eitaa logo
جان و جهان
492 دنبال‌کننده
809 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
حالتِ چهره‌اش کمی شبیه مادرم بود اما این اصلا دلیل دلدادگی‌ام نیست. بدجور پریشانش شده‌ام. بیشتر از پانزده روز از آن دیدار می‌گذرد و من هنوز محو او هستم. دوست دارم بنشینم و از دوری‌اش زار زار گریه کنم. همان زنِ میانسالِ کوتاه قد لاغرِ به شدت سبزه. صورتِ گرد و گونه‌های برجسته و لپ‌های فرورفته‌ای که نمی‌دانم نتیجه دندان مصنوعی است یا طبیعتش. و مهمتر از همه، آن مردمک‌های مشکیِ توی فکر فرورفته چشمانش... این، صحنه ایست که در مقابل چشم‌هایم قامت راست کرده، به من لبخند می‌زند و من را در حسرتی مدام فرومی‌برد. بعد از همه ما شام می‌خورد و قبل از همه، زمانی‌که هیچ‌کدام از جمعِ شصت، هفتاد نفره‌مان نمی‌فهمیدیم، بیدار می‌شد. ما بعد از نماز صبح، زمانی چشم باز می‌کردیم که سفره صبحانه برپا بود و او سرشار از انرژی و شادابی خدمت می‌کرد؛ با عروس جوان قدبلندش که فارسی بلد بود و دخترش و زن دیگری که انگار او هم دخترش بود. صبحانه و نهار و شام و میان‌ وعده حدود هفتاد زن بچه‌دار یک طرف، تر و تمیز کردن حمام و دستشویی و آشپزخانه و سالن‌ها و سطل‌های زباله هم یک طرف. کاری بود سنگین که یک دهمِ آن، در یک ساعت، امثالِ من را به اعتراض و ناله می‌کشاند. اما آن زنِ عاشق و بچه‌هایش را نه. برق را هم که نگویم. شاید روزی ده بیست بار قطع می‌شد و کولر خانه خراب می‌شد. مردی میانسال بدون هیچ اعتراضی از حیاطِ مردها می‌آمد و تمام آن ده بیست بار تعمیرش می‌کرد. یک لحظه هم بدون آبِ خنک و کولر نماندیم. باقالی پلو و قورمه سبزی ایرانی را ماهرانه می‌پخت. خوب می‌دانست بعد از غذا، چای باید بخوریم تا بشورد و ببرد! امکان نداشت از احدی از مهمان‌ها کمک بخواهد، مگر اینکه خودمان داوطلب شویم. راستش توی آن همه خانم، تنها یکی دو نفر بودند که داوطلب کمک می‌شدند. از خجالت بود یا خستگی، نمی‌دانم. بگذریم، اما شاید رسم مهمان شدن با کمک دادن به صاحبخانه قشنگ‌تر می‌شد. با دشداشه مشکی‌اش که می‌رفت توی آشپزخانه، اول گوشی‌اش را می‌گذاشت روی پخش نوحه‌های عربی و بعد، یک ریز کار می‌کرد. اما نه مثل امثال من که با اطرافیان صحبت از اینجا و آنجا کند و غذابپزد، نه. این زن، یک جور خاصّی محو بود. محو چه چیزی؟ نمی‌دانم. حسرت و احترام، همراه با شرم، و یا بهتر بگویم، حضور دائمی در محضر وارسته‌ای انگار. این، حالتی بود که از او می‌دیدم. حسرت و تلاش برای رسیدن... انگار می‌ترسید تمام شود و او نتوانسته باشد آن‌ جور که باید عاشقی‌اش را عیان کند. رگباری کار می‌کرد. برنج پاک می‌کرد و دم می‌گذاشت. جمع و جور می‌کرد. آب یخ درست می‌کرد. چای می‌داد. از بیرون آب می‌آورد. حمام را بررسی می‌کرد. زباله جمع می‌کرد. دخترها و عروسش هم درکنارش، اما خداوکیلی او بیشتر. از مدیریتش هم بگویم. حرفش حرف بود. تا می‌گفت ظرفشویی برای آبکش برنج خالی شود، دخترش سریع دست به کار می‌شد، با عجله‌ای که انگار دستور از پادشاه رسیده باشد. وقتی می‌رفتی کمک، خیلی خوشحال می‌شدند. اما جزو مبادا بود که خودشان از کسی کمک بخواهند. وقتی بهش می‌گفتی «درخدمتم»، می‌گفت «خدمت امام حسین باشی». آه خدا...آن زن عظیم بود...عظیم... برنج را که توی قابلمه می‌ریخت، کفگیر فلزی دسته‌ درازش را توی دستش می‌گرفت و روی چهارپایه می‌نشست؛ به یک جا خیره می‌شد و با نوحه زمزمه می‌کرد. حالِ او عاشقیِ مدام بود. همان لحظه دوست داشتم کف پایش را ببوسم. پایش را نه ها، همان کفِ کفِ کفِ پاهای خسته و وارسته‌اش را. به قول ما ایرانی‌ها، گویا آدم‌های مایه‌داری بودند اما این خضوع و افتادگی کجا و بازرگان بودن کجا. خودت را بگذار جای او. حاضری درِ خانه‌ات را که یک عمر برای جمع و جور کردنش خون دل خورده‌ای، نصفه شب باز بگذاری؟ اتاق هال و پذیرایی و خانه عروس جوانت را دربست در اختیار یک عده آدم خاکی و کثیفِ بو گرفته و عرق کرده بگذاری که حتی نمی‌دانی رسم مهمانی را بلدند یا نه؟ اصلا از کدام کشور آمده‌اند؟ داعشی‌اند یا شیعه؟ مسلمانند یا کلیمی؟ حاضری؟ آن عراقی‌های خالصِ بی‌شیله پیله را، تا از نزدیک نبینی، نمیفهمی که من عاشق شده‌ام! جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan