#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#اول
مدتی بود با کتابهایی که میخواندم، غریبه بودم، دیگر نه مثل نوجوانی و جوانی غرقشان میشدم و نه مسافری در دنیای کتاب.
و به ندرت کتابها را به انتها میرساندم...
روزی که مژده جانِ پورمحمدی امضایش را زد تنگِ کتاب، سررشته را بغل کردم و گفتم کتابِ من باش...
نشستم کنج اتاق خانه مرضیه و کتاب را شروع کردم.
تا جایی خواندم که آلا، دخترک چسب من، امان داد.
کلمات و قصههای سررشته در زندگی و قصههای ما بوده و هست و خواهد بود..
#فهیمه_مددی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#دوم
کتاب را آماده کرده بودند برای چاپ؛ من نه هیچ نقشی در تولیدش و نه هیچ روایتی در کتاب داشتم. فقط مطلع شدم که قرار است برود برای چاپ و مژده جان فرستاده بود به گروهی که اگر کسی فرصت داشت برای بار آخر بخواند تا ایراد نگارشی و غیره نداشته باشد. دیدم وقت دارم و گفتم میخوانمش به قصد ویرایش...
شروع کردم به خواندن، اولش خیلی سعی
داشتم روی دیکتهی کلمات و اتصال «می» های افعال و اِعرابگذاریها و غیره متمرکز شوم، کمی که بیشتر خواندم رفتم توی حس کتاب...
چشمهایم خیس شد، خودم را کاملا سهبعدی در داستان تصور کردم، چقدر این روایتها نزدیک بودند!
بعد یکهو به خودم آمدم که ای وای کجا رفتم؟! من باید این را ویرایش کنم، نباید غرق شوم...
دوباره سعی کردم متمرکز شوم و قسمتهایی را هم دوباره بخوانم، باز این گرداب مرا در خود فرو میبُرد و یادم میرفت برای چه دارم میخوانمش!
سخت بود، خیلی سخت بود بخوانیاش و نگیردت!
#مریم_حقاللهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#سوم
سهشنبه کتابهایی را که سفارش داده بودم، تحویل گرفتم. شب که همسرم به خانه آمد، کتابها را روی میز آینه دید.
با تعجب پرسید: «چرا اینهمه کتاب خریدی؟!»
گفتم: «میخوام به چند تا از دوستام هدیه بدم.»
تعجبش بیشتر شد: «کتابی که هنوز خودت نخوندی رو میخوای هدیه بدی؟»
گفتم: «نخونده میدونم چقدر ارزشمنده، هم به قلم مژده ایمان دارم، هم به نگاه پشت اثرش.»
چند ساعت بعد که بچهها خوابیدند، سررشته را باز کردم که بخوانم. روایت اول را با اشکهایی که جاری شده بود، خواندم و با توشهای که برای فکر کردن از آن گرفتم بلند شدم تا ناهار فردای پسرم را آماده کنم.
در آشپزخانه مشغول بودم که دیدم همسرم، که انگار از حال خوب من بعد از خواندن کتاب کنجکاو شده بود، بلند شد کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد.
بعد از حدود نیم ساعت مطالعه، آمد توی آشپزخانه و گفت:
«کاش چند تا دیگه هم میخریدی، عید که رفتیم مشهد به فلانی و فلانی و... هم هدیه میدادی»
#الهه_مقدممنش
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#چهارم
#تلنگری_برای_همه
آب حوض میکشیم؛
چقدر حرف دلم بود... خدا میداند، تا شروع به خواندن کردم گریهام گرفت! شاید چون تابحال هیچ کس در هیچ کجا اینقدر ملموس درکم نکرده بود.
وسطهایش اما خندیدم. مخصوصا آنجایی که نوشته بود تبدیل به مادری وحشی میشوی.. خیلی تکهی نابی بود. تا چند ثانیه از ته دل خندیدم.
و تا پایان این بخش، پاورچین پاورچین پیش رفتم و بازهم گریستم. گریهی دومم اما متفاوت بود؛ نوری در دلم روشن شده بود که یعنی راهی هست...
#قاصد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#ششم
#کتابی_برای_تمام_سنین
کنار رختخواب نرگس طبق روال هر شب نشسته بودم تا خانوم بخوابد!
در همان حین مشغول مطالعهی کتاب سررشته بودم، که نرگس گفت: «مامان بیا یه داستان تو برای من بخون، یه داستان هم من برای تو!»
رفت و دفتر نقاشیاش را آورد، که بعد از خواندن من، از روی دفتر نقاشی برایم داستان بخواند!
بعد گفت: «از اون داستانها که بچه ها هم توش هستن بخون.»
کمی کتاب را بالا و پایین کردم ببینم داستانی هست که بتوانم برایش بخوانم یا نه.
چشمم به داستان « سعیات رو بکن » خورد.
شروع کردم به خواندن داستان ماو از همان اول سوالات نرگس شروع شد؛
- مامان! علی، آقاشونه؟
- نه مامان. پسر بزرگشونه.
- مامان یک ماه چند روزه؟
- یعنی سی شب بخوابی و بیدار شی، ۱,۲,۳,۴,...
داستان داشت برایش جذاب میشد، دفترش را گذاشت کنار و گفت: «من داستان خودمو فردا برات میخونم» و بعد ادامه دادیم به خواندن و دوباره سوالات نرگس شروع شد؛
- مامان حج کجاست؟
- جایی که خونهی خدا اونجاست
- مامان خونهی خدا کوچیکه؟
- نه مامان اونجا خیلی بزرگه
- مامان چرا آدما میرن اونجا؟
- برای زیارت خانهی خدا و ..
- مامان مدینه کجاست؟
- مسجد پیامبر اونجاست
همینطور سوال میکرد تا اینکه به صفحهی آخر داستان رسیدم. صورتم را برگرداندم که ببینم چرا دیگر سوالی نمیپرسد!
ناباورانه دیدم خوابش برده...
#مرضیه_رضایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#هفتم
شب گفت: «صبح ساعت ۸ بیدارم کن مشقهام را مینویسم بعد بریم»
و من خوشخیالی کردم و گفتم: «باشه، ۸ بیدار بشی، نهایتا تا ۱۰ مینویسی و میریم»
گفت: «تا ۱۲»، یکدفعه خواستم بگویم: «نه، ۱۲ خیلی دیره»، که پشیمان شدم و طبق تجربههای قبلی گفتم: «باشه ۱۲ هم خوبه خیلی دیر نیست، میریم.»
حالا صبح شده، ساعت ۸:۳۰ بیدارش میکنم، با کلی ادا و اطوار توی رختخواب نشسته و میگوید: «جون ندارم الان بنویسم»،
میگویم: «بیدار شو، صبحانه بخور، جون میگیری، دو تا املا و یه مشق که بیشتر نیست.»
هنوز دارد چشمهایش را با دست میمالد: «نه بیشتره، اجتماعی و هدیهی روز چهارشنبه که نرفتم هم هست»
میگویم: «اونا که تکلیف نیست بعدا مینویسی»
پتو را دور خودش محکم میپیچد و میگوید: «نه همه را باید بنویسم...»
اضطراب عجیبی میریزد توی چهرهاش، و مرا پنچر میکند که باز شروع شد!!...
میگویم: «باشه بیدار شو، همه را بنویس بعد میریم.»
میخواهم از جا بلند شوم و بروم که میگوید: «من نمیام، شما برید، میمونم خونه تکلیفهام زیاده.»
میدانم این خواسته قلبیاش نیست، میدانم اگر بروم آن نمیشود که میگوید، و تصویر دو ماه گذشته و چالشهای وسواس انجام تکالیف و مدرسه میآید جلوی چشمم... دلم میخواهد فریاد بزنم، چون میدانم نه میتوانم با این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم نروم...
میپرسم: «مطمئنی، میخوای بمونی خونه کارهات رو انجام بدی؟»
ادامه در بخش دوم 👇
#نگاه_دار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#هشتم
#رشتهای_بر_گردنم_افکنده_دوست
#برداریم_ببریم_این_سررشته_را_بر_گردن_دیگران_هم_بیفکنیم
اولش تصمیم گرفتم یکدفعه سر بکشم، اما یکی دو تا روایت که خواندم گفتم: «نه حیف میشه، لذتش زود از دست میره.» لذا فرمان را عوض کردم و با آداب، قطره قطره نوشیدم و حظ کردم.
مزهاش شبیه شربت خاکشیر موقع افطار بود و به عنوان یک عضو جدید سفره افطار رمضان امسال رویش حساب ویژه باز کردم؛
آن سفرهای که پهن میشود برای مهمانها...
القصه خداقوت مژده جان و مامانهایی که احوالتان را روایت کردید.
پ.ن: بنظرم این ماه نورانی رمضان، بهترین فرصت هست که #سررشته برسد به دست آدمها.
و این همت بلند ما را میطلبد که به جایی برسانیمش؛
یادداشت بر کتاب
نقل مجلس کردن
پاتوق فروش درست کردن
و....
و السلام علیکم و رحمت الله و برکاتهِ این کتاب گفته شده و حالا کار اصلی شروع شده...
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan