#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#هفتم
شب گفت: «صبح ساعت ۸ بیدارم کن مشقهام را مینویسم بعد بریم»
و من خوشخیالی کردم و گفتم: «باشه، ۸ بیدار بشی، نهایتا تا ۱۰ مینویسی و میریم»
گفت: «تا ۱۲»، یکدفعه خواستم بگویم: «نه، ۱۲ خیلی دیره»، که پشیمان شدم و طبق تجربههای قبلی گفتم: «باشه ۱۲ هم خوبه خیلی دیر نیست، میریم.»
حالا صبح شده، ساعت ۸:۳۰ بیدارش میکنم، با کلی ادا و اطوار توی رختخواب نشسته و میگوید: «جون ندارم الان بنویسم»،
میگویم: «بیدار شو، صبحانه بخور، جون میگیری، دو تا املا و یه مشق که بیشتر نیست.»
هنوز دارد چشمهایش را با دست میمالد: «نه بیشتره، اجتماعی و هدیهی روز چهارشنبه که نرفتم هم هست»
میگویم: «اونا که تکلیف نیست بعدا مینویسی»
پتو را دور خودش محکم میپیچد و میگوید: «نه همه را باید بنویسم...»
اضطراب عجیبی میریزد توی چهرهاش، و مرا پنچر میکند که باز شروع شد!!...
میگویم: «باشه بیدار شو، همه را بنویس بعد میریم.»
میخواهم از جا بلند شوم و بروم که میگوید: «من نمیام، شما برید، میمونم خونه تکلیفهام زیاده.»
میدانم این خواسته قلبیاش نیست، میدانم اگر بروم آن نمیشود که میگوید، و تصویر دو ماه گذشته و چالشهای وسواس انجام تکالیف و مدرسه میآید جلوی چشمم... دلم میخواهد فریاد بزنم، چون میدانم نه میتوانم با این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم نروم...
میپرسم: «مطمئنی، میخوای بمونی خونه کارهات رو انجام بدی؟»
ادامه در بخش دوم 👇