eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
536 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ سازمان ملل هم انگار پونز نقشه را درست وسط غزه کوبیده تا نبیند میان ملل، چنین جایی هم روی کره‌ی زمین وجود دارد و دارد روزی هزار بار سلاخی می‌شود! تعطیلی از این بیشتر؟! صد و هفتاد روز است همه تعطیل شده‌اند و خبری از آن‌ها نیست!» هیچ ننوشت؛ اما من هنوز کلی حرف برای نوشتن که نه، برای فریاد زدن سر جهان و اهالی دنیا داشتم و دارم: «گاوهای شیرده آخورشان پر شده و بی‌تفاوت به گرسنگی کودکان غزه، با اسم مسلمانی، رسمی بدتر از لاییک در پیش گرفته‌اند. فروشگاه‌ها هنوز کالای اسرائیلی می‌فروشند، سودش را موشک می‌کنند و سر کودکان غزه فرود می‌آورند. سازمان‌های جهانی، که کم مانده تابلوی «تمام جهان، به جز غزه» سر درشان نصب کنند، چشم به روی غزه بسته‌اند و صدای نحسشان در نیامده، خفه شده‌اند؛ دریغ از بیانیه‌ای! لعنت به بیانیه‌های بی‌ارزششان! صد و هفتاد روز است غزه هر روز باران خون می‌بارد. صد و هفتاد روز است، مادران غزه، با قصه‌ی سفره رنگینی از غذا، کودکانشان را گرسنه میان گل و لای می‌خوابانند. صد و هفتاد روز است مردان غزه یا شهید شده‌اند، یا با دیدن رنج فرزندان و زنانشان آرزوی مرگ می‌کنند. صد و هفتاد روز است زنان غزه نفس‌هایشان را از ترس نفس‌های سیاه سربازان منحوس اسرائیل، در سینه حبس کرده‌اند. صد و هفتاد روز است انسانیت در تمام مجامع بشری تعطیل شده! این یک رکورد تاریخی تعطیلات جهانی‌ست! ننگ بر دنیایی که مدت‌هاست، انسانیت در آن تعطیل شده! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ صدای برادرم از آن طرف در بلند شد: «منم زندانی. برات غذا آوردم.» در را باز نکرده، سینی بزرگی روی دست‌هایم گذاشت: «بگیر بابا دستم شکست. گفتم شوهر می‌کنی خلاص میشم. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.» بشقابی پر از زرشک‌پلو و مرغ وسط سینی بود، سبزی و سالاد و میوه هم دورچین شده بودند و بطری دوغ یک گوشه‌ ایستاده بود: «چته باز غر می‌زنی، چرا انقدر دیر اومدین؟» برادرم نگاه به بطری کرد: «تقصیر شاهزاده‌ی سوار بر موتورته! نیم‌ساعته منو علاف این بطری دوغ کرده؛ حالا انگار اگه نمی‌خوردی، می‌مردی! کل سوپریای شهر بسته بود. بهش گفتم بی‌خیال، نمی‌خواد زحمت بکشید، گفت دلم نمیاد همه دوغ بخورن، ایشون نخورن!» ایشون، را به حالت تمسخرآمیزی ادا کرد. دست‌هایم زیر سنگینی سینی، خواب رفتند و مور مور می‌شدند. «خلاصه کلی گشت تا از یه تهیه‌غذا برات دوغ پیدا کرد. از موتور که پیاده شد، دوباره سینی رو مرتب کرد و داد دستم، خدمت پرنسس‌خانومش بیارم.» آتش خشم چند دقیقه پیش، تبدیل به گرمای عشق شد و از قلبم به تک تک اعضا صادر شد. گرمی عشق ترکیب‌شده با خجالت را، روی گونه‌هایم حس می‌کردم. «نمیای سلام کنی؟ تشکر کنی؟ گناه داره. خیلی برات زحمت کشید. خودش هنوز افطار نخورده، داشت افطاری تو رو چک می‌کرد کم و کسر نباشه! بیا؛ قول میدم به بابا نگم بهش سلام کردی.» می‌دانستم قولش مردانه نیست و سر بزنگاه، به بدترین نحو ممکن، توی دادگاهی بر ضدم استفاده می‌کند، اما این‌بار، ترس از ناراحتی پدرم نبود که پای رفتنم را بست، یاد حرف‌های مادرم افتادم و نگاهی که هنوز، برایمان میوه‌ی ممنوعه بود، سر راه بهشت. دوست نداشتم روزه‌ام را به نگاهی با رنگ و بوی گناه، افطار کنم. چادرم را جلو کشیدم و به برادرم نگاه کردم: «نه داداش، ما نامحرمیم. ضرورتی نداره باهاشون صحبت کنم. تو تشکر کردی کافیه.» برادرم لبخند کوتاهی زد: «بابا چقدر شما دوتا مثبتین! این از تو که یه سلامم بهش نمی‌کنی، اونم از نامزدت که اون سر کوچه وایمیسه مبادا نسیم، بوی یار نامحرمش رو بهش برسونه! باشه بابا؛ من رفتم تا قبل از اینکه روده‌هام قربانی عشق پاک شما دوتا بشن.» عشق پاک را که گفت، شادی دوید زیر پوستم. حرارتی که حس می‌کردم، خبر از سرخی گونه‌هایم می‌داد. در را بستم. احساس می‌کردم این‌بار پنج کیلومتری بهشت وصال ایستاده‌ام و تلخی این سختی‌ها به زودی به شیرینی وصلت تبدیل می‌شود. یک ساعت بعد خانواده‌ام از مهمانی برگشتند. مادر، زینب یک‌ساله را گذاشت توی بغلم. صورت خواهرم را بوسیدم. برادرهایم به اتاقشان رفتند. پدر مقابل تلویزیون نشست و مادرم که چادرش را تا می‌زد با لبخندی که بین گونه‌هایش کشیده شده بود، رو به من کرد: «خیلی سلامت رسوندن. آخر که بلند شدیم، مادربزرگِ نامزدت اومد پیش بابا و من و مادربزرگ، گفت اگه اجازه بدید به جای عید فطر، همین هفته‌ی دیگه، میلاد امام حسن(ع) بچه‌ها رو عقد کنیم.» نگاه متعجبم را میان مادر و پدر چرخاندم. «گفتن پسرشون خواسته دیگه بیش از این نامحرم نمونین. مادرش خندید و گفت که بچه‌م تو افطاریا همش حواسش پیش نومزدشه، غذا از گلوش پایین نمیره. باباشم از بابات خواهش کردن قبول کنن عقدتون کنیم.» سرم را پایین انداختم و لبخندم را قورت دادم، قبل از اینکه حرف دلم را فریاد بزند. «باباتم از خداخواسته قبول کرد و گفت منم راضی نیستم اینا تو این وضع باشن. هرچی زودتر محرم بشن، بهتره. خلاصه، هفته دیگه دعوتی به عقد خودت!» صدای دورگه از اتاق بلند شد: «آخیییش، دیگه مجبور نیستم سوار موتور، خیابونا رو واسه یه دوغ گز کنم.» مادرم که انگار قضیه‌ی دوغ را می‌دانست، خم شد و در گوشم گفت: «آفرین دخترم نرفتی تشکر کنی. دیدی گفتم اینجوری تشنه‌تر میشه و واسش شیرین‌تر میشی؟ وسط مهمونی که میوه می‌خوردیم، مامانشو صدا زد و چند دقیقه صحبت کردن، بعد مامانش اومد درِگوش مادربزرگش یه چیزایی گفت و بعد هم ...» بی‌صدا نگاهم را به چشم‌های مادرم دوختم. «بعد هم هیچی دیگه... جفتتون دارین به آرزوتون می‌رسین.» دوست داشتم خم شوم و دست‌هایش را ببوسم و بابت درس بزرگی که به من داد تشکر کنم. خوشحال بودم که درخت حیا و ایمانم، ثمر داده بود و میوه‌اش دیگر، ممنوعه نبود. یک هفته بعد، پنج کیلومتری بهشت نبودم و درست وسط آن نشسته بودم. توی اتاق، سر سفره‌ی افطار دونفره‌، کنار همسرم دو زانو نشستم. یک دستش را روی دستم گذاشت و با دست دیگر خرما را توی دهانم. چشم دوخت به چشم‌هایم و آرام زمزمه کرد: «قبول باشه خانومم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز چهارم روزه‌داری دختر نه‌ساله‌ام بود. خودش را روی مبل طوسی رها کرد. دست‌ها را روی شکم فشار داد: «مامان دیگه نمی‌کشم، دارم از گرسنگی می‌میرم.» تخم شربتی‌های خیس‌خورده را توی پارچ خاکشیر ریختم. دختر کوچکترم شبکه‌ها را یکی یکی رد می‌کرد.‌ نوبت به شبکه‌ی خبر رسید. شکر و گلاب از تخم‌شربتی‌‌های صدرنشین عبور کردند. گلاب‌ها محو شدند. دانه‌های شکر کنار خاکشیرها، ته پارچ لم دادند. صدای دختر بزرگم باز بلند شد: «وای دارم می‌میرم از گرسنگی!» موشکی میان تصویر شبکه‌ی خبر فرود آمد. یخِ توی دستم، لیز خورد وسط پارچ. دود و آتش‌ وسط غزه، به هم پیچید. خاکشیرها و تخم‌شربتی، توی پارچ به هم پیچیدند. دخترم ناله‌ی گرسنگی می‌زد. خون کودکان، کف غزه را پوشانده بود. اب از پارچ بیرون پاشید. بغضم اشک شد و چکید. زیر لب به دخترم غر زدم: «باشه، صبر کن دیگه، چیزی تا اذون نمونده، نترس از گرسنگی نمی‌میری!» دختر شش‌ساله‌ام جلوی تلویزیون میخکوب شده بود. تن لاغر بچه‌های غزه غرق خون افتاده بود.‌ استخوان‌هایشان از روی پوست شمرده می‌شد. دخترکم بغض کرد و با صدای لرزان پشت به خواهرش رو به صفحه‌ی تلویزیون گفت: «تو از گرسنگی نمی‌میری، ولی بچه‌های غزه گرسنه می‌میرن!» این‌بار تخم شربتی‌ها هم زیر سنگینی غم کودکان غزه، ته نشین شدند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ! امروز از توی خیابون یه صدای بلند اومد مربوط به کارای ساختمونی، بعد فاطمه حسنای دو سال‌ونیمه اومد پیش من و داداش توی گهواره‌ش، نازش کرد و گفت: «عسیسم! داداشم! نترسیا هیچی نیس، صدای بمب بود.» 😂 حالا من میگم اینا سربازای ظهورن، ملت باورشون نمیشه. نتانیاهو! تحویل بگیر! این بچه دو سال‌ونیمه‌مونه! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش سوم؛ سوار ماشین می‌شویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آن‌چه می‌دانید!»های یلدایی می‌گوید و چقدر صبورانه‌تر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ می‌دهد؛ حتی فکر می‌کنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچک‌تر از خودش! حالا در این یک‌دقیقه‌های پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا می‌کنم برای مرور زندگی؛ ۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیه‌اش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت. نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان می‌افتد؛ پسربچه‌ای ایستاده و روی دوشش پرچمی‌ست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله! رنگ‌های نقش‌بسته روی پرچمش، قرمز و سبزی‌ست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غم‌باری! بیشتر که نگاهش می‌کنم هم سن و سال معصومه‌زهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک می‌کند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویران‌تر، یک خانه اندوهگین‌تر و یک داغ بر سینه‌ و یک سینه، سوخته‌تر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایه‌ی دردهایش چشیده و دختر من در سایه‌ی امنیت، از کنار یک دقیقه‌هایش، راحت عبور کرده. یک دقیقه‌ انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان می‌رسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد می‌شود! صدای خنده‌ی آرام و بی‌اضطراب فرزندانم، گوشم را پر می‌کند. به آسمان نگاه می‌کنم. چقدر آرام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... . اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج می‌زند، با گوشه‌ی سبز روسری‌ام پاک می‌کنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم نوبت نظافتِ خانه می‌رسد. آشپزخانه برق می‌زند و آماده‌ است برای پیچیدن عطر حلوای افطار. اتاق‌ها مرتب می‌شود. سجاده‌ها و کتاب دعا چیده روی میز، مهیّای مناجات دم سحر. قرآن‌ و رحل‌های چوبی را بالای کتابخانه می‌چینم. یاد پارسال می‌افتم. شب هفدهم رمضان، به نیمه رسیده بود. بغض کردم و متن بلندبالایی در حسرت از دست دادن دعای مُجیر، به خاطر سرشلوغی‌های مادرانه‌ام نوشتم. چند دقیقه بعد دوستی، پیامی داد و از مُجیر خواندن میان مادرانه‌هایش، گفت. یک کتاب دعا از روی میز اتاق برداشتم. به آشپزخانه رفتم و هم‌ردیف لیوان‌های بلوری، توی کابینت گذاشتم. پیامش تلنگری بود تا بدانم حسرت مُجیر، اثر کم‌کاری خودم است. نوشت که چه جایی بهتر از آشپزخانه می‌شناسی برای مُجیرخوانی؟ درست همان زمانی که کنار گاز، گرمای شعله را روی گونه‌هایت حس می‌کنی، بهترین وقت برای خواندن این دعاست. نوشته بود، جایی نه خوانده، نه شنیده، اما از وقتی کارهای خانه سدّ معبر راه سجاده‌نشینی‌اش شده، همان زمانی که پای اجاق ایستاده، برای رهایی از آتش به نیابت از همسر و فرزندانش، «أجِرنا مِنَ النّارِ یا مُجیر» می‌خواند و به غذا فوت می‌کند. جارو می‌زنم. گُل‌ها را آب می‌دهم. باید برنامه‌ای مادرانه برای شب‌های قدر بنویسم. باید به فکر بهره بردن بچه‌ها از این شب‌ها هم باشم. جایی شنیده بودم پدرها واسطه رزق مادّی‌ هستند و دستِ دعای مادرها، سرچشمه رزق معنوی؛ باید امسال دستِ دعایم را جوشنِ کبیری کنم بر تن اهل خانه در برابر تیرهای شیطان. دستمال گردگیری را لبه‌ی میز می‌کشم. ردّ خاک به تن دستمال می‌نشیند. یاد ردّ سیاهیِ گناه روی دلم می‌افتم. این ماه بهترین فرصت است برای توبه، برای دریافت رزق مادری. این را دوستم می‌گفت، همان که هفت فرزند قد و نیم‌قد دارد؛ رمضان پیش توی گروه مادرها پیام داد که فرصت شارژ کردن‌مان را از دست ندهیم. هر کس در این روزها، سیم دلش به عرش متصل شد، خیالش از بابت شارژ مادری‌ برای تمام سال راحت‌تر است. به اتاق بچه‌ها می‌روم. دومین سال روزه‌داری‌‌ دخترم است. یک کاغذ رنگی برمی‌دارم و با خودکارهای اکلیلی برنامه عبادی مختصری برایش می‌نویسم: «پرهیز از مُبطلات روزه، از خوردن گرفته تا غیبت، خواندن یا گوش کردن به تلاوت چند صفحه قرآن در روز، یک دورِ تسبیح صلوات، نذر قبول روزه‌ها...» به دیوار می‌زنم و اطرافش را با ریسه‌‌ی رنگی تزیین می‌کنم. شوق می‌نشیند توی چشم‌های بچه‌ها با دیدن لباس جدید دیوار. چادر نماز‌ها را مرتب تا می‌زنم و روی سجاده‌ها می‌گذارم. برای فرزندان مکلف‌نشده از ثواب چیدن سفره‌ی افطار روزه‌دارها می‌گویم. از کراهتِ خوردن و آشامیدن جلوی دیگران در این ماه. چشم به دهانم می‌دوزند و قول بیدار کردنشان برای سحری را پیشاپیش می‌گیرند. همه‌ی اهل خانه امروز به پیشواز رمضان رفته‌اند، حتی دیوارهای دستمال‌کشیده هم انگار از شوق حلول این ماه با برکت، برق می‌زنند. رمضان ماه خداست؛ اما فکر می‌کنم مادرها به نمایندگی از خدا میزبان و سفره‌دار این مهمانی‌اند. مادرها دست خدا می‌شوند و سفره‌ی رزق یک‌ساله برای اهل منزل می‌چینند. توی خانه راه می‌روم. همه چیز را دوباره چک می‌کنم؛ مبادا مهمانی‌مان کم و کسری داشته باشد... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
‌ با صدایی نازک، حروف را مثل بچه‌های دو سه ساله ادا کرد: «مامان، دوسَّم امروژ گف حسنی میای بلیم حموم؟ نه نمیام! نه نمیام!» شش‌ساله‌ شده، ولی ناراحت که می‌شود ترجیح می‌دهد به جای گریه، لحن کلامش را دو سه سال کوچک‌تر کند. سکوت کردم. توی معلوماتم دنبال اسم شاعر این ترانه می‌گشتم. دوست داشتم درباره‌ی علت انتخاب این اسم برای سروده‌ها، از او بازجویی سختی کنم و به چند سالی حبس محکوم! منتظر بود دلداری‌اش بدهم. حرفی برای برداشتن بار غمش نداشتم. ترجیح دادم صورت‌مساله را پاک کنم: «چه اهمیتی داره چی گفته، خیلی بی‌خود کرده! لباساتو عوض کن. مقنعه‌رو از سرِ جالباسی درست آویزون کنیا.» ‌ سبزی و پیازها را به دلِ داغِ روغن ریختم. شنیدن این کلمات من را به سال‌های قبل و جلسه‌ی خواستگاری برد. یاد بازیگوشی و شیطنت برادرهایم افتادم. توی اتاق، به پشتی تکیه داده بودم و جناب خواستگار با فاصله‌ی یک‌و‌نیم متری روبرویم. توی پوشه‌ی ذهنی‌، سوال بعدی را جست‌وجو می‌کردم. یک لیست پر و پیمان سوال از کتاب گلبرگ برای چنین لحظه‌ای آماده داشتم و باید مهم‌ترین‌ها را می‌پرسیدم. چشم به گلِ قالیِ عنابی اتاق دوخته بودم که در باز شد. خواهر یک‌و‌نیم ساله‌ام گوشی به دست دوید توی اتاق. ترانه‌ی کودکانه‌ای از گوشی با صدای بلند پخش می‌شد: «توی ده شَلَمرود، حسنی تک و تنها بود...» تا به‌ آن لحظه هیچ‌وقت این‌طور معنای خجالت را نچشیده بودم. چشم‌ها را بستم و لب گزیدم. انگار کسی دکمه‌ی پاک کردن صفحه‌ کلید ذهنم را متمادی فشار داد. تمام سوالات پاک شد و جای خالی‌اش توی سرم سوت کشید. مادرم با چهار انگشت روی صورت زد و دوید توی اتاق. نگاه لرزانش اول به من و بعد به آقای خواستگار دوخته شد: «تو رو خدا ببخشین! نمی‌دونم این بچه چجوری یهویی اومد اینجا. گوشی من دستت چیکار می‌کنه دختر؟» نگاهم رفت پشت سر مادر. برادرهایم با لب خندان ایستاده بودند و با آن شکلک‌ها، انگار کاسه‌ای پر از مواد مذاب از دور روی سر و صورتم می‌ریختند. در بسته شد. دهان من هم. چشم‌ها را دوختم به صورت خواستگار. ذره‌ای ناراحتی توی چهره‌اش نبود. خانی نرفته و نیامده، نگاهی به صورتم انداخت. لحنش هیچ تغییری نکرده بود: «بفرمایین ادامه بدین، داشتین می‌فرمودین...» چقدر نگاهش آرام‌بخش و خواستنی بود. انگار دیگر نیازی به لیست سوالات نداشتم. ‌ دو هفته بعد، روز میلاد امام حسن(علیه السلام) رسید. چادر سفید با گل‌های ریز آبی مثل ابری نازک صورتم را پوشانده بود. یک خط در میان نفس می‌کشیدم. قلبم دو برابرِ همیشه می‌دوید. چند لنز دوربین، همراه چشم‌های منتظر، توی سالن ما را می‌پاییدند. سنگینی تمام نگاه‌ها روی دوشم بود. عرق از پشت گوشم شُرّه می‌کرد. صدای عاقد توی سرم اکو گرفت: «آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای حسنی‌ مقدم در بیاورم؟» سه بار پرسید و یک بار جواب دادم :«بسم الله الرحمن الرحیم. با توکل به خدا، توسل به ائمه اطهار، با اجازه بزرگترها، بله...» ‌ ‌ ‌ ⬆️ با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید! ‌ در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ‌ 💠 بله | ایتا 💠
بخش دوم مادرم با چهار انگشت روی صورت زد و دوید توی اتاق. نگاه لرزانش اول به من و بعد به آقای خواستگار دوخته شد: «تو رو خدا ببخشین! نمی‌دونم این بچه چجوری یهویی اومد اینجا. گوشی من دستت چیکار می‌کنه دختر؟» نگاهم رفت پشت سر مادر. برادرهایم با لب خندان ایستاده بودند و با آن شکلک‌ها، انگار کاسه‌ای پر از مواد مذاب از دور روی سر و صورتم می‌ریختند. در بسته شد. دهان من هم. چشم‌ها را دوختم به صورت خواستگار. ذره‌ای ناراحتی توی چهره‌اش نبود. خانی نرفته و نیامده، نگاهی به صورتم انداخت. لحنش هیچ تغییری نکرده بود: «بفرمایین ادامه بدین، داشتین می‌فرمودین...» چقدر نگاهش آرام‌بخش و خواستنی بود. انگار دیگر نیازی به لیست سوالات نداشتم. دو هفته بعد، روز میلاد امام حسن(علیه السلام) رسید. چادر سفید با گل‌های ریز آبی مثل ابری نازک صورتم را پوشانده بود. یک خط در میان نفس می‌کشیدم. قلبم دو برابرِ همیشه می‌دوید. چند لنز دوربین، همراه چشم‌های منتظر، توی سالن ما را می‌پاییدند. سنگینی تمام نگاه‌ها روی دوشم بود. عرق از پشت گوشم شُرّه می‌کرد. صدای عاقد توی سرم اکو گرفت: «آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای حسنی‌ مقدم در بیاورم؟» سه بار پرسید و یک بار جواب دادم :«بسم الله الرحمن الرحیم. با توکل به خدا، توسل به ائمه اطهار، با اجازه بزرگترها، بله...» صدای زنگ درِ خانه، زمان را سیزده سال جلوتر آورد. سبزی‌ها مثل عروسی خجالت‌زده حسابی سرخ شده بودند. گوشت‌ها را که ریختم توی قابلمه، دل دادند به دل سبزی‌ها. صدای جلز و ولز روغن مثل کِل کشیدن مهمان‌ها بلند شد. دخترکم دوید طرف در. سلامش را مثل قورمه‌سبزی خورد: «بابا امروز دوسَم مسخره کرد فامیلمونو. شعر حسنی خوند برام. بقیه هم بهم خندیدن.» همسرم کت مشکی را از جالباسی آویزان کرد: «علیک سلام دخترم، سلام مامانِ دخترم». جواب دادم و چای را توی لیوان مخصوص ریختم. همسر برای تعویض لباس به اتاق رفت. دخترکم ابرو گره‌زده نگاهم کرد. انگار انتظار همدلی بیشتری از ما داشت. دلم برای مظلومیت امام حسن(علیه‌السلام) و معصومیت دخترم مثل شعله‌ی گاز آتش گرفت. همسرم برگشت و آخیش‌گویان نشست روی مبل. چای و قندان را روی میز مقابلش گذاشتم. دخترم معترضانه صدا را بالاتر برد: «بابا چرا هیچی نگفتین؟ میگم دوسَّم مسخره‌م کرد!» همسرم خندید و معصومه‌زهرا را نشاند کنارش: «بیا بابا جان یه قصه برات تعریف کنم.» لیوان چای را برداشت. گره ابروهای دخترمان کمی باز شد. منتظر زُل زد به قاب صورت پدر: «یه روزی یه آقایی از شهر شام، مسافرت رفت مدینه. امام حسن(علیه السلام) رو دید که سواره حرکت می‌‏کنن. شروع کرد به فحش دادن و بد گفتن به امام. ولی‌ امام حسن جوابشو ندادن.» همسر پا روی پا انداخت. معصومه‌زهرا زل زده به پدر، داشت یک طرّه مو دور انگشت، فر می‌داد. نگاهم را از آن دو برداشتم. لوبیاها را مثل نُقل، روی سر گوشت و سبزی‌ها پاشیدم و پشت‌بندش آب ریختم. دست‌زیرچانه روی اُپن منتظر ادامه‌ی داستان شدم: «وقتی فحش دادن مرد تموم شد، امام به سمتش رفتن و فرمودن آقا، فک کنم اینجا غریبی‌. اگه از من چیزی‌ بخوای‌، بهت می‌دم. اگر راهنمایی بخوای‌، تو رو هدایت می‌‏کنم. اگر وسیله‌ی سواری‌ نداری‌، به تو می‌‏دم. اگر گرسنه‌ای‌، سیرت می‌‏کنم. اگه برهنه باشی‌، لباست می‌‏دم. اگه محتاج و فقیر باشی‌، نیازتو برطرف می‌‏‌کنم. اگه از جایی رونده شدی‌، پناهت می‌‏دم. اگه حاجتی‌ داری،‌ برآورده می‌‏کنم. اگر اسباب سفرتو به منزل من‏ بیاری‌ و مهمونم باشی‌، خوشحالم می‌کنی...»¹ کفگیر توی دستم، دل داده بود به داستان. آب خورشت انگار به وجد آمده باشد، غُل‌غُل می‌کرد. معصومه‌زهرا پاها را توی سینه جمع کرد و به دسته‌ی مبل لم داد. هنوز منتظر بقیه داستان بود و من منتظر نتیجه. همسرم نگاهش را دوخت به زمین و دست گذاشت روی زانو: «دختر بابا، امام حسن وقتی بی‌ادبی شنیدن، به جای تنبیه و دعوا کردن مرد، انقدر بهش خوبی کردن تا پشیمون شد و جای نفرتی که داشت، عاشق امام حسن شد. حالا ما هم باید از ایشون یاد بگیریم و جواب بدی بقیه رو با بهترین خوبیا بدیم.» مکث کرد. به من نگاه انداخت و بعد به دخترمان: «مثلا می‌تونیم یه کتاب داستان از امام برا دوستت بخریم و بگیم اینو به جای داستان حسنی بخونه.» یاد کتاب داستانی افتادم که همسرم سیزده سال پیش، برای خواهر و برادرهایم خرید. معصومه‌زهرا خندید و به تایید سر را به طرف شانه خم کرد. به همسرم غبطه خوردم. کاش فامیل من حسنی بود؛ آن‌وقت شاید اگر روزی شاعر این ترانه را می‌دیدم، جای مؤاخذه و محاکمه، به او صله‌ای می‌بخشیدم؛ هنرش را برای شاد کردن بچه‌ها می‌ستودم و از او می‌خواستم این‌بار به جای شعر حسنیِ بلا و حمام‌نرفته، برای کودکان شعری از حسن کریم و بخشنده بگوید. جان و جهان؛🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
بخش دوم دختر دومی مدادش را جلوی چشمم می‌گیرد. «مامان اینو هرکی ساخته احتمالا از تار عنکبوت استفاده کرده! مغزش هی می‌شکنه!» نوشته‌ی روی جعبه را می‌خوانم: «MADE IN IRAN» آه کش‌داری تحویل دخترم می‌دهم. «اینا همونه که تو مسابقه بهت جایزه دادن؟» مداد را توی جعبه می‌گذارد و به سمت اتاق می‌دود. صدای بله گفتنش از دور به گوشم می‌خورد. پوزخندی می‌زنم: «اینا هم می‌گردن افتضاح‌‌ترین جنس رو هدیه می‌دن. یکی نیس از اون مجموعه فرهنگی بپرسه اینو دست بچه‌های خودتونم می‌دین یا فقط گذاشتین واسه هدیه. ای کاش تعداد کمتری جایزه می‌دادن ولی از مدادای مرغوب و باکیفیتِ ایرانی می‌دادن.» همسرم سری تکان می‌دهد و کنترل تلویزیون را برمی‌دارد. قبل از این هم چندین بار با کالای نامرغوب مواجه شده‌ام. وقت‌هایی که جنس خارجیِ بی‌کیفیت به تورم می‌خورد، راحت غر می‌زدم و حتی بد و بیراهی نثار کارخانه و کشور سازنده‌اش می‌کردم: «ادعای بهشت کره‌ی زمین رو دارن، اون‌وقت آشغال می‌سازن و خدا تومن می‌فروشن.» اما از وقتی تصمیم گرفتم جز کالای داخلی نخریم، وقتی محصولی ایرانی خراب از کار در می‌آید، مثل مادری که بچه‌اش خطا کرده، قلبم برای کلمه‌ی ایرانِ روی جعبه‌اش درد می‌گیرد. این روزها کارم شده گشتن دنبال بهترین‌های تولید ملی؛ از پارچه‌ی چادری گرفته تا اسبابِ خانه و لوازم‌التحریر. بچه‌ها دنبال هم می‌دوند که پای دختر چهارمم به لیوان روی زمین می‌خورد. شوت می‌شود زیر مبل و صدای جیرینگ خرد شدنش نگاه همه‌ی اعضای خانواده را به طرف مبل می‌کشد. به دختر سومم سپرده بودم که آن را توی سینک بگذارد. کارش را درست انجام نداده و حالا باید جنازه‌ی لیوان بخت برگشته را جمع کنم. پسرم را توی بغل پدرش می‌گذارم. مبل را جابجا می‌کنم. تکه‌های بزرگتر را با احتیاط بر می‌دارم و غرولند کنان جارو را از اتاق بیرون می‌آورم. دخترها که اوضاع را نابه‌سامان می‌بینند، آرام سمت اتاقشان می‌روند. دوشاخه‌ی قرمز را توی پریز فرو می‌کنم و فکری به سرم می‌زند. صدای دختر سومم مثل رعد از توی اتاق بلند می‌شود: «شماها چی‌کار دارین، اصن دلم نمی‌خواس جمع کنم...، ولم کنین بچه‌هاااا... .» دخترم را صدا می‌زنم. انگشت اشاره‌ام را بالا می‌آورم و طوری که همه‌شان بشنوند می‌گویم: «یا باید مسئولیت کاری رو قبول نکنیم، یا درست و دقیق انجامش بدیم.» دسته‌ی جارو را توی دستش می‌گذارم و با کف پا دکمه‌ی جاروبرقی را فشار می‌دهم. روی مبل می‌نشینم. صدای خِرْچ خرْچ برخورد خرده شیشه‌ها با لوله‌ی فلزی توی سرم می‌پیچد و فکری به سرم می‌زند. «کاش یه نامه واسه مسئولین بنویسم.» آرنجم روی دسته مبل و مشتم زیر چانه‌ام است. چشم می‌دوزم به نوشته‌ی ایرانی روی جاروبرقی. حسابی این سال‌ها کار کرده اما هنوز هم مثل سال‌های جوانی‌اش پرقدرت می‌تازد. توی ذهن دست به قلم می‌شوم. «ریاست محترم قوه‌ی مقننه! لطفا مقرر بفرمایید از این پس، تولیدکنندگان و کارفرمایان، حق استفاده از کالاهای مشابهِ تولیداتِ خودشان را ندارند. برای مثال، خودروسازان فقط اجازه‌ی استفاده از محصول کارخانه‌ی خودشان را دارند. پیمانکاران تنها حق استفاده از خانه‌هایی را دارند که به طور فله‌ای تحت عنوان فلان پروژه‌ی مسکن، تحویل مردم داده‌اند... . و من الله التوفیق!» دخترم جاروبرقی را خاموش می‌کند و نگاهش را می‌دوزد به چشم‌هایم. لبخند رضایتم را که می‌بیند، می‌خندد و چشم‌هایش برق شادی می‌زند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
دوست داشتم با لحنی سرزنش‌آمیز امر به معروف کنم که مگر جلوی تشنه، آب سرد خوردن و جلوی روزه‌دار، چلوکباب به نیش کشیدن کار درستی‌است؟ اما مثل چشم‌و‌دل‌سیرها دهان بستم و چیزی نگفتم. مثل هرسال پذیرفتم که قرار نیست اسم من توی لیست بلندبالای اربعینی‌ها باشد. نمی‌دانم چه شد که یکهو یاد آن روز افتادم و دل‌آشوبه گرفتم. کلافه شده بودم. چه دلیلی داشت که پیش من بحث را وسط بکشند. گوشی را برداشتم بلکه خاطره‌ی روز عاشورا و برنامه‌ی سفر کربلا چیدنِ خانواده‌، دست از سرم بردارد. توی مرورگر نوشتم: «مداحی جاماندگان» اینترنت انگار از همیشه دست به نقدتر بود؛ خیلی سریع یک لیست پر و پیمان تحویلم داد. به آشپزخانه رفتم تا هم‌زمان ظرف‌ها را بشورم. روی اسم امیر کرمانشاهی زدم و شیر آب را باز کردم. مداحی شروع شد و اسکاچ را کف‌مال کردم: «خواب و خیال شده کربلا انگار محال شده کربلا فکر نمی‌کنی بسه دوریمون؟...» بغض مثل لقمه‌ای از سنگ، راه گلویم را بند آورد، اما به خودم اجازه‌ی گریه ندادم. ابرو گره زدم و اسکاچ را محکم‌تر روی ظرف‌ها عقب و جلو کشیدم. دل به مداحی دادم و به هزار و یک دلیلی فکر کردم که هر سال پابندم کرده بود. «امسال باردارم!... با بچه کوچیک؟... هوا خیلی گرمه!... تو این اوضاع امام حسین(ع) راضی نیس... شوهرم مرخصی نداره... بچه‌ها مریضن... .» قبل‌ترها یاد گرفته بودم آن‌قدر گریه کنم که چشمم کاسه‌ی آبی شود پشت سر زا‌ئرهای اربعین، اما این اواخر وقت خداحافظی فقط تلخندی تحویلشان می‌دادم: «سلام ما رو به آقا برسونین» و دلم مثل کاسه آبی پشت سرشان می‌ریخت. از بعدِ عاشورا، چندباری شیطان دم گوشم زمزمه می‌کرد که اصلا یک وقت دیدی امسال نگذاشتند کسی راهی کربلا شود؛ اما هربار، تا خواستم ذوقِ حرفش را بکنم، حسّ امام‌حسین‌دوستی‌ام گل می‌کرد و به خودم و او نهیب می‌زدم: «خدا نکنه... این‌که من سعادت ندارم، دلیل نمیشه حرم آقام، اربعین خلوت بمونه! اونجوری بیشتر عذاب می‌کشم و آتیش می‌گیرم...» توی افکارم غرق بودم و ظرف آخری را آب می‌کشیدم که تلفن زنگ خورد و مداحی متوقف شد. خواهرشوهرم بود. بغض را قورت دادم و سعی کردم مثل همیشه، گرم، سلام و احوال‌پرسی کنم. صدایش رساتر از همیشه بود و دُز ذوق و شوقش بالا؛ جوری که انگار می‌خواهد خبر عروسی پسرش را بدهد، اما یک‌دفعه کاسه‌‌ی آب سردی روی دل داغ‌دیده‌ام ریخت: «آبجی ما ایشالاه آخر هفته میایم خونه‌تون! قراره با پسر و دخترم با کاروان یکی از آشناها، از تهران بریم کربلا.» درجا نشستم. تلاش کردم تا صدایم را صاف و اتوکشیده نگه‌ دارم. خوشحال شدم که زائر اولی می‌شود و بالاخره اسمش از لیست جامانده‌ها خط می‌خورد، ولی خُب... دل من هم لک می‌زند برای چشیدن طعم چایِ موکب‌های اربعین... . سرفه‌ی کوتاهی کردم بلکه از شرّ بغض راحت شوم: «وای، الحمدلله... خدا رو هزار بار شکر، خیلی براتون خوشحال شدم... قدم زائرای آقا سرِ چشم... .» تلفن قطع شد و ادامه‌ی مداحی پخش شد: «حق نمیدی بهم اگه کلافه هستم؟ برای من سخته بگی اضافه هستم!!...» دیگر توان نداشتم سدّ راه گریه شوم. بغضم ترکید و سر روی زانوها گذاشتم. همسر و بچه‌ها خانه نبودند و می‌توانستم یک دل سیر زار بزنم. وسط هق‌هق گریه، یاد سال‌های قبل افتادم. پارسال خانواده‌ام خسته و کوفته از سفر اربعین، چند روزی مهمانمان شدند و ماشین‌لباسشویی‌ خانه، توفیق پیدا کرد گَردِ سفر از لباس‌هایشان بگیرد. سال قبل‌تَرَش، روی همین اجاق گاز برای پدرِهمسر و چندتایی از همسفرانش که هنوز تاول پاهایشان تازه بود، شام پختم و سال پیش‌تر از آن، همین ایام، ظرف غذای یکی از اقوام را برای ناهارِ بین‌راهی پر کردم و توی همین کاسه‌های چینی پشت سرش آب پاشیدم. مداحی تمام شد و توی دلم احساس سبکی کردم. یاد کارهای خانه افتادم و لبخندی آرام کنج لبم نشست. هر سال همین حوالی حسابی سرگرم خانه‌تکانی می‌شوم. تمام این سال‌ها، فامیل یا آشنایی که زائر اربعین می‌شود، خاطرش جمع است، جامانده‌ای توی تهران، موکبی کوچک برای استراحتش دارد. بلند شدم، اشک چشم گرفتم و زدم روی مداحی بعدی امیر کرمانشاهی: «نگران کارای موکب اربعینم... حسین، عزیز دلم... میشه گریه بعدی، گریه تو حرم باشه بگو باشه...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠