eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
517 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب را آماده کرده بودند برای چاپ؛ من نه هیچ نقشی در تولیدش و نه هیچ روایتی در کتاب داشتم. فقط مطلع شدم که قرار است برود برای چاپ و مژده جان فرستاده بود به گروهی که اگر کسی فرصت داشت برای بار آخر بخواند تا ایراد نگارشی و غیره نداشته باشد. دیدم وقت دارم و گفتم می‌خوانمش به قصد ویرایش... شروع کردم به خواندن، اولش خیلی سعی داشتم روی دیکته‌ی کلمات و اتصال «می» های افعال و اِعراب‌گذاری‌ها و غیره متمرکز شوم، کمی که بیشتر خواندم رفتم توی حس کتاب... چشم‌هایم خیس شد، خودم را کاملا سه‌بعدی در داستان تصور کردم، چقدر این روایت‌ها نزدیک بودند! بعد یکهو به خودم آمدم که ای وای کجا رفتم؟! من باید این را ویرایش کنم، نباید غرق شوم... دوباره سعی کردم متمرکز شوم و قسمت‌هایی را هم دوباره بخوانم، باز این گرداب مرا در خود فرو می‌بُرد و یادم می‌رفت برای چه دارم می‌خوانمش! سخت بود، خیلی سخت بود بخوانی‌اش و نگیردت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسه‌ای که حسینیه‌ی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه می‌کند؛ دیدار هفته‌ی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیه‌ی اصحابِ «جان و جهان». چهارشنبه‌ها مهمان روایت‌ دیدار هستیم... . _ ،_یا_هیچی! تا پیراهن چهارخانه‌ی سبز و سورمه‌ایش را که با شال سورمه‌ای ساده و جوراب سورمه‌ای ست کرده بود دیدم، پرت شدم به پانزده‌‌سال قبل. حوالی پانزده سالگی‌ام، تازه از مهمانی خانه‌ی عزیز برگشته‌بودیم خانه. پیراهنی دقیقا با همین ترکیب رنگ به تن داشتم. عزمم را جزم کرده بودم تا همین امروز تصمیمم را بگویم. بابا داشت پشت در نیمه بسته‌ی اتاق لباس‌هایش را عوض می‌کرد. همان‌جا، بیرون در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم، چشمانم را بستم و با صدای بلند گفتم: «بابا من تصمیمم رو گرفتم، می‌دونم شما صلاح منو می‌خواین، ولی من می‌خوام هنر بخونم، اونم توی هنرستان. دلم نمی‌خواد سه سال دیگه عمرمو با ریاضی و فیزیک اونم توی مدرسه‌ی تیزهوشان هدر بدم.» بابا که حالا لباس راحتی به تن داشت از اتاق بیرون آمد و بدون این‌که نگاهم کند یا چیزی بگوید رفت. حالا من در سی سالگی‌، توی بیت رهبری، نوجوانی‌های خودم را توی همان لباس در فاصله‌ی چند متری‌ام می‌دیدم. خودم را به نزدیکش رساندم. سن و سالش، پوشش متفاوتش و شباهتش به گذشته‌ام باعث شده بود بخواهم با او حرف بزنم. پرسیدم: «می‌تونم بپرسم شما از کجا به دیدار دعوت شدین؟» ✍ادامه در بخش دوم؛