت که مشکلی نباشه و مطمئن بودم با تمام این مشکلات و سختی سیستم اونها مهوا میتونه کارش رو مثل قبل پیش ببره.
مهوا نگران سرش رو بالا گرفت اوج ترس رو توی چشم هاش میدیدم دداشتم سکته میکردم حرف نمیزد و فقط یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به لب تاب.
#علیرضا
مهوا کارش درست بود اما هرگز اونها اونایی که کله خرابن نمیزاشتن کسی تو کارشون سرک بکشه
مهوا نگران بود این از حالات صورت و دستهاش مشخص بود برای اینکه آروم بگیره به علی نگاه میکرد اونها خیلی بهم وابسته بودن. شاید به خاطر نبود پدرشون بود، پدر علی 13 سال پیش به خاطر داشتن پرونده قتل و دنبال کردن اون به شهادت رسید و مهوا شکست خیلی بزرگی خورده بود و علی برای اینکه حال خواهرش بهتر بشه هرکاری کرد از روانشناس کمک گرفت و مسافرت برد و حتی خونه رو عوض کرد ولی خب با گذشت زمان مهوا به علی خیلی وابسته شد و الان تکیه گاه وآرامشش فقط علیه.
همه نگران بودن مهوا دستاش میلرزید یک لحظه...
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_دهم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
یهو چشم های مهوا چنان برقی زد که علی نفسش رو با صدا بیرون داد و سرش رو اروم کوبید رو فرمون محمدمهدی هم برا مهوا آب ریخت و خسته نباشید گفت.
مهوا در ماشین رو باز کرد و بی حواس پیاده شد که ی موتوری رد شد و باعث جیغ خفیف مهوا شد علی سریعا از ماشین پیاده شد و....
#علی
با صدای جیغ خفیف مهوا سریع سرم رو از فرمون برداشتم و پیاده شدم و از پشت در آ*غوش کشیدمش خیلی ترسیده بود تو عملیات ها خیلی روحیش حساس میشد،،، توی ماموریت قبلی به خاطر پرونده، دزدیده بودشو اونقدر تهدید به کشتن من کرده بودنش که روحیش ضعیف شده بود اما اصرار بر بودن در محل کار داشت میخواست راه پدر شهیدم رو ادامه بده.
_مهوا... ببین منو... حالت خوبه؟ مهوا خواهری جوابمو بده حرف بزن...
_خو... خو... بم، آب... آب میدی بهم؟
سریع دوییدم و دیدم محمدمهدی لیوان آب پر کرده سریع از دستش گرفتم و بردم برا مهوا خیلی ترسیده بود هوا تاریک بود و جز دو سه تا ماشین کسی اینجا نبود.
یکم که آروم شد به سمت ماشین حرکت کرد، رفتم و دستم رو روی شونش انداختم و گفتم:
_ مهوا خواهری .... من ازت خیلی ممنونم
_چرا؟
_چون این خطر هارو به جون میخری چون داری میجنگی و راه بابارو ادامه میدی چون باعث شادی منی چون باعث دلگرمی مامان دلشکستمی و چون خواهر منی....
_منم ازت ممنونم که شدی بابای کوچک من، شدی تکیه گاه من شدی برادر من
_مهوا به ماه خیره شو ی آرزو برا من بکن منم ی آرزو برای تو
#مهوا
میدونستم منظورش چیه برای همین..
_(با بغض زیاد ادامه دادم) اوممم من ارزو میکنم به خواسته قلبیت برسی...
داشتم راه میوفتادم که برم دستمو گرفت و گفت:
_هنوز آرزوی من مونده هاااا، ان شاءالله همیشه خوشبخت و(با شوخی و خنده ادامه داد) ی شوهر بیاد ببرتت از دستت خلاص بشم و داییی بشم بیام دختر خوشگلت رو بو کنم واییییی داییی شدن حس خوبی داره هااا ی چشمکی هم زد.
میدونستم برای اینکه حالموعوض کنه اینارو میگه منم نخواستم دلشو بشکنم و ی لبخند پر از درد زدم و میدونم متوجه شد ولی به روی خودش نیورد و منو تا ماشین همراهی کرد.
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_سیزدهم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
#عامر
با این گند کاری که اینا در اوردن باید به فکر یک دختر دیگه باشم، هیچ کدوم از دخترا خبر نداشتن بعد از چندوقت که اینجا بودن قراره چه اتفاقی براشون بیوفته پس اگر هم فرار کردن برامون هیچ دردسری نداره.
باید توی مهمونی فردا شب همونجا یکی رو انتخاب کنم بفرستم جای مهرناز که فرار کرده، عَی دختر اگه دستم بهت برسه مفنگی، چنان تیکه تیکت کنم که مرغ های آسمون به حالت زار بزنن.
_کیارش... کیارشششش
_بله آقا... بله عامر خان امری داشتین؟!
_ببین کیا خبر داری که چیشده معشوقه جناب عالی گم و گور شده،،، باید فردا شب باید دنبال ی دختر تو جمعیت بگردی تا بفرستیم جاش، افتاد؟
_(با ناراحتی) بله خبر دارم،،، چشم هرچی شما بگین
_کیارش اون دختر از اولشم پا بده نبود ولش کن بچسب به یکی دیگه...
_با اجازتون من برم، کار مهمی هست ببخشید...
_برو برو.... ببینم فردا شب چه میکنی.
****
#علی
_مهوا میشه شما داخل نیای بمونی بیرون؟
_علی مگه قرار نیست حارد هارو گیر بیاریم؟
_اره خب...
_خب که خب به جمال زیبات، شما پایین اونا رو به حرف بگیر تا من حارد هارو پیدا کنم،،، زمانی که داشتم سیستم هاشون رو چک میکردم...
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_شانزدهم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
#علیرضا
امشب مهوا خیلی خاص شده بود،،، ولی نگرانی رو تو چشماش میدیدم ... مهوا دختری بود با چشمهای مشکی و مژه های فردار بینی رو فرم و صورتی معمولی اما جذاب و زیبا...
#علی
_آروم و صدای آهسته گفتم:
بسم الله........ یاحیدر کرار
همه هم یک یا حیدر اروم گفتن، من حاج کمیل بودم اسم مستعارم رو میگم،،، ماها اسم مستعار داشتیم،،،من نگران بودم نگران مهوا این جمع خیلی خطرناک بود...
اما من دلم روشنه من مطمئنم خدا کمکمون میکنه...
بعد از کلی تذکر دادن به مهوا پاشد رفت....
#مهوا
ماموریت من شروع شده بود،،، پاشدم که برم طبقه بالا در حال طی کردن راه بودم همه یک دستشون گیلاس بود و یک دستشون سیگار....
همه ی طوری نگاهم میکردن از این نگاه ها متنفر بودم، لباسم خردلی بود پوشیده اما مجبور بودم تنگ بپوشم. رسیدم دم پله زیر لب بسم الله... گفتم و راهی جهنم دوم شدم....
#سامی
عامرخان بهم سپرده بود براش دختر گیر بیارم،،، هیچ دختر چشامو نمیگرفت همشون خیلی از فیس افتاده بودن از بس اینجا به خوردشون داده بود عامر که عملی شده بودن...
اما دختر هست انگار تازه وارده و اولین بارشه اومده شاید بشه تورش کرد، با دوستش داشتن میرفتن سمت رختکن که خواستم دنبالش برم همون لحظه....
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_بیستم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_ممنونم از پیشنهادتون، فکر میکنم.
راهمون رو گرفتیم و رفتیم کمی که از اتاق دور شدیم علیرضا گفت: مهوا خانم مراقب خودتون باشین. و رفت.
رفتم پیش چند تا خانم که اونا هم مامور بودن مشغول صحبت های معمولی شدیم تا شک نکنن...
یعنی اون حارد ها کجا میتونست باشه؟ یعنی ما اشتباه کرده بودیم یا قبل از ما پاک سازی کرده بودن؟
فقط ده دقیقه تا جلسه اونها و دستیابی به حارد ها داشتیم...
#علی
علیرضا و مهوا پایین اومدن و رفتن سر جاهاشون نشستن پس احتمالا حارد هارو نگرفتن هنوز...
رفتم نزدیک میز مهوا...
_(با خنده و چشمک) سلام خانم زیبا افتخار آشنایی دارم؟
مهوا هم که همیشه پایه...
_سلام به به چه آقایی بله،،، علی بیا بشین کارت دارم.
_بگو...
_علی یا حارد ها رو برداشتن و پاک سازی کردن یا ما اشتباه رمز گشایی کردیم.
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_بیست_و_چهارم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_دهنت رو ببند سر من داد نزنا تا زدم دندونات رو خورد کنم دختره هرجایی....
_من هرجایی نیستم دهن کثیفت رو ببند بی شخصیت
_اوه چه خشن... حیف که سپردن سالم ببرمت وگرنه حسابی ازت میرسیدم که ی جای سالم تو ب*دنت نمونه.
_تو مال این حرفا نیستی...
_حالا بهت نشون میدم با بد کسی در افتادی...
رفت و در پشتش بست،،، همه دخترایی که اینجا بودن تزریقی بودن.
***
#علی
الان 24 ساعته که از مهوا خبری نیست، دل تو دلم نیست و نگرانم میترسم دوباره بلایی سرش بیارن.
_محمد مهدی شنود کردی؟چیزی دستگیرت شد؟
_نه علی به خدا اصن صدایی نمیاد یعنی یا متوجه شنود شدن یا مکانشون جای دیگس...
_محمدمهدی تمامی واحد برادرا و خواهر هارو جمع کن و توجیه کن باید بریم لواسون تنها جاهایی که ما میدونم همونجاست...
_علی جان عجله نکن ریسکش بالاست،،،ان شاءالله که هیچ اتفاقی برای مهوا خانم نمیوفته.
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_بیست_و_پنجم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_عامر خان دختره رو اوردم و بردمش پیش بقیه دخترا...
_باشه... چکش کنید که مشکلی پیش نیاد
_به روی چشم...
قراره تا دوسه روز دیگه دخترا رو منتقل کنیم برن و به خاطر همین دختره که اوردیمش پول زیادی بهم پیشنهاد شده.... من نمیتونم از این همه پول بگذرم پس هرطوری شده باید را*مش کنم...
#علی
_ببینید الان دیگه نمیشه شنودشون کرد منطقه کور رفتن... نرسیدیم هم به مهوا دستگاه وصل کنیم پس یک راه حل میمونه بریم لواسون...
_بله جناب سرگرد
_این نکته هم باید بدونیم که ما نباید به اطلاعاتی که درباره فرستادن بچه ها داریم اکتفا کنیم شاید اینم رد گم کنی باشه...
محمدمهدی و علیرضا با گردان برین لواسون منم تا چند ساعت دیگه راه میوفتم.
خانه امن لواسون مستقر بشین تا ما هم برسیم امروز و فردا باید کارشون رو تمام کنیم.
_بله جناب سرگرد.... اجرا میشه.
_خب پس تمام... یاعلی
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_سی_و_چهارم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
#علی
بعد از اینکه دخترا رو بردیم بیرون دیدم خانومی خیلی حالش بده و گریه میکنه، رفتم پیشش و گفت چه خبر شده که با ترس و لرز محمدمهدی رو فرستادم سراغشون خودمم رفتم اما نمیتونستم بار دیگه ای بشکنم
*
بردیمش بیمارستان و بعد از انجام کارهاش و بستری یک هفته ایش رفتم کنارش...
_«با بغض» مهوا جونم.... خواهری... نمیخوای چشمای قشنگتو باز کنی؟ دو روزه کلا خوابی هاااا نمیگی من دلم برای «من دوم» تنگ میشه؟ یادته برات دعا کردم زودتر بدیمت بری خونه شوهر؟ چشاتو باز کنی قول میدم زودترش بشه زودترتر میشه
دیگه اشکم دراومد شکست اون علی محکمی که اقاجون میگفت پای خواهرش وسط بود پای زندگیش اشکم چکید روی چشم هاش رفتم که سرش رو ببو*سم که چشماش تکون خورد و اروم بازش کرد.
با ذوق روی سرش رو بو*سیدم و با لبخند نگاهش کردم که با صدای ضعیفی گفت: علی... علی.... من... می.. می ترسم.. اون داشت... اون داشت و ی قطره اشک از چشاش اومد، قلبم اتیش گرفت برای بغض و لرزش تو صداش دلم لرزید برای اون چشم های اشکیش و اروم گفتم:
هیش... تموم شد عمر داداش.. تموم شد باشه؟ الان من پیشتم اونارو هم گرفتیم و عملیات رو سپردم دست بچه ها که تمومش کنن...
_علی... علی اون داشت... داشت... منو.... میکشت...
زد زیر گریه بلند و بلند گریه میکرد، اون الان ترسیده نیاز داشت به تکیهگاه رفتم و کنار روی تخت نشستم و سرش رو گرفتم تو بغ*لم
و سرش رو به ارومی بو*سیدم و گفتم:
_خواهری عزیزکم تموم شد باشه باشه؟نگو اصن بهش فکر نکن من اینجام ببین کنارت نشستم تموم شد باشه؟
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋