✍ بخش دوم ؛
همان که یک قاب عکس او با رهبرم را پای سماور گذاشتهام و دیگری را جلوی آینه؛ تا تازه شوم.
تا دم به دم تازه شود فریاد درونم و آرامش درونم!
تقابل عجیبی است...
من سه سال است که آرامش و خشم را درونم یکجا لمس میکنم.
خشم انتقام و آرامش حضور یک شهید شاهد.
یک پدر تمام عیار.
یک عاشقِ عاشق کننده، واله کننده، حیران کننده. پیش بَرَنده.
او مرا آتش زد.
در یک شب، مرا از قامت یک زن گلهمند از روزگار
به قامت یک زن تلاشگر، از قامت یک مادر نگران از آینده، به قامتِ یک مادر مطمئن و تکیه دهنده به کشتی نجات،
از قامت یک زن فردگرا به قامت یک زن مردم دار و مردم فهم و مردم دوست.
او مرا به حرکت درآورد.
آرمانهایم را به سمت ظهور و بروز با شتابی نمایان پیش می بَرد.
و من برای خالص شدن تلاش میکنم تا مثل او باشم.
سرباز امام و انقلاب.
که مهمترین ویژگی اش خلوص باشد.
او مرا زنده کرد؛ با خون خود.
و من از ثانیهی آخرِ یک و بیست دقیقه واقعا سرباز امام و انقلاب شدم.
✍ #فریده_طهماسبی
دورهمگرام؛
💠
http://ble.ir/dorehamgram
http://instagram.com/dorehamgram
http://eitaa.com/dorehamgra
https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com
💠
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
https://ble.ir/janojahan
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#رمضان_تمام_میشود_و_ماهی_از_دریا_میافتد_توی_تنگ
#ماه_و_ماهی
هلال ماه که از پشت ابر،
بازتاب میکند بر مردمک چشمم،
همه چیز تمام میشود.
به یکباره
گویی آن سبکی
و آزادی
و رهایی را هرگز نداشته ام...
بالههای کوچکم را بالا و پایین میدادم و توی موجهای زلال، میچرخیدم؛
رها، رها، رها...
در آن اقیانوس،
چیزی مرا از یله بودن دورکرده بود. اما نه با فشار و سختی،
نرم و راحت...
مانند سُر خوردن آب روی پولکهای ماهی...
میچرخیدم، انگار که تمام این اقیانوس مال من است و اکسیژنش هرگز تمام نخواهد شد.
اما راستش،
از همان اول، ترسی در انتهای قلبم مدام مرا از تنگیِ تُنگ می ترساند.
خوف و رجا...
ای کاش ماهی نبودم.
ای کاش فراموشکار نبودم.
هلال ماه شوال که توی چشمم مینشیند، همه چیز تمام میشود و من به ثانیهای غفلت، میافتم توی تُنگِ تنگِ دنیا....
من فراموشکارم.
بعد از قنوت عشق،
بعد از آرزوهای «خیر ماسئلک منه عبادک الصالحون»،
سفرهی صبحانهی فطر را که میچینم، سنگینی سراغم آمده...
خیلی زودتر از آنکه روز قبل فکرش را میکردم.
انگار قلاب ماهیگیری شیطان، خیلی زود به کامم گیر کرده.
خدایا!
من ضجه میزنم، التماست میکنم.
من او را در غل و زنجیر میخواهم.
و نفْسم را هم.
خدایا! من قدرتش راندارم.
من میترسم.
فریاد میزنم:
«اَعوذُ بِکَ مِن هَمَزاتِ الشیاطین
و اَعوذُ بِک ربِّ اَن یحضرون»
و سلام بر ماهی که مرا ماهی کرده بود در اقیانوس آرام...
اما
امان از فراموشکاری...
#فریده_طهماسبی
چه کنم جان و جهان را؟! 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
✍قسمت دوم؛
من دور ایستاده بودم، اما خودم را در آغوشش رها میدیدم.
معلق درهوا، اما درآغوش امن کسی که مرا واقعا میخواست و واقعا دوستم داشت.
مادرم نمیدانست، اما من نمیخواستم دستم به ضریح برسد. من میخواستم ثانیههای عمرم در همان لحظه از حرکت باز ایستد و من در همان نقطه باقی بمانم و فقط نگاه کنم و مدام اشک بریزم.
دختر ده سالهی شرمنده از نمازهای تق و لقاش،
دختری که خیلی زیر رگبار سرزنش میرفت، در آن نقطه احساس میکرد یکی دارد نگاهش میکند که قدر همهی دنیا قبولش دارد.
با همهی کارهای بدش،
با عینک بدریخت و پاهای تپلش،
با نمازهای یکی درمیانش،
با زبان درازش،
با فضولیهایش.
دختر ده سالهی ایستاده در درگاهِ ضریح، خودش را زیر بارش لطف رئوفی حس میکرد که دلش نمیخواست از زیر آن بارانِ خیس و گرم، بیرون بیاید.
من میخواستم بایستم،
تا ابد همانجا بایستم و نگاه کنم و سکوت کنم و گریه کنم.
من نمیخواستم دستم به ضریح برسد.
#فریده_طهماسبی
ای جانِ جهان! جان و جهان بنده تو ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنی_در_کنج_مطبخ_عاشقم_کرد
حالتِ چهرهاش کمی شبیه مادرم بود اما این اصلا دلیل دلدادگیام نیست. بدجور پریشانش شدهام.
بیشتر از پانزده روز از آن دیدار میگذرد و من هنوز محو او هستم.
دوست دارم بنشینم و از دوریاش زار زار گریه کنم.
همان زنِ میانسالِ کوتاه قد لاغرِ به شدت سبزه.
صورتِ گرد و گونههای برجسته و لپهای فرورفتهای که نمیدانم نتیجه دندان مصنوعی است یا طبیعتش. و مهمتر از همه، آن مردمکهای مشکیِ توی فکر فرورفته چشمانش...
این، صحنه ایست که در مقابل چشمهایم قامت راست کرده، به من لبخند میزند و من را در حسرتی مدام فرومیبرد.
بعد از همه ما شام میخورد و قبل از همه، زمانیکه هیچکدام از جمعِ شصت، هفتاد نفرهمان نمیفهمیدیم، بیدار میشد.
ما بعد از نماز صبح، زمانی چشم باز میکردیم که سفره صبحانه برپا بود و او سرشار از انرژی و شادابی خدمت میکرد؛ با عروس جوان قدبلندش که فارسی بلد بود و دخترش و زن دیگری که انگار او هم دخترش بود.
صبحانه و نهار و شام و میان وعده حدود هفتاد زن بچهدار یک طرف، تر و تمیز کردن حمام و دستشویی و آشپزخانه و سالنها و سطلهای زباله هم یک طرف.
کاری بود سنگین که یک دهمِ آن، در یک ساعت، امثالِ من را به اعتراض و ناله میکشاند. اما آن زنِ عاشق و بچههایش را نه.
برق را هم که نگویم. شاید روزی ده بیست بار قطع میشد و کولر خانه خراب میشد.
مردی میانسال بدون هیچ اعتراضی از حیاطِ مردها میآمد و تمام آن ده بیست بار تعمیرش میکرد. یک لحظه هم بدون آبِ خنک و کولر نماندیم.
باقالی پلو و قورمه سبزی ایرانی را ماهرانه میپخت. خوب میدانست بعد از غذا، چای باید بخوریم تا بشورد و ببرد!
امکان نداشت از احدی از مهمانها کمک بخواهد، مگر اینکه خودمان داوطلب شویم. راستش توی آن همه خانم، تنها یکی دو نفر بودند که داوطلب کمک میشدند. از خجالت بود یا خستگی، نمیدانم. بگذریم، اما شاید رسم مهمان شدن با کمک دادن به صاحبخانه قشنگتر میشد.
با دشداشه مشکیاش که میرفت توی آشپزخانه، اول گوشیاش را میگذاشت روی پخش نوحههای عربی و بعد، یک ریز کار میکرد. اما نه مثل امثال من که با اطرافیان صحبت از اینجا و آنجا کند و غذابپزد، نه. این زن، یک جور خاصّی محو بود. محو چه چیزی؟ نمیدانم.
حسرت و احترام، همراه با شرم، و یا بهتر بگویم، حضور دائمی در محضر وارستهای انگار.
این، حالتی بود که از او میدیدم.
حسرت و تلاش برای رسیدن...
انگار میترسید تمام شود و او نتوانسته باشد آن جور که باید عاشقیاش را عیان کند.
رگباری کار میکرد. برنج پاک میکرد و دم میگذاشت. جمع و جور میکرد. آب یخ درست میکرد. چای میداد. از بیرون آب میآورد. حمام را بررسی میکرد. زباله جمع میکرد. دخترها و عروسش هم درکنارش، اما خداوکیلی او بیشتر.
از مدیریتش هم بگویم. حرفش حرف بود. تا میگفت ظرفشویی برای آبکش برنج خالی شود، دخترش سریع دست به کار میشد، با عجلهای که انگار دستور از پادشاه رسیده باشد.
وقتی میرفتی کمک، خیلی خوشحال میشدند. اما جزو مبادا بود که خودشان از کسی کمک بخواهند.
وقتی بهش میگفتی «درخدمتم»، میگفت «خدمت امام حسین باشی».
آه خدا...آن زن عظیم بود...عظیم...
برنج را که توی قابلمه میریخت، کفگیر فلزی دسته درازش را توی دستش میگرفت و روی چهارپایه مینشست؛ به یک جا خیره میشد و با نوحه زمزمه میکرد.
حالِ او عاشقیِ مدام بود.
همان لحظه دوست داشتم کف پایش را ببوسم. پایش را نه ها، همان کفِ کفِ کفِ پاهای خسته و وارستهاش را.
به قول ما ایرانیها، گویا آدمهای مایهداری بودند اما این خضوع و افتادگی کجا و بازرگان بودن کجا.
خودت را بگذار جای او. حاضری درِ خانهات را که یک عمر برای جمع و جور کردنش خون دل خوردهای، نصفه شب باز بگذاری؟ اتاق هال و پذیرایی و خانه عروس جوانت را دربست در اختیار یک عده آدم خاکی و کثیفِ بو گرفته و عرق کرده بگذاری که حتی نمیدانی رسم مهمانی را بلدند یا نه؟ اصلا از کدام کشور آمدهاند؟ داعشیاند یا شیعه؟ مسلمانند یا کلیمی؟ حاضری؟
آن عراقیهای خالصِ بیشیله پیله را،
تا از نزدیک نبینی،
نمیفهمی
که من عاشق شدهام!
#فریده_طهماسبی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍قسمت دوم؛
و اکنون
حلقه ی معماران
آن چیزی است که مرا به شدن رساند.
غنچهی بستهی زن بودنم را شکفت.
زنیت مرا
مادرانگی مرا پخته کرد،
تا چنان شوم که دامنهی مادری من منحصر به فرزندان خودم نباشد، من دارم تکثیر میشوم. آنچه اینجا آموختهام، ریشههایی خواهد بود که به لطف خدا، در تهران و تبریز و هر شهری که دوستی داشته باشم درختی برآورد.
اکنون...
بعد از حدود یک سال رشد در حلقهی معماران نهالِ کوچکِ مادریِ هشت سال پیش من و درخت نحیفِ زنانگیام، در بهارِ پُر از شکوفههای به هم فشردهای است که تابستانِ باروریاش به امید خدا، بسیار نزدیک است.
میپرسی حلقه معماران چیست؟
تو اگر میخواهی قد بکشی، و تنومند شوی و سایه بیفکنی بر اهل عالم،شاید مقدمهاش همینجا باشد.
حلقه معماران ایران اسلامی
جایی که مثل آب نطلبیده، راحت و بیدردسر، سراغت آمده و تو را فرامیخواند.
بسم الله...
#فریده_طهماسبی
تو مرا جان و جهانی 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
همه خوابند.
چهقدر تشنهام.
دلم آب خنک نمیخواهد.
چای هم.
نسکافه هم که خواب را میپراند، دلم نمیخواهد تا ساعت دو بعد از نصفه شب بیدار باشم و صبح خواب بمانم. بچهها دیرشان میشود.
باید برای محمد ماژیک بخرم.
برای علی لباس تمیز و اتو شده آماده کنم.
لقمههایی که دیشب سفارش دادند را درست کنم.
برای همسرم چای دم کنم.
شعر درس اَ را برای کلاس پیدا کنم.
محمد دلش میخواهد درس جدید علوم را کنفرانس بدهد، باید برایش دوتا گوش مقوایی بزرگ درست کنم ، برای یاد دادن صداها جذاب میشود. از فکر خوشحالی محمد لبخندی روی لبم مینشیند.
خرید دفتر برای دانشگاه را هم که بعد از مدرسه باید انجام بدهم.
راستی باید کیف پُر و پیمان از خوراکی و اسباببازی را هم آماده کنم، برای وقتی که علی توی دانشگاه حوصلهاش سر میرود. باید سرگرمش کنم تا استاد از کلاس بیرونم نکند.
لباسهای ماشین لباسشویی چه؟
با صدای شرشر آبجوش توی لیوان به خودم میآیم. ساعت از یازده شب گذشته، شیر سماور را میبندم و برمیگردم پای میز کار.
باید این روایت را برای مداد مادرانه بفرستم....
این اولین روایت
از کتاب پنج سال بعد من است.
شاید اسم کتابم را بگذارم ماده ۲۸ی...
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
علی سه سال و نیمه، مثل همیشه سلام فرمانده را روشن کرده و من در فکر صبحانه و نهارشان هستم. و همزمان فکر استادها و دیر رسیدن به کلاس.
رَبِّ أَنزِلۡنِي مُنزَلًا مُّبَارَكًا را که میخوانم امکان ندارد جای پارک نباشد.
سوپری دم دانشگاه هم توی خانهشان تخت خوابیده. به بیسکوییتی که دوستم دیروز در کلاس به من هدیه کرده و چندتا لواشک و آبنباتهای ته کیفم اعتماد میکنم و از در نگهبانی وارد میشوم.
استاد خیلی خاموشوار سلامم را جواب میدهد و دوستان دانشجو-معلمم عمیق تحویلمان میگیرند و باز مثل همیشه، چشمان معصوم دو کودک، لبخند بر لب هر انسان، با هر شکل و عقیدهای جاری میکند. که من به آن میگویم معجزهی کودک.
علی دیشب را خوب خوابیده است. زنگ اول باذوق پازل میچیند و بیسکوییت را با وسواس و بهطور تعجبآوری خیلی شیک و پیک میخورد. محمد هم به نشستن سر کلاس دانشگاه افتخار میکند اما این استاد بیش از اندازه خسته کننده است. حسابی کلافه شده.
زنگ دوم، هنوز بوفه دانشگاه باز نشده. با بچههای گرسنه دوباره به سوپری سر کوچه سر میزنم. هنوز از رختخوابش دل نکنده.
محمد با ایثارگری میگوید: «ولش کن مامان، کلاسِت دیر میشه.»
سوار ماشین میشویم و امیدوارم جای پارکم را کسی نگیرد.
یک سوپری تکمیل وسط یک محله قدیمی! اصلا فکرش را هم نمیکردم.
اندازهی پولِ یک پرس نهار کامل هلههوله میخرم و میآیم بیرون.
جلوی دانشگاه هنوز جای پارکم محفوظ است.
کمی در حیاط چرخ میزنم تا بچهها هوا بخورند.
سرکلاس که میرسیم، استاد زرد پوش شیکی یک سلام پرانرژی میدهد و به افتخار بچههایم از جا بلند میشود.
از تهِ قلبم خوشحال میشوم.
میگوید: «این بچهها با اومدنشون کلاس رو شاد میکنن.»
همه تایید میکنند و لبخند میزنند.
ارائهاش طوری است که علی سه و نیم ساله هم چشم از او برنمیدارد و حتی تکان هم نمیخورد.
از حرفهایش میفهمم که این استاد جوان، بیشفعال بوده و دایما مورد برخورد شدید معلمها.
۳۵ سال دارد و مدت زیادی مراقب مادر بیمارش بوده است. تا اینکه مادر جوان در ۴۶ سالگی از دنیا میرود.
میگوید ریش گذاشتهام تا چین و چروک صورتم را بپوشانم. هر مثالی از مشکلات بچههای کلاسمان میزنیم، نظریه را با اسم دقیق نظریهپرداز عنوان میکند. خدایا این کلاس محشر است! ایکاش هر هفته با او کلاس داشتیم.
هم سن من است اما دردهایی که کشیده خیلی سنگین بوده است.
اگر اینها را نمیشنیدم شاید خیلی فکرها دربارهی سوسول بودنش و آقازاده بودنش میکردم.
علی و محمد سر پولهایی که بهشان دادم بحثشان میشود و محمد به پروپای علی میپیچد. استاد میپرسد شکلات دارین؟ همه دست در کیفشان میکنند.در بین ردیفها میچرخد و کف دستش پر از شکلاتهای رنگ و وارنگ میشود.
آقایان از آخر کلاس میگویند استاد با اینها میخواهد درس بدهد. من هم میگویم حتما میخواهد مثال بزند، آبنباتها را دست محمد میدهم و به استاد تعارف میکند و او هم با ذوق و شوق تحویل میگیرد.
از بین ردیفها جا باز میکند و خودش را به علی میرساند.
خم میشود بین علی و محمد، مشتش را روی میز علی خالی میکند و میگوید: «بفرما. دیگه حوصلهت سر نمیره. ببین چهقدر شکلات داری.»
چشمان سبز علی جذبش میکند و میگوید: «اجازه دارم بغلت کنم؟»
بلندش میکند و او را میبوسد. بعد دست روی سر محمد میکشد و حسابی تحویلش میگیرد.
یکی از آقایان از ردیف پشتی بلند میگوید: «واقعا که استادی برازندهی شماست.» و بعد همه برای استاد کف میزنند.
میگوید: «استاد، این دو بچه بیشتر وقتها به کلاس ما میآیند و تا به حال هیچ استادی توجهی به آنها نکرده. استادی برازنده شماست که ارزش کودک را میفهمید.»
استاد جوان، رو به خانمها میکند و میگوید: «هیچ زنی نباید بهخاطر بچهداری از تحصیل محروم شود.»
صدای تشویق کلاس شاید به گوش طبقات دیگر هم برسد و من با کوه انرژی خلق شده در درونم، توی خیال خودم تا دکتری روانشناسی، آن هم با چهار بچهی قد و نیمقد پیش میروم.
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
آسمان سرخ، خبر از غروب میداد و ابرهای کمرنگ پنبهای درحال شنا توی دریای گلگون بودند. فرش را کف بالکن پهن کردم و تکیه دادم به آسمان روبهرویم که به سمت شب میرفت. اذان مغرب که شد، دیگر آخرهای کارِ هنریمان بود. باور نمیکردم بعد آن خستگی، کارم اینجور قشنگ بشود. یک آن، محمد بلند شد و گفت: «بعد از نقاشی بیاین اتاق من هیئت دارم.» و رفت سراغ آماده کردن مداحی. علی پنج سالهام دمق شد و لب غنچه کرد که: «من چی؟» گفتم پذیرایی هیئت با تو. خلوتترین روضه دنیا،
گوشهی دنج اتاق پسرها بود، روبهروی عکس حاج قاسم که میخندید و نقشهی جهان که پشتش بود. با زیارت عاشورای یک خط درمیان و پر غلط. و پردهی روضه کوچکی که بالای سرش زده بودم.
پسرک پنج سالهمان وارد شد. تکههای موز را قشنگتر از همیشه بریده بود و توی دیس بزرگی چیده بود، سرش را مثل درختی پربار به زیر انداخته بود و بعد از تعارفی که بیشتر از سنش محترمانه بود، لبخند رضایتم را دید و با خورشید چشمانش قهقههای از سر شیدایی زد. رفت و آمد. آب آورد و بعد بیسکوییت و میوه. دوست داشت تمام دنیا را به مهمانان روضه تعارف کند. بعدش هم نشست و جای مداح و خادم عوض شد. نوحه بلد نبود اما ابتدا به بسمالله کرد و شروع کرد سینه زدن و یکریز حسین مولا گفتن.
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم
مشتزنی تمام میشود و موفق میشوم لبخند روی لبشان را طولانیتر کنم. همین برای من کافی است؛ ساختن یک روز شاد برای بچهها.
امروز برای من ذرهای ارزش ندارد فقط میخواهم بچهها قاه قاه بخندند و این خیال که توانستهاند روز مرا بسازند، طعم پیروزی را به آنها بچشاند.
خانم نماینده، مانتوی حریر مشکی زیبایی پوشیده که با شال طلایی جذابترش کرده. دسته گل داوودی بنفش که وسط آن یک رز سرخ کاشته شده را با کارت هدیهای که در پاکت کوچک نقرهایست به طرفم میگیرد.
گلها تنها چیزهایی هستند که حال مرا خوب میکنند اما امروز این حس را ندارم. دیروز به همکارم گفتم که روز معلم را فقط به خاطر زحمات نمایندهام به مدرسه خواهم آمد. چشمان سپاسگزار و برّاق او دلم را نرم میکند و گل را میگیرم. کارت را نزدیکتر میگیرد. دلم میخواهد این را نگیرم اما میدانم برای تهیهی این کارت چقدر زحمت کشیده. تشکر میکنم.
می گوید: «دلم میخواست یک سبد بزرگ پر از گلهای رز سرخ برایت بیاورم. خیلی دوستت دارم.» او را در آغوش میگیرم و از زحماتش تشکر میکنم.
بادکنکهای آبی کوچک را بین بچهها پخش میکنم و مسابقهی بادکنکترکانی راه میاندازم. همهشان خوشحالند.
کنار هم جمع میشویم و عکس یادگاری میگیریم و غمها را از پشت سر پسرهای شاد و پرانرژیام از پنجره به بیرون پرت میکنم.
دم اذان است. دقیقههای آخر با هم سرود «پر پر پر پروانه، نشسته روی شانه» را میخوانیم. زنگ میخورد. کارت هدیهها را با بیمیلی در کیف میگذارم تا فکری برایشان بکنم. دسته گلی که خانم عباسی با عشق برایم خریده را برمیدارم و راهی خانه میشوم.
الان چند روز است که با گلهای داوودی روزم را خوش میکنم. کارتهای هدیه روی میز، گوشهای کز کردهاند و پسرهایم میدانند که آنها مال ما نیست... .
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#نایآب
شب که به پسرها وعدهی گردش کنار رودخانه دارآباد را دادم کلی ذوق کردند.
بعد از نماز صبح خوابم میآمد اما حجم شادی و اشتیاق دیشب بچهها از خماری پای سجاده بلندم کرد.
موهایم را جلوی آینه شانه زدم و بافتم. آرام رو به همسر گفتم: «اگه تا نیم ساعت دیگه بریم مشکلی نداری؟»
روی بالش سرش را جابهجا کرد و با صدای لرزان و مست خوابش گفت که فرقی ندارد.
دو، سه دست لباس تابستانی، یک حوله و صبحانهای ساده توی کوله گذاشتم. بقیهاش را برای شادی و تجربهی بچهها با وسایل ریز و درشت آزمایش و رنگآمیزی پر کردم.
برعکسِ محمد که خاطرههای زیادی از تجربههای کودکی دارد، علی تشنهی گردش و تجربه است. تا از ماشین پیاده شدیم، کنار میلهها رفت و تهِ دره را نگاه کرد: «مامان تو که گفتی رودخونه آب داره!»
نگاهش کردم. خشکِ خشک شده بود. دلم گرفت.
به امید زیارت سرچشمه جلوتر رفتیم. آب نبود.
مرد جوان کوهنوردی گفت: «بالاتر، باریکهی آبی هست.»
خلوتتر از همیشه بود. پا تند کردیم تا کنار رودخانه؛ آنجایی که معمولاً مردم توی پهن کردن زیراندازشان رقابت دارند، خالیِ خالی بود. وسط بستر رودخانه باریکهی آبی جریان داشت که میرفت تا خودش را به آبهای جلبکزدهی چسبیده به کف رودخانه برساند.
علی رفت پایین، کنار آب. محمد که قبلاً خروش رودخانه را دیده بود، نزدیک رودخانه نشد و علی را هم پشیمان کرد.
رو به رودخانهی خشکیده نشستم تا یاسین بخوانم.
زنی با دخترکش گذشت. لابد سگشان را برای گردش آورده بودند. با تعجب گفت «همین یک ماه پیش اینجا بودم و آب داشت.» و ناامید از رودخانه دور شدند.
گروههایی از دخترهای نوجوان و پسرها و میانسالها رد شدند و با حسرت و افسوس کف درّه را نگاه کردند. کوهپیمایی بیشتر از نشستن کنار رودخانهی خشکیده برایشان جذاب بود.
محمد گفت: «مطمئنم همین روزا حضرت آقا میگه نماز بارون بخونین.»
گفتم: «مگه حتماً باید آقا بگند تا بخونیم؟! خودمون نمیفهمیم؟! نمیبینیم وضعیتو؟!»
تنها نشستم روبهروی تختهسنگهای خشک کنار رودخانه. چه کسی باید مرا بجنباند تا با اراده بلند شوم، نماز باران بخوانم و دوستانم را هم کنارم جمع کنم؟
شاید اگر دوباره جنگ شود؛ یا آبها جیرهبندی شود؛ یا به مو برسد اما پاره نشود... .
یاسین میخوانم:
«ای دریغ و حسرت بر بندگان. هر پیامآوری برایشان فرستادیم مسخرهاش کردند».
(آیه ۲۰)
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠