#نگاهدار_سرِرشته_تا_نگه_دارد
#جایی_که_خانهی_خدا_بود
وقتی داشتم وسایل لازم را برای اعتکاف مادرانه جمع میکردم، هیچ تصوری از چیزی که به سمتش میرفتیم، نداشتم. فقط چکلیست را گذاشته بودم جلویم و سعی میکردم چیزی از لگوها، کتابها، اسباببازیها، لباسهای اضافهی بچگانه، بالش و ملحفه و پتوی بچگانه جا نماند. آنقدر قسمت مادرانهی روح و روانم پررنگ و بزرگ شده بود که جایی برای قسمت شخصی باقی نمانده بود. آخرش هم یادم رفت سجاده و تسبیح و مفاتیح شخصیام را بردارم!
وقتی که برای خداحافظی با مادرشوهرم به دم در رفتیم، با ناباوری، نگاهی به ما و وسایلمان انداخت و پرسید: «جدی جدی دارید میرید اعتکاف؟ اگه زینب اذیت کرد و نموند چی؟ برمیگردید؟» نمیدانستم چه جوابی بدهم. قطعاً نمیرفتیم که زودتر از سه روز برگردیم. اما تردید از کلام مادرشوهرم سر رفت و به من هم سرایت کرد: «خب، اعتکاف که قبل از مغرب دوم مستحبه. اگه نشد برمیگردیم.»
.... .
غروب روز سوم، مثل همهی غروبهایی بود که توی تمام اعتکافهای قبلی تجربه کرده بودم. قلبم آنقدر بزرگ شده بود که نزدیک بود قفسهی سینهام را بشکافد و بیرون بزند. غربت، مسجد را فراگرفته بود.
✍ادامه در بخش دوم؛