eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
829 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
،_سرباز_رهبر ... 🔸قسمت اول ... تازه از کلاس درس خلاص شده‌ام. کتاب مبادی‌العربیه را روی تختم رها می‌کنم و می‌خواهم یک چرت بزنم؛ «وای نه!!! امروز سه‌شنبه‌ست، داشت یادم می‌رفت. خب شال و مانتوی اتو زده که دارم، ولی پایین چادرم یه‌کم خاکیه. یادم باشه قبل از رفتن با پارچه نمدار تمیزش کنم، دستی هم به سر و روی کفش‌هام بکشم.» هنوز تا ساعت ۵ وقت هست. در ذهنم جمله‌های درهم و برهمی رژه می‌روند. با اینکه بار اولم نیست ولی بازهم ناخودآگاه تپش قلب می‌گیرم. در ذهنم ماه‌ها را می‌شمارم؛ بهمن، اسفند، فروردین و الان هم که اردیبهشت است. هر سه‌شنبه مرتب سر قرارمان می‌روم. قرار ما، پشت امامزاده ابراهیم(ع) آنجا که قبور شهداست. بعد از مزار شهدای گمنام، می‌شود مزار او... به قول بچه‌های خوابگاه "رفیقِ شهیدِ مینا". قصه من و رفیق شهیدم برمی‌گردد به برنامه‌ای که بسیج دانشگاه به‌مناسبت دهه فجر برگزار کرده بود. برنامه یادواره شهدا در کنار مزار شهدا، همان شهدایی که روی سنگ مزارشان نوشته "فرزند روح‌الله" و من در دلم بهشان غبطه می‌خوردم که چقدر گمنام ولی‌ خوش‌نام هستند. از همان موقع، سه‌شنبه‌ها با یک بطری آب می‌آمدم و بعد از چاق‌سلامتی و احوالپرسی، شروع می‌کردم سنگ مزارشان را می‌شستم. 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول سال ۱۳۸۳ بود و تازه ماراتون کنکور را رد کرده بودم، ماراتونی که خط پایانش برای من دانشگاه صنعتی اصفهان بود، دانشکده کشاورزی، رشته علوم خاک... دانشگاه برایم هندوانه در بسته‌ای بود پر از بیم و امید، برایش برنامه خاصی نداشتم، مبهم بود و شیرین... منتهای آمال و آرزوهایم بعد از کنکور که سال‌ها اولویت اول زندگی‌ام بود، حالا شده بود خوب درس خواندن و شاگرد زرنگ دانشگاه بودن. مگر‌ در دانشگاه کار دیگری هم می‌شد انجام داد؟! هر چند زندگی در خوابگاه خیلی برایم جدید نبود، چون قبلا در دبیرستان نمونه‌دولتی آن را تجربه کرده بودم، اما اینجا فرق داشت. بزرگترین فرقش آدم‌هایش بودند، البته نه همه آدم‌ها... برخی دانشجوهای سال بالایی با بقیه فرق داشتند؛ سرشان به کار خودشان نبود، مدام دنبال صفری‌ها بودند‌. برایشان هر کاری می‌کردند‌، از دلجویی و همراهی تا آوردن کتاب و مجله که بخوانند. از قضای روزگار یکی دو نفر از این‌ها هم به تور ما خورد، به تور من و هم‌اتاقی‌هایم. هر هفته با یک کوله پر از کتاب و مجله می‌آمدند اتاق ما. ما هم صفری‌های تازه از تست‌زنی‌برگشته بودیم، حال و حوصله‌ی مطالعه نداشتیم، خیلی زرنگ می‌بودیم درس‌های روتین دانشگاه را می‌خواندیم‌. احساس نیاز نمی‌کردیم. مجله و کتاب‌های متفرقه بخوانیم، که چه بشود؟! هیچ... 🔹ادامه دارد...
بخش اول؛ احساس سرشارم به انقلاب و دهه‌ی فجر مرا برد به سی و اندی سال پیش... سابقه‌ی این دلبستگی را ورق زدم، رسیدم به سه یا چهارسالگی، اولین راهپیمایی‌های ۲۲ بهمن. ته‌تغاری و عزیز کرده‌ی خواهر و برادرها بودم. کتاب‌ها و روزنامه‌های انقلابی برادر بزرگ‌تر را ورق می‌زدم، تلگراف‌های صورتی رنگ مخصوص جبهه‌ی او را با ذوق باز می‌کردم. با برادر دومی به راهپیمایی می‌رفتم... از همان سال‌ها عاشق راهپیمایی رفتن بودم. هرسال کلاه و دستکش آبی نفتی که خواهرم بافته بود را می‌پوشیدم و با برادرم راهی می‌شدم. آن زمان با قد کوچکم لابلای جمعیت از صدای شعارها بهره می‌بردم تا تصاویر جمعیت. قاب مشت‌های گره کرده‌ام با دستکش‌های کوچک آبی پایین‌تر از مشت‌های زنان و مردان اطراف، از ذهنم نمی‌رود. زمستان آن سال‌ها، ۲۲ بهمن بی‌برو برگرد برف بود یا باران. آن سال باران زیادی باریده بود و ما باید از جاده‌ای طولانی و بدون آسفالت می‌گذشتیم تا به شهر برسیم. خانواده گفتند: «واجب نیست راهپیمایی بروید.» اما هنوز یادم هست چقدر پا کوبیدم و اصرار کردم، و باز برادرم همراهی کرد. راه‌مان را کج کردیم از زمین‌های همسایه که از روی علف‌ها برویم و پاها کمتر به گل فرو برود، تا رسیدیم به جاده‌ی شنی. آقای احمدی را دیدیم که از دور با لندروور طوسی‌اش می‌آمد برود شاهرود. همسایه‌ی چند باغ آنطرف‌تر بود. 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول ؛ اگر از من بپرسند مدینه فاضله ات کجاست؟ حتماً میگویم حوزه علمیه‌ای که سالهاست برایم حکم بهشت را دارد. یادم می‌آید نوجوان که بودم، شاید هم در آستانه جوانی، وسط دوست و فامیلی که هیچ شباهتی به اعتقاداتم نداشتند؛ از شما چه پنهان، من هم کم مانده بود شبیه شان بشوم، حتی شاید هم داشتم شبیه می شدم! آنجا بود که خدا دسته دسته ملائکش را به یاری‌ام فرستاد. مادرم دست مرا گرفت که برویم و ببینیم این حوزه امام رضا (ع) که فاطمه تعریفش را می‌کند کجاست. رفتن همان بود و دل بستن همان! از همان کلام اول استاد، انگار فرش قرمز آسمان‌ها را پیش پایم پهن کردند. راهی بود بس خواستنی و البته به لطف استاد در مقابل چشمانم دست یافتنی، که هر روز برایم جذاب تر می شد. حالا دیگر همه زرق و برق اطرافم در چشمانم رنگ باخته بود و صید رام معبود شده بودم. یادم می‌آید در جشن‌های مذهبی، طلبه‌های سال بالایی حوزه، کت و دامن یکدست می‌پوشیدند و سرود اجرا می‌کردند و ما همخوانی می‌کردیم. سرودهایی که همه موسیقی‌های رنگارنگ دنیایی، پیش پایش کم می‌آوردند، آنقدر که انسان را مبهوت می‌کرد! فکر می‌کنم بعد از جشن ولادت حضرت زهرا (س) بود که خواب دیدم من هم در یکی از آن کت و دامن‌های زیبا هستم. کت و دامنی که استاد خودش برایم دوخته بود و با دستان مهربانش به تنم اندازه می‌کرد. همان دست‌هایی که برایم بخشنده‌ترین بودند، چرا که معنای حیات واقعی را در بطن آیات و روایات به جانم هدیه کرده بودند. 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول ؛ من خودم را فرزند روح‌الله نمی‌دانستم، حتی علقه‌ی عاطفی‌ با رهبر انقلاب هم نداشتم. واژه‌ی انقلاب برایم یادآور جشن‌های دهه‌ی فجر بود و راهپیمایی‌های ۲۲ بهمن! آن را هم فقط از تلویزیون دیده بودم و هر سال بیشتر کلافه می‌شدم از پخش تصاویر هوایی و زمینیِ مراسم راهپیمایی از کانال‌های مختلف... شش سال بعد از پیروزی انقلاب به دنیا آمده بودم. ابتدای کودکی‌ام در زمان جنگ ایران و عراق گذشته بود و واژه‌ی و از وطن، برای من بیشتر از واژه‌ی انقلاب معنا و داشت. دوران نوجوانی‌ام مصادف شد با روزگار ریاست جمهوری سیدمحمد خاتمی. آن روزها بحث و داغ بود و جوانان به بهانه‌ی آزادی، موسیقی رپ گوش می‌دادند و در خیابان می‌رقصیدند. من و دو تا از دوستانم برای پرسش مهر رئیس‌جمهور، تحقیق "آزادی از نگاه قرآن و اسلام" را انجام دادیم و در سطح منطقه اول شدیم. اما مفهوم آزادی در تحقیق ما خیلی متفاوت با مفهوم آزادی از نگاه برخی جوانان جامعه بود. دانشجو که شدم علاقه‌مند به کارهای فرهنگی بودم. نشریه می‌زدیم و کانون مهدویت داشتیم و در خوابگاه نماز جماعت برگزار می‌کردیم. رئیس دانشگاه جلسه‌ای گذاشت و برای‌مان از شرایط حساس کنونی گفت و بیداری دانشجوها! او گفت دانشجو باید بداند. یادم هست که به راسته‌ی کتابفروشی‌های شهرمان رفتم و کتاب آشنایی با احزاب سیاسی ایران و چند کتاب دیگر خریدم! 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول ؛ بسم‌الله قاب عکس امام عزیز همیشه لبخند پر رنگی از روی دیوار به من می‌زد. از این اتاق به آن اتاق می‌دویدم و دنبال این بودم که نگاه امام همه جا مرا می‌پاید یا نه؟! ما خانواده‌ی گفتگو محوری بودیم. سر سفره همیشه بحثی در جریان بود، حالا بحث تاریخی، ورزشی، دینی و یا فرهنگی فرقی نداشت. اما بهمن و خرداد که می آمد رنگ و بوی بحث‌ها فرق میکرد. پدر و مادرم با چشمانی لبریز از شور و هیجان از مبارزات مردم تعریف می‌کردند، از خدایی بودن نهضت امام، از اینکه آیت الله گلپایگانی به امام گفتند نیایید خطرناک است، اما ایشان فرمودند دستور است. از اینکه از امام در هواپیما پرسیدند چه حسی داری و امام فرمود: «هیچ»! از اینکه بعضی مردم قبل از بهمن ۵۷ شعار می‌دادند شاه .... است، خمینی آزاده است؛ امام فرمود نگویید رضا شاه ازدواج کرده بود. این همه دقت این همه خلوص! حتی مراقب است در دشمنی هم پا از حدود الهی فراتر نگذارد. مثل ماجرای عمر بن عبدود و حضرت امیر (ع). اصلا بگذارید راستش را بگویم، هنوز هم دارم دور خودم میچرخم از اینکه یک فرد از کودتای ۳۲ در تلاش باشد، پرپر شدن یاران شهیدش را ببیند، بارها تبعید شود، بعد که وقت پیروزی رسیده بگوید هیچ حسی ندارم! از همان موقع عاشق امام شدم، سربازی روح الله را از همان موقع تمرین می‌کردم. 🔹ادامه دارد...
✍بخش اول ؛ - مامان! چند ماه دیگه مونده تا راهپیمایی؟! اگر درست یادم باشد، از چهار سالگی علی، این سوال به گنجینه سوالات تمام نشدنی‌اش که گاه و بیگاه قطارشان می‌کند، اضافه شده است. گاهی باید می‌گفتم «هنوز خیلی مونده»، گاهی هم «وقتی هوا خیلی سرد بشه و برف بیاد»، یک سال هم «مامان امسال کروناس»، و حالا که بزرگتر شده، می شود دقیق‌تر بگویم مثلا «سه ماه و نیم مانده». آیا ما فرزندانی انقلابی پرورش داده‌ایم که همه سال را در انتظار ۲۲ بهمن هستند تا بروند و مشت محکمی بر دهان آمریکای جنایتکار بکوبند؟ آیا ما آنقدر بینواییم که هرسال به امید توزیع ساندیس، اهل و عیال را جمع می‌کنیم و دسته جمعی می‌رویم راهپیمایی؟ پاسخ این سوالات و هر سوال احتمالی دیگر، منفی است! آن چیزی که علی و در پی‌اش، سجاد را دلباخته راهپیمایی ۲۲ بهمن کرده است، سرسره بازی بر روی گنبد وسط میدان انقلاب است! به همین دلیل است که وقتی در سایر ایام سال گذرمان به میدان انقلاب می‌افتد، آن گنبد فیروزه‌ای چشم و دل علی و سجاد را می‌رباید و فیل‌شان یاد راهپیمایی می‌کند! نمی‌دانم دلیل این همه جذابیت سُر خوردن روی گنبد میدان برای بچه‌های من چیست؟ راستش هر سال وقتی به میدان می‌رسیم و بچه‌ها آماده صعود می‌شوند، من سعی میکنم خودم را در گوشه‌ای استتار کنم تا یک وقت از قضای روزگار، آشنایی من را در حالی نبیند که فرزندانم دارند به سبک بچه‌های دهه شصت وسط فلکه تفریح می‌کنند! 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول؛ نگاهم به چشمان آن مادر شهید در قاب تلویزیون بود و ذهنم در سال‌های قبل. چه شعفی در چشمانش هست، و چه اندوهی در کلامش، و چه افتخار حزینی در قلبش! پس چرا قصه‌ی خانه‌ی ما شکل دیگری بود؟ چرا یادآوری آن دوران پرافتخار، همیشه با غم و حسرت همراه بود؟ چرا «الحمدلله» خانه‌ی ما برای نرفتن به میدان بود، نه شهادت؟ چرا با تکرار خاطرات رزم پدر، یک زخم کهنه و دلخوری سرباز می کرد؟ و باعث شده بود که دیگر کم کم کسی یادی از آن روزها نکند. در خانه مادربزرگم هم قصه همان بود، چه بسا پر سوز و گدازتر. رزمنده‌ای را تصور کن که تمام آدم‌های اطرافش با حضورش در جبهه مخالفت کنند. چه دعاها چه ختم‌ها چه نذر و نیازها... نه با این نیت که عزیزم به سلامت برگردد، نه؛ با این نیت که عزیزم دیگر نرود. نوجوان که بودم با این تناقض عجیب درگیر بودم. اما کم کم فهمیدم و یاد گرفتم که دنیا را با عینک دیگران ببینم. تا علت برخی رفتارهای‌شان را درک کنم. ترس از تنهایی، یتیمی فرزندان، فقر، آوارگی و شاید از دست دادن عشق و همراه زندگی. همیشه وقتی مصاحبه‌ای می‌بینم یا زندگی‌نامه شهیدی را می‌خوانم که بلافاصله پس از عقد و ازدواج یا با فاصله‌ی کمی از آن راهی جبهه می‌شدند، یا در زایمان‌های همسران‌شان کنارشان نبودند، به این فکر می کنم که هستند کسانی که مثل آدم‌های قصه‌ی خانه‌ی ما نیستند که برایشان تلخ بوده، نارضایتی بوده، و بعضا حواله‌ی سر پل صراط و... بوده است. خدا بنده زیاد دارد! 🔹ادامه دارد ...
بخش اول ؛ بسم الله الرحمن الرحیم شکم قلمبه‌ام را گرفتم جلویم. درست پشت درورودی ِ راهروی دراز. روی تاتِمی‌های چرکِ دم عید، چهار زانو خودم را رهاکردم .دست پسر بچه‌ی نزدیک چهارسالم را هم گرفتم و نشاندم توی آغوشم. و زل زدم به قاب تلوزیونِ مهد کودک .... اصلا حواسم نبود و نیست که شاگردهایم کجا بودند و از پشت درشیشه‌ایِ سالن، مرا نگاه می‌کردند یا نه. زیرنویس‌های شبکه خبر تند و تند رد می‌شدند و مردمک‌های چشمم تند و تند دنبال آنها. منتظر انتقام بودم هرلحظه. خبر اصابت موشک به پایگاه امریکایی‌ها زیرنویس شد... خشم خوشحالی غم و فریاد خفه شده در وجودم همه را همین الان بعد از سه سال هنوز با جان لمس میکنم. تمام آموخته‌های روانشناسی‌ام در آن لحظه باد هوا شده بود و بدون هیچ درکی از فهم پسرم با تمام وجود دستهایم را به اعتماد استجابت دعای مادرِ باردار بالابردم و گفتم خدایا اگر من نتوانم فرزندم را کاره‌ای بکنم و مثل شهدا تربیتش کنم عمرم را تمام کن. بگذریم از جان و روح محمدم که دوسال تمام میگفت: مامان من همه کاره‌ام‌؛ هم پلیسم، هم تعمیرکار، هم ... از ترس تمام شدن عمر من، با آن باور خالص کودکانه اش میخواست کاره ای شود تا من نَمیرم. نمیدانم آن «شاه تمام» را اولین بار، کی و کجا دیدم و شناختم. «حاج قاسم» خودمان را میگویم. همان که هنوز داغش برای من تازه است. همان که یک شبه عاشق او شدم. یک شبه، به اندازه‌ی عمری با خاطرات او زیستم، همان که باوجود علامت‌های زایمان زودرس، در آن جمعیت، به استقبال پیکرش، با جان شتافتم. 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول ؛ بعد از مادر شدنم تازه فهمیدم که چقدر تعریف دیگران از زندگی یک زن که مادر می‌شود با آنچه که من در ذهنم داشتم فرق می‌کند. برای منی که کلی برای قبولی دانشگاه درس خوانده بودم و در دوران دانشجویی کلی دغدغه‌ی فعالیت اجتماعی در من رشد کرده بود و دامنه‌ی فعالیتم را خیلی وسیع میدیدم شنیدن این حرف‌ها که تو دیگر مادر شدی، اولویت تو بچه و همسرت هست و نباید بگذاری چیزی تو را از آنها غافل کند. و نقش اجتماعی تو همان درست تربیت کردن فرزندت است که در آینده قرار است خدمتی به جامعه بکند یا همسری که قرار است تو پشتوانه‌ی او باشی برای انجام وظایف اجتماعی‌اش، و اگر در دوران قبل ازدواج یک دغدغه‌ها و فعالیت‌هایی داشتی بعد از ازدواج و فرزندآوری نقش تو به شکل دیگری قرار است ظهور و بروز کند، عجیب بود. این حرف‌ها، برای منی که از این حرف‌ها فاصله داشتم و تازه داشتم نقش خودم را در زندگی متأهلی پیدا می‌کردم، سخت بود ولی تلاشم بر این بود که همین باشم چون هر کسی که اینها را می‌گفت با ادله‌ی دینی وارد می‌شد و من بعنوان یک مسلمان باید خودم را به آن روایت‌ها نزدیک می‌کردم . بالا پایین کردن کتاب‌ها و کانال‌های همسرداری و تربیت کودک شد یکی از برنامه‌های روزانه‌ی من. ولی سوالاتی در وجودم بود که نمی‌گذاشت دلم به این مسیری که برای خودم چیدم آرام بگیرد. ایا این میزان از نقش، همه‌ی آن چیزی ست که من باید باشم؟ آیا خدا همین‌ها را از من میخواهد؟ 🔹ادامه دارد ...
✍بخش اول ؛ برنامه‌ی نهار مدرسه را نگاهی می‌اندازم تا مطمئن شوم امروز برنامه غذایی علی، خوراک است. در سکوت خانه خیلی آرام مشغول آشپزی می‌شوم. همه خوابند و من این سکوت را دوست دارم. مواد لازم را با کمترین سر و صدا جفت و جور می‌کنم چون اگر مهدی بیدار شود دیگر به هیچ کاری نمی‌رسم. وای! چه هویج‌های قشنگی. چند ثانیه‌ای نگاه‌شان می‌کنم؛ همه قلمی و نارنجی پررنگ! موقع خرد کردن، دلم می‌خواهد با تمام وجود بوی‌شان کنم. یک نفس عمیق و بویی دلپذیر که مرا می بَرد به ... 〰〰〰〰 هی می‌رفتم عقب، دست به سینه و دقیق چشم‌هایم را ریز می‌کردم و مثل یک مهندس طراح سیستم‌های حساس که حتی یک درجه کجی از زیر چشم تیزبینش در امان نمی‌ماند، می‌گفتم: «اون طرفش رو یه سانت بده بالا... نه اون یکی...» بعد احساس می‌کردم که خودم باید وارد میدان عمل شوم. می‌دویدم جلو و دست بکار می‌شدم. این رفت و برگشت بارها و بارها تکرار می‌شد تا اینکه رضایت دهم. هر چند تلفات انسانی زیادی را هم به همراه داشت! بچه‌ها یکی یکی خسته و داغون گوشه کلاس ولو می شدند. اینجا بود که در خودم باز احساسی می‌کردم؛ این بار از نوع وظیفه. به عنوان یک فرمانده بر خودم لازم می دانستم از سربازانی که انگار با تانک از روی‌شان رد شده‌اند، دلجویی کنم. فوری ظرف خوراکی را از کیفم درمی‌آوردم و تعارف می‌کردم: «بچه ها! بیاید بخورید، جون بگیرید...». 🔹ادامه دارد ...
بخش اول ؛ از کودکی که بر سر سفره‌ی خاطرات بزرگترها می‌نشستم، مزین به دلدادگی به امام و انقلاب و فعالیت‌هایی بود که در راستای انقلاب انجام داده بودند‌. مامان از روزهای قبل از انقلاب برایمان گفته بود که پدرشان با عجله به خانه می‌آمد و ملحفه سفید طلب می‌کرد برای کشیدن روی پیکر شهدایی که از در اثر تیراندازی‌های ماموران شاهنشاهی در خیابان افتاده بودند و تعدادشان زیاد بود و تاکید چند باره‌ی پدر که دخترها از خانه بیرون نروند. از شبهایی که در دل شب با خواهرها در زیر زمین خانه‌شان جمع می‌شدند و ضبط صوت را زیر دولایه پتو روشن می‌کردند تا به نوار کاست سخنرانی امام خمینی گوش دهند که مبادا صدای امام از خانه بیرون برود. از جمعه‌ی سیاه ۱۷ شهریور که بابا تعریف می‌کرد. از لحظه‌ای که مامورها دنبال‌شان می‌کنند و بعد از تعقیب و گریز در چند کوچه و پس کوچه، در یک کوچه بن‌بست گیر می‌افتند و درب خانه‌ها را می‌کوبیدند... از پیرزنی که درب خانه‌اش را باز کرد و اجازه داد از پشت بام خانه‌اش فرار کنند! از روزی که امام آمد و مسافت‌هایی که با پای پیاده طی کرده بودند. از بالا رفتن از درخت و ساختمان نیمه کاره تا بتوانند گوشه‌ای از جمال پیرمرادشان را ببینند. از روزهای رویایی اول انقلاب... روزهایی که صداقت، سادگی، خلوص، خستگی‌ناپذیزی، ایمان و توکل از واژه واژه‌ی جمله‌هایشان لبریز میشد. 🔹ادامه دارد ...