eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
537 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ شب در خانه، کنار بابا آرام و با احتیاط، با بازی و خنده، گوشواره‌ها را گوشش کرده‌اید و هر دو به ذوق کودکانه‌اش خندیده‌اید. درست شده بود شبیه ماه شب چهارده. ماه زیبا، با گوشواره‌های قلبی. حتما تا چندروز بعد از پوشیدنشان با ذوق، صورتش را دالی کنان می‌کشاند رو به صورتتان. و به طرز بانمکی درحالی‌که دست‌هایش بر لاله‌ی گوشش بوسه می‌زد کلمه‌ی گوشواره را نامفهوم و بامزه ادا می‌کرد، و حبه‌حبه قند در دلتان آب می‌شد. لابد آن روز که از توی کشوی لباس‌هایش، ژاکت صورتیش را انتخاب کرده بودی؛ همراه کاپشن صورتی رنگی که به تازگی، با ذوق یک سایز بزرگ‌تر گرفته بودی، که تا سه سالگی‌اش هم تنش را مهمان گرمایش کند؛ همان لحظه که آرام دست‌های کوچکش را به امانت، از گزند سرما، به دست کاپشنش می‌دادی؛ زمزمه می‌کردی: «قربون دختر نازم برم. کاپشنشو حالا بپوشه که بریم زیارت حاج قاسم.» بعد هم بوسه‌ای زده بودی به صورتش... اما حالا از دخترک دوساله‌ی ماه رویت یک خط مانده، با نشانه‌ای روی دری شیشه‌ای. شما بگویید مگر غنچه‌ها را هم پرپر می‌کنند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هشت سالم که بود، دامن‌هایش را می‌پوشیدم. به ظرافت دست‌های کوچکم، کمرش را چندین تای ناشیانه می‌دادم تا لبه‌ی پایینش به قوزک پاهایم برسد. کنارش می‌نشستم، محو صدای خش خش سبزی‌ها، به تبحر دستانش نگاه می‌کردم، که چگونه دسته‌های سبزی خورشتی را ریز ریز می‌کرد و عطر و بوی بهشتی یک قورمه سبزی دیگر را به جانت می‌ریخت. همه چیزم را از بر بود، حتی دردهایم را. ملجا و پناه تمام دلشوره‌ها و ترس‌هایم بود، در پناه چادرش، آرام‌ترین کودک دنیا بودم. آن وقت‌ها که توی مطب دکتر زبانم می‌شد و دردهایم را مو به مو شرح می‌داد، بهتر از خودم، انگار که دردها را آن لحظه می‌زیست. و حمدهای لب‌هایش مثل مرهمی بر دردهای جسمم می‌نشست و می‌شدم شفایافته‌ی نفس‌هایش. او مسیح خانه‌مان بود، مسیح من... تب گیسوانم، تنها در تمنای دست‌هایش مداوا می‌شد. رد انگشت‌هایش پاسخگوی تمام نیازمندی‌های زندگیم بود. محبتش همیشه فاش بود و بی حصار، مثل یک سرزمین بدون مرز... طومار زندگی‌ام دخیل بسته به یک دعای خیرش، دعای خیر کسی که جوانی‌اش را چون آب، پشت پای بزرگ شدنم ریخت، با بدرقه‌ی صلوات. او رودی است در دشت زندگی‌ام که صدایش حیات را در دلم زنده می‌کند. من بغض می‌کنم برای دوری از کسی که اگر بغض کند، قلب دنیا هم درد می‌گیرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون - بچه‌ها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه! - مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش! - آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی می‌خوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمی‌ریم مثلا بهشت؟!!! خیلی قانع شدم. الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم، چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ محمد، دست‌هایم را دور شانه و گردنش، چون گیسویی به هم بافته‌ بود. قدّم چند درجه به ذوق و احترامش خَم‌ شد. نه من، دلِ انداختنِ سنگینیِ جسمم، روی دوشِ کوچکش را داشتم، نه او تاب و توان به دوش کشیدن این حجم از جسمِ مریضم را. نه تنها تمام وزن، بلکه تمام دردهایم را به دوش کشیده بود. با همان صدایی که انگار از لابه لای یک کتاب لوله شده خارج می‌شد، قربان صدقه‌‌اش ‌رفتم. از توی یخچال پماد را برداشتم، تا التیامی باشد، برای قرمزیِ بینی‌‌اَم که از شدت کشیدگی دستمال مُلتهب بود. رو به پسرکم لبخندی زدم: «من اگه شماها رو نداشتم چیکار می‌کردم آخه؟!» گوشه‌ی ابرویِ راستش را بالا داد. ردیف دندان‌هایش زودتر از کلماتش نمایان شد. فین فینی کرد و دست‌هایم را روی شانه‌اش گذاشت و زیباترین موسیقی جهان را برایم خواند: «من خودم عصات می‌شم... من خودم عصات می‌شم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... دوستان الحمدلله هنوز هم پرتاب موشک‌ها ادامه داره... همینجور فوج فوج اسرائیلی غاصب هست که به درک واصل میشن. تمام نقاط حساسشون داره زده می‌شه. یعنی یه جوری درمونده و وامونده شدن که خود خدا شاهده فقط... الحمدلله، الحمدلله، اینم عکس یکی از موشک‌های امروز ظهرشون...😅 دیشب به دست عزیزان و بزرگان سپاه کشورمون این اتفاق افتاده، و امروز از ظهر در خانه‌ی ما، به دست سربازهای کوچک دهه نودی آقا صاحب زمانمون،🥹 حداقل حدود سی موشک ساخته شده و در یک نقطه فرضی خونه که مثلا اسرائیل نامرده، ریخته شده و ویرانشون کردن. هر بار با رمز «یا لسول الله(یارسول الله)»🥹 و «ملگ بل اسلائیل(مرگ بر اسرائیل)» الحمدلله همچنان حملات ادامه داره... دیگه تو خونه از این نکبت منحوس، چیزی نمونده البته،😎 انقدر این بچه موشک‌بارونشون کرده😍 به امید دیدن همچین‌روزی برای کل دنیا...🥹 «اللهم عجّل لولیک الفرج» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... رونمایی از سه موشک دیگر...😁 و آماده‌ی پرتاب، تا دقایقی دیگر😎 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ راستش را بخواهید دفتر را بستم؛ بدون اینکه جوابی مقابل سوال استاد بنویسم. صریح‌تر بگویم، صوت را هم قطع کردم. اما دلم می‌خواست توی سالن روبه‌روی استاد جوان نشسته بودم و همان‌طور درحالی‌که یک چوب‌شور به دست دخترک در بغل نشسته‌ام می‌دادم می‌گفتم: «جناب! بنده از زندگی هرچه را نفهمم بچه‌ها را خوب می‌فهمم، می‌خوانم، وحتی گاهی می‌نویسم‌شان. آن‌ها شخصیت‌های اصلی قصه و داستان‌های من هستند؛ خالق تمام موقعیت‌های زندگی من. با این ویژگی خارق‌العاده که می‌توانند در لحظه‌ای در من عشق را پمپاژ کنند و به ناگاه خشم، غم، لبخند. این‌ها همان مواد خام من برای نوشتنند. راه می‌روند، حرف می‌زنند، می‌خندند و گاه می‌گریند و در عین حال برای مادر خانه یک متن را توی دیگ قصه‌سرایی ذهنش طبخ می‌کنند!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ بعد هم درحالی‌که قدم برمی‌دارد به سمت سفره، با صدایی آرام و شاکی، توجیه‌نامه‌ای در باب کلمه‌ی «انگار» می‌گوید. فلسفه‌اش این است که شما متوجه نیستید. وقتی قبل از کلمه‌ای انگار بیاورید، هرکلمه‌ی زشتی بعد از آن آورده شود، انگار نیاورده شده. یعنی یک‌جور هم گفته هم نگفته! تمام این سناریو در دقایقی کوتاه اتفاق می‌افتد. پسرک خودش قهر می‌کند، حرف می‌زند، زیرش می‌زند، توجیه می‌کند و باز می‌نشیند سر سفره. من و خواهرش به یکدیگر نگاه می‌کنیم. چشمکی به دور از نگاه غضب‌ناک برادر طلبکار می‌اندازم. لب‌هایم را گاز می‌گیرم که خند‌ه‌ات را لای نان و خامه‌ات با یک قُلپ چای توی دستت بخور. پسرک لقمه ی عسلش را کمی جمع وجورتر از قبلی‌ها می‌گیرد. نگاه می‌دوزد به صفحه‌ی تلویزیون، لقمه‌اش را می‌خورد. تبلیغ باغ کیانوش را که می‌بیند سرخوش می‌خندد. نگاهم می‌کند؛ «مامان، مامان باغ کیانوش رو ببین، چه‌جور موز رو با پوست می‌خورن.» و در ادامه‌ی سخنش غش‌غش می‌خندد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون بچه‌ها مشغول بازی‌اند. پسرک توی بازی خرابکاری می‌کند. خواهر بزرگ با عصبانیت رو به پسرک می‌گوید: «ببین پسرجان منو عصبانی نکن! دیگه نمیذارم پسرم باشیا!! خلاصه که خودتو یتیم نکن تو بازی، بی‌مادر میشیا!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ⬅️ بله: 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ ⬅️ ایتا: 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
؟! قبلش براشون صحبت کردم دعا بکنند برای ظهور امام زمان، برای شفای تمامی مریض‌ها، برای سلامتی و عاقبت بخیری... . گفتم: «هر چی از خدا می‌خواید بگید. امشب شب مهمیه؛ بخواید که بهتون بِدَند.» پسرک می‌گه: «مامان میشه دعا کنیم امام حسین دوباره زنده بشن؟»🥹 - نه مامان جان! اما دعا کن بهشتی بشی، اونجا پیش امام حسین(ع) باشی إن‌شاءالله.🤲 - پس میشه لطفا قرآنو شما برام بگیری، من دو دستی دعا کنم خدا بهم پی اِس فایو بده؟! 😆 در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
«مامان! می‌دونی من عاشق چی‌اَم؟» زنگ گفتگوی ما را همین‌جا زدند. درست قبل از نوشتن آخرین پیامم در گروه «خانه‌داری». «بچه‌ها برق رفته. می‌خوام چالش راه بندازم. تو این دو ساعت قبل اومدن برقا باید کارامو تموم کنم.» انگار با سازمان برق، کَل انداخته بودم. حداقلْ فایده‌اش همین بود برایم. باید تا قبل از روشن شدن خانه، کارها تمام می‌شد. حالا در هول‌وولای تمیزکاری، مثل مورچه‌ی کارگر به جنب‌وجوش افتاده بودم. از پذیرایی شروع کردم. پسرک در جستجوی گوش شنوایی، در پی من جست‌وخیز می‌کرد. در تمام خم‌وراست شدن‌ها و بدوبدوهایم به سمت آشپزخانه و اتاق‌ها، یک لحظه پا سست نکرد. حرف‌هایش تمامی نداشت؛ درست مثل کارهای ریشه‌دار هر روز خانه! سر صحبت را از علاقه‌اش به دانستن شروع کرد. «مامان! می‌دونی من دوس دارم چی یاد بگیرم؟ دوس دارم خوندن، نوشتن یاد بگیرم و همه‌ی چیزای دنیارو بلد باشم.» لابه‌لای لباس برداشتن‌ها و انتقال اسباب‌بازی‌ها سر جاهایشان هر از گاهی نگاهم را روانه‌ی چشم‌های منتظرش می‌کردم. با یک «چه جالب!»، «واقعا؟» و «خُب!» خیالش را آسوده می‌کردم که شنوای مشتاق حرف‌هایش هستم. کار هال و پذیرایی همراه با بحث «ساختار بدن انسان» و قبل‌ترش تحلیل «شکل دنبالچه‌ی دایناسورها» تمام شد. وقت جارو زدن کف خانه رسیده بود. خم شدم تا جارودستی را روی تن پُر از دانه‌ی فرش بکشم. سوال بعدی را پرسید: «مامان! می‌دونی من چه حیوونی دوس دارم؟» منتظر جواب من نشد و ادامه داد: «می‌خوام یه دونه از اون عنکبوتایی که بابا نشون دادو بگیرم و بزرگ کنم. یه دونه طوطی رنگارنگم می‌گیرم. کِرمَم پرورش می‌دم که خودم بهشون غذا بدم.» تصور داشتن یک عنکبوت توی خانه تنم را لرزاند. وسط جارو کشیدن نگاهش کردم. چطور هم دلش طوطی می‌خواست هم عنکبوت؟! یک ساعت گذشت. کمرم شدت و تندی کار را با دردی خفیف به اعصاب مغزم مخابره کرد. دلم می‌خواست به پسرک بگویم: «یه کم برو دنبال بازی. دلت به حال سر بربادرفته‌ی مادرت نمی‌سوزه اقلاً به حنجره‌ی خودت چند ثانیه مهلت بده!» اما دلم نیامد. هرچقدر که عاشق سکوت حین کار بودم، از کشف دنیای پیچیده و درهم‌برهمش لذت می‌بردم. بلند شدم پا تند کنم سمت آشپزخانه. مسیرم را می‌دانست. زودتر از من به آن‌جا رفت. انگار که خسته شده باشد، صندلی سبزرنگش را هم برد. پای ظرفشویی ایستادم. تأییدیه آخرین جمله‌اش را هم از من گرفت. لبخند زد. لبخند زدم. ـ مامان! می‌دونی وقتی بزرگ بشم همه به من میگن تو شبیه باباتی؟ لیوان را کف زدم و نگاهش کردم. ـ چرا؟ ـ آخه موهای منم مثل بابام لَخته. بزرگ بشم مثل بابا می‌شن، همه می‌گن چقدر شبیهشی. ته دلم از داشتنش ذوق کردم؛ از شباهتشان بیشتر. قربان‌صدقه‌اش رفتم. ادامه داد: «تازه، هر روز به صورتم آب می‌زنم تا ریشامم مثل بابا در بیاد. وقتی در اومدن بازم هر روز بهشون آب می‌دم تا بلند بشن. بعد هِی دونه‌ی ریش می‌خورم، هی دونه‌ی ریش می‌خورم تا مثل خود بابا بشم!» دست‌هایم را آب کشیدم. لبخندزنان، دو قدم فاصله‌ی بینمان را با آغوشی حَل کردم. هر دو تا لپش را بوسیدم و بین قربان‌صدقه‌هایم «انشالله» گفتم. بیشتر کار آشپزخانه ماند و نیم ساعت دیگر برق می‌آمد. پسرک از آشپزخانه عزم رفتن کرد. کمرم درد می‌کرد اما حالا سرم برای شنیدن حرف‌هایش بیشتر درد می‌کرد. خطابه‌ی بی‌وقفه‌ی یک‌‌ساعت‌‌و‌نیمه‌اش با شیرینی به پایان رسیده بود. دوباره با فکر دانه‌ی سبیلش خنده‌ام گرفت. همان‌طور که می‌رفت، لختی موهایش در نور کم‌فروغ خانه، چشم‌هایم را گرفت. پسرک نمی‌دانست بیشتر از این‌که موهایش را از بابایش ارث برده باشد، قلب بزرگِ مهربان او را در جسم کوچکش جا داده است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠