eitaa logo
جان و جهان
493 دنبال‌کننده
814 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
سه‌شنبه کتاب‌هایی را که سفارش داده بودم، تحویل گرفتم. شب که همسرم به خانه آمد، کتاب‌ها را روی میز آینه دید. با تعجب پرسید: «چرا این‌همه کتاب خریدی؟!» گفتم: «می‌خوام به چند تا از دوستام هدیه بدم.» تعجبش بیشتر شد: «کتابی که هنوز خودت نخوندی رو می‌خوای هدیه بدی؟» گفتم: «نخونده می‌دونم چقدر ارزشمنده، هم به قلم مژده ایمان دارم، هم به نگاه پشت اثرش.» چند ساعت بعد که بچه‌ها خوابیدند، سررشته را باز کردم که بخوانم. روایت اول را با اشک‌هایی که جاری شده بود، خواندم و با توشه‌ای که برای فکر کردن از آن گرفتم بلند شدم تا ناهار فردای پسرم را آماده کنم. در آشپزخانه مشغول بودم که دیدم همسرم، که انگار از حال خوب من بعد از خواندن کتاب کنجکاو شده بود، بلند شد کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد. بعد از حدود نیم ساعت مطالعه، آمد توی آشپزخانه و گفت: «کاش چند تا دیگه هم می‌خریدی، عید که رفتیم مشهد به فلانی و فلانی و... هم هدیه می‌دادی» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
کنار رخت‌خواب نرگس طبق روال هر شب نشسته بودم تا خانوم بخوابد! در همان حین مشغول مطالعه‌ی کتاب سررشته بودم، که نرگس گفت: «مامان بیا یه داستان تو برای من بخون، یه داستان هم من برای تو!» رفت و دفتر نقاشی‌اش را آورد، که بعد از خواندن من، از روی دفتر نقاشی برایم داستان بخواند! بعد گفت: «از اون داستان‌ها که بچه ها هم توش هستن بخون.» کمی کتاب‌ را بالا و پایین کردم ببینم داستانی هست که بتوانم برایش بخوانم یا نه. چشمم به داستان « سعی‌ات رو بکن » خورد. شروع کردم به خواندن داستان ماو از همان اول سوالات نرگس شروع شد؛ - مامان! علی، آقاشونه؟ - نه مامان. پسر بزرگ‌شونه. - مامان یک ماه چند روزه‌؟ ‌- یعنی سی شب بخوابی و بیدار شی، ۱,۲,۳,۴,... داستان داشت برایش جذاب می‌شد، دفترش را گذاشت کنار و گفت: «من داستان خودمو فردا برات می‌خونم» و بعد ادامه دادیم به خواندن و دوباره سوالات نرگس شروع شد؛ - مامان حج کجاست؟ - جایی که خونه‌ی خدا اونجاست - مامان خونه‌ی خدا کوچیکه؟ - نه مامان اونجا خیلی بزرگه - مامان چرا آدما می‌رن اونجا؟ - برای زیارت خانه‌ی خدا و .. - مامان مدینه کجاست؟ - مسجد پیامبر اونجاست همین‌طور سوال می‌کرد تا اینکه به صفحه‌ی آخر داستان رسیدم. صورتم را برگرداندم که ببینم چرا دیگر سوالی نمی‌پرسد! ناباورانه دیدم خوابش برده... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan 💠
شب گفت: «صبح ساعت ۸ بیدارم کن مشق‌هام را می‌نویسم بعد بریم» و من خوش‌خیالی کردم و گفتم: «باشه، ۸ بیدار بشی، نهایتا تا ۱۰ می‌نویسی و می‌ریم» گفت: «تا ۱۲»، یک‌دفعه خواستم بگویم: «نه، ۱۲ خیلی دیره»، که پشیمان شدم و طبق تجربه‌های قبلی گفتم: «باشه ۱۲ هم خوبه خیلی دیر نیست، می‌ریم.» حالا صبح شده، ساعت ۸:۳۰ بیدارش می‌کنم، با کلی ادا و اطوار توی رختخواب نشسته و می‌گوید: «جون ندارم الان بنویسم»، می‌گویم: «بیدار شو، صبحانه بخور، جون می‌گیری، دو تا املا و یه مشق که بیشتر نیست.» هنوز دارد چشم‌هایش را با دست می‌مالد: «نه بیشتره، اجتماعی و هدیه‌ی روز چهارشنبه که نرفتم هم هست» می‌گویم: «اونا که تکلیف نیست بعدا می‌نویسی» پتو را دور خودش محکم می‌پیچد و می‌گوید: «نه همه را باید بنویسم...» اضطراب عجیبی می‌ریزد توی چهره‌اش، و مرا پنچر می‌کند که باز شروع شد!!... می‌گویم: «باشه بیدار شو، همه را بنویس بعد می‌ریم.» می‌خواهم از جا بلند شوم و بروم که می‌گوید: «من نمیام، شما برید، می‌مونم خونه تکلیف‌هام زیاده.» می‌دانم این خواسته قلبی‌اش نیست، می‌دانم اگر بروم آن نمی‌شود که می‌گوید، و تصویر دو ماه گذشته و چالش‌های وسواس انجام تکالیف و مدرسه می‌آید جلوی چشمم... دلم می‌خواهد فریاد بزنم، چون می‌دانم نه می‌توانم با این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم نروم... می‌پرسم: «مطمئنی، می‌خوای بمونی خونه کارهات رو انجام بدی؟» ادامه در بخش دوم 👇
وقتی داشتم وسایل لازم را برای اعتکاف مادرانه جمع می‌کردم، هیچ تصوری از چیزی که به سمتش می‌رفتیم، نداشتم. فقط چک‌لیست را گذاشته بودم جلویم و سعی می‌کردم چیزی از لگوها، کتاب‌ها، اسباب‌بازی‌ها، لباس‌های اضافه‌ی بچگانه، بالش و ملحفه و پتوی بچگانه جا نماند. آن‌قدر قسمت مادرانه‌ی روح و روانم پررنگ و بزرگ شده بود که جایی برای قسمت شخصی باقی نمانده بود. آخرش هم یادم رفت سجاده و تسبیح و مفاتیح شخصی‌ام را بردارم! وقتی که برای خداحافظی با مادرشوهرم به دم در رفتیم، با ناباوری، نگاهی به ما و وسایلمان انداخت و پرسید: «جدی جدی دارید می‌رید اعتکاف؟ اگه زینب اذیت کرد و نموند چی؟ برمی‌گردید؟» نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. قطعاً نمی‌رفتیم که زودتر از سه روز برگردیم. اما تردید از کلام مادرشوهرم سر رفت و به من هم سرایت کرد: «خب، اعتکاف که قبل از مغرب دوم مستحبه. اگه نشد برمی‌گردیم.» .... . غروب روز سوم، مثل همه‌ی غروب‌هایی بود که توی تمام اعتکاف‌های قبلی تجربه کرده بودم. قلبم آن‌قدر بزرگ شده بود که نزدیک بود قفسه‌ی سینه‌ام را بشکافد و بیرون بزند. غربت، مسجد را فراگرفته بود. ✍ادامه در بخش دوم؛