✍بخش دوم؛
اشارهای به طفل درونم میکند و گویی که او را مخاطب قرار داده باشد، میگوید: «اینهمه سختی میکشی که یه بچه دنیا بیاری که تهش با الکل...؟»
دلش نمیآید حرفش را تمام کند.
از این موارد در پرونده پرستاریاش زیاد دارد؛ چرا برایش عادی نمیشود؟!
با لحن دلسوزانهی خواهرانه میگوید: «بازم بچه میخوای؟!»
با لحن خستهای میگویم: «من غلط بکنم.»
بلند میشود و میگوید: «سر قبلی هم همینو گفتی.»
از حرف راستش خندهام میگیرد.
میرود آبی بخورد و به اضافه کاریاش برگردد.
با خودم فکر میکنم شاید اگر من بودم و هر روز شاهد صحنهی دست و پنجه نرم کردن انسانها با بیماری و مرگ بودم، قلبم از سنگ میشد. ولی او همچنان هنگام رگ گرفتن از من با نازکترین انژیوکت هم دستش میلرزد. به او نگاه میکنم. قطعا او برای این شغل انتخاب شده است.
صدایش میزنم : «خانم پرستار!»
با خنده برمیگردد.
میگویم: «روزت مبارک!»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
فاطمه سادات ولی سریع یقه همان یک حرف را چسبید و خطاب به زن معترض گفت: «نوزاد رو چه جوری ساکت کنه؟»
واکنش در این حد را من هم جلسات قبل در جواب زن دیگری که میگفت: «بچه هاتون مسجدو کثیف میکنن.»، داشتم. ولی تفاوت از آنجا شروع شد که زن معترض قانع نشد و شروع به زیر سوال بردن کارکرد مسجد کرد و با جملاتی مثل «مسجد جای عبادته و بچه دار باید توی خونه بشینه»، من و شاید چند نفر دیگر را هم شگفتزده کرد.
همین لحظه بود که سروکلهاش پیدا شد. منتظرش بودم. ترسی که تازه کشفش کرده بودم، آمد. من اسمش را گذاشته بودم فوبیای عصبانی شدن در برابر حرف مخالف.
آمد و با دلایلی مثل «ببین چقدر درکش از عبادت با تو فرق داره؛ خیلی باید توضیح بدی تا متوجه تنهایی مادرای الان بشه و اگه باهاش بحث کنی مخت سوت میکشه و...»، مرا مجاب کرد که بهترین راه سکوت است.
ولی فاطمه سادات که بیشک ترس را با همان واژهی اصیلش شکست داده، فریب ظاهر باکلاس جدید آن را نخورده بود. انگار فرصتی برای تبیین پیدا کرده باشد، تن صدایش را به اندازهای که تا صف اول مخاطب کلامش باشند بالا برد و از کارکردهای مسجد گفت تا ظلمی که در حق تازه مادران شده.
ماشین رسیده بود و من رفتم. ولی ذهنم تا همین امروز در همان نقطه پشت صف آخر کنار فاطمه سادات ایستاده و با خیره شدن به او در تلاش است تا شاید قدمی در کشف راز این خویشتنداری او بردارد.
سعی میکنم دلایلی را که برای ترسم از گفتوگو با افراد مخالف داشتم مرور کنم. ولی هر چقدر مرور میکنم بیشتر میفهمم که این دلایل در برابر شکافی که بین جهانبینیهایمان به وجود آمده بیمعنی است.
آیا من هم میتوانم ترسم را شکست بدهم؟
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_هوادارم
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد:
_نمیذارم سوار تاب ما بشی!
آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط داییام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب میکردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم:
_چرا؟
_چون پرسپولیسی هستی.
_ولی من طرفدار استقلالم.
_پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟
جا خوردم. درست میگفت. سارافون قرمز پوشیده بودم.
او بچهی شهر بود و تک فرزند. حتی کفشهایش هم آبی بود. احتمالا باور نمیکرد اگر به او میگفتم که لباسهای من و بقیهی اعضای خانواده را پدرم از شهر میخرد و نهتنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب میکند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست.
ولی من فقط شش سالم بود و اینها مسائلی نبودند که با افتخار دربارهشان حرف بزنم. حتی میتوانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من میتوانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبیها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایرهی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالیام.»
نمیدانم صداقتم را از لحنم خواند یا اینکه او هم میخواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم.
بعد از سالها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابهاش آبی بود؛ مثل انگشت سبابهی من...
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم؛
همیشه از اینجور کارهای رمزآلود خوشم میآمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات میتواند در سراسر مسافتهای گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومترها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه میکند.
چند ماه گذشت. کنار مدرسهی روستایی از کرمانج، از مینیبوس جهادی پیاده شدیم. بچهها زودتر از ما آمده بودند. توی نمازخانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز دربارهی شهید بود. به چهرههای معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که میشناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمیرفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچهام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هماسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد.
رزقها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچهها با ذوق یکی برمیداشت و باز میکرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان میداد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگهاش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه میکرد. نمیدانم معنی این اتفاق را میدانست یا نه. ولی میخندید و جای خالی دندان شیریاش را میدیدم.
روی مبل نشستهام و به کتابی که خواندهام، فکر میکنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمیشنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر میکنم که مدتهاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمهی مشترک. دنبال نقطهی اتصال میگردم. دلم آن اعجازهای تکرارنشدنی را میخواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک میشود. ناگهان چیزی یادم میآید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه میگذارم و آهسته میگویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش سوم؛
یاد سال قبل میافتم که من هم همراهشان بودم. حال و هوای امامزاده حسین با همهجا فرق میکند. شک ندارم از برکت وجود مزار شهدای آنجاست. دلم میخواهد آنجا باشم و در چند قدمی مزار شهید بابایی و شهید سیاهکالی مرادی، قرآن به سر بگیرم. اولین قطرهی اشک شب قدرم پایین میآید. چشمهایم را میبندم. صدای حاج آقا واضحتر میشود: «إستَعینوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة... . از صبر و نماز کمک بگیرید. بسیاری از مفسرین معتقدند که یکی از مصادیق صبر، روزه است.» ذهنم از بقیهی سخنرانی پرت میشود. کلماتش در مغزم تکرار میشود: «صبر، روزه، روزه، صبر، بارداری... .» از هیجان اشکم بند میآید. به نظرم مهمترین تشابه روزه و بارداری را فهمیدهام. هشت هفته صبر کرده بودم تا صدای قلب جنینم را بشنوم، سیزده هفته منتظر مانده بودم تا جنسیتش را بفهمم و نزدیک نه ماه باید صبر میکردم تا او را ببینم. هر کدام از این مراحل در وقت خودش اتفاق می افتاد. نه زودتر و نه دیرتر. مثل صبر کردن تا لحظهی افطار بود. هرچند کاسهی صبر من خیلی کوچک بود و بارها لبریز شده بود. بارها از حالت تهوع، گریه و شکایت کرده بودم. بارها از گرما عصبانی شده و بداخلاقی کرده بودم. بارها از اینکه نتوانسته بودم با بقیه همراه شوم، ناشکری کرده بودم. ولی هر بار خدا بخشیده بود و کاسهی صبرم را بزرگتر کرده بود؛ مثل روزهداری که بعد از چند روز، روزه گرفتن برایش راحتتر میشود.
به نقطهی نامعلومی خیره میشوم و در دلم میگویم: «خدایا! تو خودت میدونی که من خیلی صبر ندارم. همهی گله و ناشکریامو ببخش. ثواب روزهدار شبزندهدارو بهم بده. که تو نیاز به عمل ما نداری. همینقدر صبرو از من قبول کن.»
تا اذان صبح بیدارم. میخواهم بخوابم که...
لگدی نوشجان میکنم. صبر من و جنینم و کیسهی دورش باهم تمام میشود.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همراه
#به_بهانهی_روز_جهانی_ماما
برگهی سونوگرافی را با یک دست گرفتم و با دست دیگر، شمارهی «آبجی فاطمه» را پیدا کردم. حتی اگر اول اسمش، «آبجی» نمیگذاشتم و برحسب حروف الفبا جزو اولین اسامی لیست مخاطبین نمیشد، باز هم این روزها در لیست تماسم، جزو اولین نفرات بود.
- سلام فاطمه! میدونم سرت شلوغه. هِماتوم چیه؟
برایم توضیح داد.
- توی سونو نوشته هماتوم دارم. خطرناکه؟
- نه، ولی نباید دیگه زیاد ورجه وورجه کنی.
خیالم راحتتر شد. مکالمه را کوتاه و خداحافظی کردم.
با خودم فکر کردم که کاش همهی باردارها، مثل من، در این نُه ماه، مامای همراه داشتند. مطمئناً اهمیتش کمتر از مامای همراه در روز زایمان نیست. کسی باید باشد که به پرسشهای بیپایان مادر باردار جواب بدهد. کسی که جنین را بشناسد. فرق احساس حرکت جنین در جُفت خَلفی و قُدامی را بداند. صدها مادر باردار دیده باشد و خیالت را راحت کند اتفاقی که برای فلان مادر باردار افتاده، حتما نباید برای تو هم بیفتد.
یک روز که دربارهی ترس از زایمان با او حرف میزدم، پرسید: «میخوای روز زایمانت من همراهت باشم؟» با این که بودنش همیشه دلگرمم میکرد، ولی با خنده گفتم: «نه، من خیلی بیتابی میکنم، میترسم طاقت نیاری بفرستیم سزارین.»
در اوج درد، وقتی مامای شیفت آمد و گفت: «خواهرت زنگ زد و شرایطت رو پرسید.»، گویی برای یک لحظه مسکنی با دُز بالا برایم تزریق کرد.
چند روز از تولد نوزاد میگذرد و من گوشی به دست، شماره را میگیرم؛
- فاطمه، بچه یهکم زرده!
و این همراهی بیچشمداشت ادامه دارد...
#عذرا_محمدبیگی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#ردای_شجاعت
زیرچشمی به شعلهی زیر آرامپز نگاه میکردم. حواسم از حرفهای دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ خیلی زیرش زیاده. میترکهها.
مادرشوهرم خندهی ریزی کرد.
ـ نه بابا هیچی نمیشه.
باز هم بحث به ترسهای من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت:
- یه سری آدمها کلا ترسو به دنیا میان.
نیمنگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من.
بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، میترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره میکنند. گاهی هم همانطور که زیرچشمی نگاه میکنند، بادکنک را تا آخرین حد باد میکنند و مثل یک بمب ثانیهای، دست یک بچه با ناخنها و دندانهای تیز میدهند.
گاهی هم گویی با یک بچه طرفند؛ برایم توضیح میدهند که این پیکنیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است.
شاید فکر میکنند ادا درمیآورم. برای همین همیشه سعی میکنم کمتر از آنچه که میترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمیآورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو میدهم.
خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف میکنم وقتی جایی، ذرهای شجاعت میبینم. شجاعتی که هیچکس در واقعی بودنش شک ندارد.
دلم غنج میرود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را میپوشد، قدم برمیدارد، محکم! و جلوتر از همهی مردم به نماز میایستد.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
غمش را ندید گرفتم و رفتم. تا دم درِ مدرسه هم هیجان داشتم. اما لحظهی اول که پایم را داخل حیاط شلوغ و بزرگش گذاشتم، مات شدم. حسّی که وسط بازیهای کودکی، فراموشش کرده بودم، برگشت. بین در و دیوار و آدمهای ناآشنا دنبال مادرم میگشتم. میخواستم مثل همیشه به لباس محلیاش چنگ بزنم. پیدایش نکردم. تا ظهر بغضم را با بیسکوییت پایین میدادم. ظهر که پدرم آمد و با چشمهای نگران ازم پرسید: «میمونی یا برمیگردی؟» با سر برگشتم. همان روز فهمیدم که دوری از مادر چقدر وحشتناک است. تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت از مادرم دور نشوم، ولی میدانستم ماندنم همیشگی نیست؛ مدرسهی روستا دبیرستان نداشت. سه سال بعد که به خوابگاه رفتم، دیگر دردم را میدانستم. میدانستم چرا شبها با گریه میخوابم و چرا هماتاقیام، با چشمهای پفکرده از خواب بیدار میشود.
تا امروز این غم همیشه با من بوده است. سعی کردهام کمتر به آن فکر کنم. جواب هم داده. اما مثل آتش زیر خاکستر است، هر از گاهی شعله میکشد؛ مثلا وقت زایمان. آن لحظه که از درد داشتم میمردم و حس میکردم هیچ دستاویزی ندارم، خودم هستم و خودم، مادرم را صدا زدم. انگار فقط او بود که از من جداشدنی نبود. صدا زدنش آرامم میکرد. هرچند نبود که جواب بدهد.
امروز روی تخت نشسته بودم و دور از چشم بچهها، گریه میکردم. دوباره از همه چیز دست کشیده بودم. تنهای تنها. یادم افتاد که ایام فاطمیه است. گریهام بیشتر شد. مادر همهی ما، حتما مادریاش بالاتر است. حتما وقتی صدایش کنم جواب میدهد.
صدایش زدم. لببسته با اشکهایم صدا زدم. جواب داد. جوابش هم خاص بود؛ یادم انداخت که ماه قبل خواستهای داشتهام و نذری کردهام و همین امروز اجابت شده. معنیاش برایم این بود که دوست دارد نذرم را روز شهادتش ادا کنم. اشک و لبخندم قاطی شد. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بساط آش را به راه انداختم. دیگر نمیخواستم از کنار مادرم تکان بخورم.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم
هنگام اذان مغرب بود که یادم حرف استاد افتادم. توی دلم خدا را مخاطب قرار دادم: «خدایا من میخوام نمازمو اول وقت بخونم. ولی بچهها هم گشنهشونه و باید شام درست کنم. خودت درستش کن.»
سراغ سبد سیبزمینی رفتم تا بساط کوکو سیبزمینی را مهیا کنم و همچنان منتظر حرکتی از طرف خدا بودم. سیبزمینی تمام شده بود. باید چیز دیگری انتخاب میکردم. سراغ یخچال رفتم. درش را که باز کردم قبل از هر چیز ظرف دردار و محتویاتش توی چشمم و بعد توی مغزم و در آخر توی قلبم رفت. مادرشوهرم برای نهار کوکو سیبزمینی درست کرده بود و برای شام ما هم نگه داشته بود.
مثل بچهای که چیز جدیدی کشف میکند و مدام میخواهد آن را انجام دهد، دائم دنبال امتحان یافتهی جدیدم بودم! توی کوچکترین کارها هم دنبال خدا میگشتم.
همان روزها به بیپولی خوردیم. مثل همیشه مضطرب شدم. بر اساس یافتهی جدیدم از خدا پول خواستم. دو سه روز طول کشید و هنوز وضع همان بود. ولی متوجه چیز جدیدی شدم. خرجهای روزمره ناپدید شده بودند. دو روز متوالی همکارم دنبالم میآمد و بعد از کار، مرا به خانهام میرساند. باز هم اشتباه محاسبه کرده بودم. خدا برای اینکه امور مرا سروسامان دهد نیازی به پول نداشت.
اما مزهی تمام اینها به پای اتفاق آخر نمیرسید. عصبانی به صندلی ماشین تکیه داده بودم و بیرون را تماشا میکردم. وسط راه فهمیده بودم که پروژه لغو شده و باید برگردم. با همان حرصِ توی صدایم گفتم: «الکی این همه راه اومدم. کلی کار دارم.» بقیهی حرفهایم قابل پخش نبود. توی دلم غُر زدم: «آخه خدایا چه حکمتی توی دو ساعت معطلشدن منه؟»
صدای راننده مرا متوجه خودش کرد.
- حتما حکمتی داشته. من خیلی به قسمت اعتقاد دارم.
چشم از بیرون گرفتم و به سمتش برگشتم. بیخیال، در حال دنده عوض کردن و چرخاندن فرمان بود. مطمئن بودم حرفهای توی دلم را نشنیده. من سوالم را فقط از خدا پرسیده بودم. آنجا فهمیدم گاهی خدا مستقیم و واضح تو را مخاطب قرار میدهد.
من هنوز در جستوجوی خدا هستم؛ جستوجویی شیرین، با این تفاوت که دنبال او فقط در نماز و قرآن نمیگردم، بلکه خدا را در تکتک لحظاتم جستوجو میکنم.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش سوم
از همانجا فهمیدم پا در مسیر عجیبی گذاشتهام. دلم میخواست در این مسیر بمانم. دربارهی همه چیز سوال میپرسیدم و همه با حوصله جوابم را میدادند. ولی خیلی کم قانع میشدم.
تا اینکه بالاخره به اولین یادمان رسیدیم. اسمش معراج الشهدا بود. با خنده و شوخی وارد شدیم. بوی گلاب را عمیق استشمام کردم و اطراف را دید زدم. مثل یک زیارتگاه بود. هنوز چند قدم نرفته بودم که خشکم زد. چشمم به پیکرهای پیچیده در کفن شهدا افتاد. باورم نمیشد در چند قدمیشان ایستادهام. همیشه خودم را از آنها خیلی دور میدیدم. همانجا نشستم. جلوتر نمیتوانستم بروم. همان حسّ بعد از روضه، سراغم آمد. چطور میتوانستم گناه کنم و باز هم اسم شهدا را بیاورم؟! جز گریه چیزی نمیتوانست آرامم کند. اشک ریختم. اشکهایم تبدیل به هقهق شدند. اگر کسی دلیل گریهام را میپرسید نمیتوانستم توضیح بدهم.
تازه فهمیدم چرا وقتی دربارهی شهدا میپرسیدم، چیز خاصی دستگیرم نمیشد. خودم باید تجربهاش میکردم.
وقت رفتن به میعادگاه بعدی که رسید، دلم نمیخواست از آنجا دل بکنم. ولی میدانستم چیزهای دیگری هم در انتظارم است. یادمانها را یکییکی پشت سر میگذاشتیم. هر یادمان فقط به حرفهای راویها گوش میدادم و گریه میکردم. نمیدانستم جز گریه باید چه کار کنم! هنوز نمیدانستم چه میخواهم.
تا آن شب توی حسینیه. توی تاریکی نشسته بودیم و منتظر مداحی بودیم. همهمهی ریز بچهها را صدای مداح قطع کرد. بدون مقدمه شروع کرد: «منو یکم ببین/سینهزنیمو هم ببین». همین بود. تمام آنچه میخواستم همین بیت بود. میخواستم شهدا مرا ببینند. اشکهایم را ببینند و مرا قبول کنند. نمیخواستم رهایم کنند. رفاقتی که حاضر بودم برایش تلاش کنم. دیگر دلیل اشکهایم را میدانستم. با صدای بلندتری گریه کردم. گریههایم که تمام شد دیگر آن آدم قبل نبودم؛ نمیخواستم باشم. اما میدانستم این رفاقت یکطرفه نمیشود.
شلمچه که رسیدیم، عهدم را بستم. پاهایم خاکهای نرم را لمس میکرد و دلم نرمتر میشد. نماهنگی پخش میشد و من از ته دل تکرار میکردم: «دل میزنم به دریا/پا میذارم تو جاده». راهی که انتخاب کرده بودم ناشناخته بود ولی نمیترسیدم. میدانستم قرار نیست تنهایی این راه را بروم. چادر امانتی دوستم را دور خودم پیچیدم. صدای خواننده توی دشت طنین میانداخت: «اومدم اینجا قلبم رنگ خدا بگیره/ شیوهی عاشقی رو از شهدا بگیره.»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
وقتی بیدار شدم، فقط دقایقی حالم بهتر بود. بچهها با سروصدایشان برگشته بودند. تا بعدازظهر تحمل کردم تا بالاخره خوابیدند. خلوت کردم. سرم پر بود از فکرهای جورواجور. برای اینکه درست فکر کنم نوشتم. با نوشتن، افکارم را طبقهبندی کردم. واضح که شدند، آرام شدم. با آدم چند ساعت پیش غریبه بودم. انگار تنها چیزی که احتیاج داشتم همین بود. هنوز دقیق نمیدانستم چارهی برای برنگشتن به وضعیت صبح، چیست. وقت آن بود که حدیث برنامهریزی امام کاظم(ع) به دادم برسد. طبق آن حدیث باید شبانهروز را به چهار بخش تقسیم میکردم. برنامهام را مرور کردم. تازگیها سرم شلوغ بود. توی برنامهام وقتی برای خلوت کردن نبود. یا اگر هم بود توی اولویتم نبود. از نو برنامهریزی کردم. اینبار ساعتی برای خلوت کردن درنظر گرفتم.
نه، کار من نیست. شاید چون شبهای قدر خانهی مادرم بودم، زیر چترش دعاهای من هم مستجاب شده. آخر تغییرات به همینجا ختم نشد.
چند روز بعد دوباره بیحوصلگی سراغم آمد. سریع سراغ تنهایی و خلوت رفتم. باز هم از یورش افکارم مجبور شدم بنویسمشان. این بار مستقیم سراغ حدیث امام کاظم(ع) رفتم. معاش، خلوت، معاشرت، تفریح. کمی زیادی طول کشید تا به این نتیجه رسیدم که یکی از چهار مورد در زندگیام کمرنگ است. تفریح و تنوع در نظرم کماهمیت بود ولی میفهمیدم به آن نیاز دارم. خوشحال از نتیجهگیری شروع به نوشتن لیست تفریحات کردم. آنقدر که به نظر میرسید راحت نبود. تفریحاتی باید مینوشتم که هم برای من لذتبخش باشد و هم بقیهی اعضای خانواده طرفدارش باشند. مهمتر اینکه با بچهی کوچک امکان عملی کردنشان باشد. چند تا بیشتر نتوانستم بنویسم. اما وقتی خوشحالی بچهها و تغییر روحیهی خانواده را در اولین روز دیدم، راضی شدم.
شاید هم یک نفر برایم شب قدر دعا کرده است. یک نفر که دعای مستجاب دارد. چون باز هم یک بخش دیگر از برنامهام دستخوش تغییر شد.
سرخوش از برنامهریزی جدید به تفریح فردا فکر میکردم که اخبار، متوقفم کرد. درگیریها در غزه و یمن ادامه داشت. چطور میتوانستم برای تفریح خانوادهام برنامهریزی کنم، وقتی خانوادههایی آواره و سرگردان در تأمین نیازهای اولیهشان ماندهاند. نفهمیدم سفره را چطور جمع کردم و خودم را به خلوتم رساندم. تا ساعتها فکرم مشغول این موضوع بود. من چطور میتوانستم به غزه کمک کنم؟
هر برنامهای میچیدم آخرش به این نتیجه میرسیدم که تنهایی نمیشود. کمی که دقیقتر شدم یک سوال به ظاهر انحرافی به ذهنم رسید. چرا من اینقدر تنها بودم؟ کمی بالاپایینش کردم. فهمیدم اینبار یک پای معاشرتم میلنگد. دوروبرم شلوغ بود ولی جمعهای مذهبی که داشتم فقط محدود به گروههای مجازی بود. باید نزدیکم جمعی میبود که برای اینجور برنامهها بتوانم رویش حساب کنم. مثل دوستان مادرانهای، وسایلی را که نیاز ندارم بفروشم و پولش را برای کمک به غزه بدهم.
یاد یک هیأت مادروکودک افتادم. یک بار به بهانهی دادن انگشتر دوستم وارد جمعشان شده بودم. انگشترش را برای کمک به غزه داده بود. غزه دوباره میخواست مرا به آنها وصل کند.
شاید این غزه است که میخواهد تقدیرم را عوض کند.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_زنانه_جنگ
#بمب_ساعتی
شایعه شده بود که ممکن است چیزی شبیه پیجرهای لبنان در ایران هم اتفاق بیفتد.
من که معروف بودم به اینکه از هر چیز ترکیدنی حتی بادکنک میترسم، به گوشی به چشم بمب نگاه میکردم. هر لحظه منتظر بودم منفجر شود.
برای نماز صبح که بیدار شدم هنوز گوشی سالم بود. فقط یک متر از خودم فاصله داده بودم. نماز را در آرامش خواندم. سورهی فتح را میخواندم که صدای بلندِ مردی توی خانه پیچید: «پانزده دقیقه» بدون هیچ توضيحی. صدا از گوشی من نبود. بیخیال شدم و خواندن سوره را ادامه دادم. هنوز تمام نشده بود که دوباره همان صدا تنم را لرزاند. این بار گفت: «ده دقیقه!»
به جز دقیقهشمار انفجار بمب چیزی به ذهنم نرسید. فقط این بار فهمیدم که صدا از گوشی پدرشوهرم است که توی هال خوابیده. استرس مانع خجالتم شد. بیدارش کردم و آرام پرسیدم: «این ده دقیقه، پونزده دقیقه چیه گوشیتون میگه؟»
توی همان خوابآلودگی خندید و گفت: «میگه چند دقیقه مونده به طلوع آفتاب!»
نفس راحتی کشیدم. بد و بیراهی نثار سازندهی برنامهاش کردم و رفتم که بخوابم.
هنوز کامل نخوابیده بودم که شنیدم: «پنج دقیقه!»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane