#روایت_اشتیاق_۱
#اشتیاقی_که_به_دیدار_تو_دارد_دل_من
#دل_من_داند_و_من_دانم_و_دل_داند_و_من
❇️ *روایت اول؛ زهرا هجده ساله از همدان*
- آقا شما طلبه هستی خب... یعنی رهبر با طلبهها جلسه نمیذارن یعنی؟ یه کاری کن جور بشه بریم رهبر رو ببینیم.
- من یه طلبه ساده هستم زهرا خانم. آقا با من که جلسه نمیذاره.
- خب من که خودم آدم مهمی نیستم، یعنی کاری که نمیکنم. از طرف شما که طلبه هستی فقط میشه بریم دیدن رهبر.
هزار بار تا حالا همین حرفها را با شوهرم زده بودیم. من هی فکر میکردم تنها راهی که برای دیدن رهبر دارم، همین است که خانوادههای طلبهها را ببرند پیش آقا. اما هر بار که حرفش را به شوهرم میزدم، باز همین را میگفت که «من یه طلبه ساده هستم تو همدان. کی منو میبره دیدن آقا که بخوام شماها رو با خودم ببرم؟!»
❇️ *روایت اول؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
- ماماااان! اینقدر که برای دیدن آقای خامنهای بالا پریدی، برای گل ایران به ولز بالا نپریدیا!
با خودم فکر کردم «مگه من بالا پریدم؟ من که گوشی دستم بود، نشسته بودم روی مبل. اما حتما پریدهام، محمدطه الکی که نمیگه».
- ماماااان! میری پیش آقا خامنهای؟! منم باهات میام. کدوم چادرم رو بپوشم؟ گل قرمزه یا اون مشکیه؟ تو کیفم چی بذارم؟ اگه برای آقا خامنهای نقاشی بکشم، میدی بهش؟!
طهورا این را میگوید و میرود چادر رنگیاش را میپوشد و جلوی آینه خودش را برانداز میکند.
«خدایا! حالا اینو کجای دلم بذارم؟! من که اصلا نمیخوام بچه با خودم ببرم!»
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan