#روایت_زنانه_جنگ
#بمب_ساعتی
شایعه شده بود که ممکن است چیزی شبیه پیجرهای لبنان در ایران هم اتفاق بیفتد.
من که معروف بودم به اینکه از هر چیز ترکیدنی حتی بادکنک میترسم، به گوشی به چشم بمب نگاه میکردم. هر لحظه منتظر بودم منفجر شود.
برای نماز صبح که بیدار شدم هنوز گوشی سالم بود. فقط یک متر از خودم فاصله داده بودم. نماز را در آرامش خواندم. سورهی فتح را میخواندم که صدای بلندِ مردی توی خانه پیچید: «پانزده دقیقه» بدون هیچ توضيحی. صدا از گوشی من نبود. بیخیال شدم و خواندن سوره را ادامه دادم. هنوز تمام نشده بود که دوباره همان صدا تنم را لرزاند. این بار گفت: «ده دقیقه!»
به جز دقیقهشمار انفجار بمب چیزی به ذهنم نرسید. فقط این بار فهمیدم که صدا از گوشی پدرشوهرم است که توی هال خوابیده. استرس مانع خجالتم شد. بیدارش کردم و آرام پرسیدم: «این ده دقیقه، پونزده دقیقه چیه گوشیتون میگه؟»
توی همان خوابآلودگی خندید و گفت: «میگه چند دقیقه مونده به طلوع آفتاب!»
نفس راحتی کشیدم. بد و بیراهی نثار سازندهی برنامهاش کردم و رفتم که بخوابم.
هنوز کامل نخوابیده بودم که شنیدم: «پنج دقیقه!»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane