#آمدی_بگویی_میروی
وقتی حاج قاسم شهید شد، گریه نکرد. وقت شهادت سید رییسی و امیرعبدالهیان هم، چین پیشانیاش عمیق نشد و خط اندوه و حسرتی زیر چشمش نیفتاد. حتی خبر ترور اسماعیل هنیه نتوانست آهی را از لبانش صید کند.
اینبار هم مثل همه دفعات قبل وضو گرفت و سجادهاش را باز کرد.
روز خواستگاری، وقتی روی صندلی اتاقم نشست، شانهی کتش از رگبار باران دی ماه لک بود. دسته گل بنفشی پر از شبنم، توی دستهایش بلاتکلیف بودند که گلدان روی میز پذیرایش شد. چادر سفید و بنفشم را محکمتر گرفتم. دمپاییهای روفرشیام را بهم چسباندم و تعارف زدم که او اول شروع کند. صدایش صاف بود مثل خودش روی صندلی؛ بی حرکت اضافه یا تعذّب. لابد از خودش و خانواده و مناسباتشان میگفت، یا کار و تحصیلات و حقوقش. نکند مثل آن قبلی، همان اول کاری سراغ مهریه و ضرب و تقسیم قیمت سکه برود و دفتر حساب کتابش را باز کند؟ دستش سمت کتش رفت و دکمه پایینش را باز کرد.
خدا خدا میکردم چیز عجیب غریبی از کتش بیرون نکشد. مثل آن خواستگار، که ریکوردر درآورد و مثل صدای پیامگیر خودکار، اطلاع داد که جهت بهبود پاسخگویی، تمامی مکالمات ضبط میگردد. مشاور حقوقی بود و گمانم هرچه میگفتم میتوانست علیه خودم استفاده شود.
یا آن یکی که یک طومار فرخورده با خودش آورده بود و از بالای عینکش نگاهم کرد و پرسید من سوالهایم را کجا نوشتهام؟! دانشجوی ترم یک شریف بود و فکر کنم از سر جلسه امتحان کتبی برش داشته بودند آورده بودند خواستگاری!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بو کشیدم. بوی عطر یاس توی قفسهام، ناخالصی و مزاحمی نداشت. پس ادکلن نزده بود. دستی به لالهی گوشش کشید. انگار بخواهد حشرهای نامرئی را دور کند. خب حالا وقتش بود که این مرد سخن بگوید و عیب و هنرش را بریزد وسط فرش طرح کاشان اتاقم.
«اگه آقا هل من ناصر گفت و من برای جهاد یا آزادی قدس رفتم، عکسالعمل شما چیه؟» چشمانم گرد شد. عجب شروع کوبندهای برای زندگی مشترک. البته برای دو کاراکتر یک رمان پلیسی امنیتی. فکر کردم میشود با این آدم، کلیشهها و تعارفات را کنار گذاشت. کاری که من عاشقش بودم. با سر پایین لبخند زدم. «اگه تصمیم دارید تنها برید، چرا اصلا میخواین ازدواج کنین؟» نخندید اما اجزای صورتش به طرز محسوسی نرم و مهربان و منعطف شد. اول، آخرش را گفته بود، تا معطل نشویم. جملهام که بوی معیت و همراهی میداد، همان کلمه رمزی بود که گاوصندوق سنگین و فولادین و ضد سرقت قلبش را گشود؛ همان که خیال میکرد هیچ زنی بلدش نباشد. همه را با این سوال شگفتزده میکرد و اینبار این خودش بود که با جواب درخوری شگفتزده شده بود.
فکر نمیکردم این اعلام رفتن، در روزی که آمده بود اینقدر جدی باشد.
سر هر نمازی که پشت سرش خواندم، صداقت «اللّهُم أرزُقنا شهادةَ فی سبیلِکَ، تحتَ رایَةِ وَلیِّک» قنوتش هربار بیشتر تحت تأثیر قرارم داد.
تشییع اسماعیل هنیه بود. شوهرم باز وضو گرفت. چفیهی فلسطینیاش را مثل همه این سالها و نمازها، انداخت روی دوشش و سمت قبله دوم مسلمین قامت بست. روزی فرمان جهاد خواهد آمد و مردهای ما مو شانه میکنند، عطر میزنند و روی سرشان گلبرگهای سرخ میریزیم و بدرقهشان میکنیم. گاهی فکر میکنم آن روز که پشت سر ولیامر، برای نابودی اسرائیل سمت قبله اول میروند، باز باران خواهد بارید؟
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُکسی_توسین
#به_بهانه_روز_جهانی_شیر_مادر
هرچه هم که فکر کنم، کمتر چیزی از شیرخوردن بچههای فامیل از مادرهایشان یادم میآید؛ با اینکه پنج سال اول عمرم را در یک خانهی پرجمعیت پدرسالاری زندگی کردم. فاصله خانهی ما با بقیه فامیل یک دَر و دو دَر بیشتر نبود. دنیا آمدن کلی عموزاده، داییزاده و خالهزاده را دیدهام ولی هیچوقت شیر خوردنشان از مادرانشان را ندیدم. البته شاید شرم و حیای زنهای فامیل باعث میشد که حتی جلوی محارمشان هم شیر ندهند و بروند توی خلوت خودشان بچه را سیر کنند. اصلا آنها هیچ، خواهر و برادرهای خودم چی؟!
فکر نمیکنم کسی شیرخوارگیاش را به یاد داشته باشد، من هم ندارم. ولی نوزادیِ خواهر کوچکترم را در ذهن دارم. وقتی به دنیا آمد، پدرم با یک مرد عراقی دوست شده بود و او برایمان کارتنکارتن شیرخشکِ از مرز گذشته میآورد. هنوز خوب یادم است، قوطی شیرخشکها کرم پر رنگ بودند با نوشتههای مشکی و پودرهاشان از شدت چربی به زردی میزد؛ جوری که انگار روغن را خشک و پودر کرده باشند. آنقدر مزهدار و شیرین بودند که من و مادرم هم قاشق قاشق از آن میخوردیم.
اگر بگویم مادرم عاشق پسربچه داشتن بود، دروغ نگفتهام. تا ده سالگیام که برادرم به دنیا بیاید، یک خط در میان فرزاد و فاطمه صدایم میزد. به همین دلیل، انتظار داشتم لااقل خاطرهای از شیرخوردن برادرم داشته باشم اما هرچه فسفر میسوزانم یادم نمیآید به برادرم شیر خودش را داده یا نه...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
قوطی شیرخشکهایی که برای برادرم میخریدند شیاردار، نصف صورتی، نصف آبی رنگ بود و عکس یک خورشید که میخندید رویش داشت و درِ پلاستیکی سفیدی رویش را میپوشاند. پودر شیرخشکش به خوشمزگی آن پودرهای عربی نبود، زیاد هم چربی نداشت و رنگش هم رو به سفیدی میزد، اما کار راه بنداز بود. برادرم مثل بچه هیولاها اشتها داشت و مدام شیر میخورد. مادرم آب جوش سرد شده را با دقت توی شیشه شیر میریخت و پیمانه به پیمانه پودر اضافه میکرد و بعد شیشه را تکان میداد تا خوب همگن شود. خوردن یک شیشه بزرگ شیر برای ناز پرودهی مادرم کار دو، سه دقیقه بود و نیم ساعت بعد دوباره شیر میخواست.
من آن روز بعدازظهر را هرگز فراموش نکردم. یک عصر معمولی در بیست و دو سالگیام. تازه از دانشگاه به خانه برگشته بودم. توی راه آنقدر آفتاب و باد داغ جنوب به سر و صورتم خورده بود که زبانم مثل خاک خشک، تشنهی آب بود. به اتاقم رفتم تا لباسهایم را که خیس عرق شده بودند تعویض کنم، پدرم از سالن پذیرایی صدایمان کرد. با خواهر، برادر، پدر و مادرم جمع شدیم توی پذیرایی. پدرم خیلی رُک و بیمقدمه اصل مطلب را گذاشت جلویمان: «بچهها، مادرتون بارداره، ولی چون از شما ترسیده مخفی کرده. سهماهش تموم شده. خودمون خواستیم بچهدار بشیم به شما هم ربطی نداره، نبینم کسیتون چیزی به مادرتون بگه! الانم برید توی اتاقتون!»
فکرش را کنید یک دانشجوی کارشناسی باشی که حداقل ماهی یکبار خواستگار میآید و مینشیند توی خانهتان، بعد مادرت با شکم برآمده بیاید و بنشیند جلوی پدر و مادر و سایر مخلّفات خانواده داماد. چقدر همه چیز مضحک و نامتوازن بنظر میرسد!
کوچکترین عضو خانه که به دنیا آمد همه چیزش را یادم است. درد کشیدنهای مادرم، شب نخوابیهای خودم و اعضای خانواده از سه روز قبل زایمان، رفت و برگشت به بیمارستان، انتظار پشت درِ اتاق زایمان با کلی بند و بساط، از ساک نوزاد گرفته تا فلاسک شیرداغ و چای و کاچی. این آدم کوچک با ورودش به خانواده بیشتر از حس خواهری، حس مادری را در من بیدار کرده بود آنقدر که باید پیش خودم میخوابید. مادرم به این آخری شیر میداد، اما شیرش کم بود و سیرش نمیکرد. باز متوسل شدیم به قوطی شیرخشک معروف با همان شیارها و رنگ و شکلی که زمان برادر اولم داشت. با این تفاوت که مزه پودرش نسبت به چندسال گذشته بدتر شده بود، مزهی آهن زنگزده میداد.
دو سال و نیم بعد خودم مادر شدم. تا چهل روز اول شیر خودم را به بچه میدادم و مدام به این فکر میکردم «کی حوصله داره ساعتها بشینه پای نوزاد شیر دادن؟» هرچه هم که شیر میخورد سیر نمیشد. تازه دکتر اطفال هم گفته بود شیر کمکی استفاده کنم. همسرم ستون به ستون قوطی شیرخشک ردیف میکرد کنار دیوار. هر سه روز یکی تمام میشد. اولش یک خط در میان شیر خودم را میدادم و بعد شد دو خط در میان، سه خط در میان و همینطور تا وقتی ده ماهه شد دیگر شیرم را نمیخورد. بافت سینهام تودهای و دردناک و سنگین میشد ولی راحتی شیشه شیر و حجم زیاد مایعاتی که از آن میآمد کجا و تلاش مکرر برای کشاندن شیر از بدن مادر کجا؟!
شیرخوارهام به راحتی شیربُر شده بود قبل از آنکه خودم بفهمم.
زمانی به خود آمدم که پیراهنم از نشت شیر خیس خیس میشد. اعترافش سخت است. به بریدن بچهام از شیر کمک کرده بودم. وقتی گرسنه میشد سریع شیرخشک را حاضر میکردم و میگذاشتم توی دهانش و تا یکی دو ساعت به کارهای متفرقه خانه میرسیدم، بدون صدای گریه بچه.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
یک سال و نیم بعد خواهر همسرم فارغ شد و کل دو سال را به کودکش شیر داد و من از ناراحتی شیردهی کوتاهمدتم حس میکردم بدترین مادر دنیایم. پسرم که شیر خوردن پسرعمهاش را میدید سمتم میآمد و با دست توی سینهام میزد، در حالیکه سه سالش بود. توی حصار استخوانی سینهام مادری پشیمان خون گریه میکرد و دست از سرزنش کردنم بر نمیداشت «چطور تونستی بذاری شیرت توی تار و پود لباست بره ولی توی رگ و خون و گوشت بچهت نره؟».
برای رهایی از بهانهگیریهای طفلکم، یکسره به خواهر شوهرم متذکر میشدم که کودکش را ببرد در خلوت خودش شیر بدهد چون منظره جالبی ندارد شیر دادن در ملأ عام.
به خودم قول دادم که برای بچهی بعدی شیرخشک استفاده نکنم. اما همیشه تنها قول دادن به خود کافی نیست، باید در همه چیز دست یاری خدا باشد.
در بارداری دوم مداوم دست به دعا میشدم. از خدا طلب میکردم آنقدر شیر داشته باشم که مرکز بهداشت هم نگوید وزنش زیر منحنی نمودار است، پس باید کمکی بهش بدهم.
روز زایمان دومم، همسرم دو قوطی شیرخشک تحویل مادرم داد و او هم سریع دست بهکار تهیه شد. شیر داشتم اما قطرهچکانی! خدا خدا میکردم که بچهام شیشهشیر را قبول نکند. قبولش نکرد. با جیغ و اشک فضا را ملتهب کرده بود و هر بار مادرم میخواست پستانک شیشه را توی دهانش بگذارد عُق میزد.
مادرم بچه را توی آغوشم گذاشت. در دنیا دو چیز به یک اندازه لطیفاند، گلبرگ گل و پوست نوزاد. با سرانگشت اشارهام صورتش را لمس و نوازش کردم. دستهای عروسکیاش را که انگشتم را گرفته بود بالا آوردم و بوسیدم. سرش را بو کشیدم و بسمالله گفتم و شیرش دادم.
دو، سه روز اول هنوز زیاد شیر نداشتم ولی رفتهرفته با توسل به خدا و مکیدنهای مکرر نوزادم فوارههای شیریام جوشیدن گرفتند. انگار سیناپسهای مغزیام هورمونهای اُکسیتوسین را مستقیم بین خودشان پاسکاری میکردند. سه هفته بعد قوطی شیرخشک را درحالی که فقط دو پیمانه ازش کم شده بود، به سطل زباله انداختم.
#فاطمه_حسامپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_حرمت_ملجأ_درماندگان
از بچگی با رفتوآمد در حریم امنش بزرگ شدم و با بازی در صحن و سرایش قد کشیدم.
همیشه حتی کوچکترین آرزوهایم را از او میخواستم. خیلی آدابش را بلد نبودم ولی خوب خاطرم هست وقتی که برای پالتوی قشنگی که میخواستم داشته باشم در حرمش گریه میکردم. یا حتی برای بیشتر ماندن در خانهی مادربزرگ نگاهم را به ضریحش دوخته بودم و به او التماس میکردم.
هنوز فراموش نکردهام شب امتحانی را که به جای درس خواندن پنج تا یاسین در حرم خواندم. شب کنکور هم پناهنده به درگاهش شده بودم.
در دوران بارداریام، فرزندی سالم و صالح از او میخواستم و حتی زایمانی آسان.
خوب خاطرم هست وقتی که برای آخرین بار از محضرش خداحافظی کردم برای رفتن به شهر و دیار همسرجان، و چه وداع سختی بود؛ گریه کردم و امینالله خواندم...
آقاجان! من از بچگی جیرهخوارت بودم، اصلا انگار پدرم بودی و هستی...
اما امروز هرچه به پنجره فولادت نگاه میکردم تا برای خودم و بچههایم دعا کنم، دلم نیامد.
چطور میشود کودکانی در آن سر دنیا برای قطره آبی یا قرص نانی ناله بزنند و من خودخواهانه به فکر خودم و فرزندانم باشم.
دعا کردم و از اعماق قلبم خواستم تا این کابوس تمام شود.
خواستم تا دوباره از فلسطین، صدای خندهی کودکانش به گوش برسد.
خواستم تا آرامش و آسایش به سرزمین زیتون برگردد.
خواستم تا مظلوم یاری شود و ما هم در لشکر یاریگران باشیم...
آقاجان، اینبار هم حاجتروایم کن! 🤲🥹
#فاطمه_صدیقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است._
#بیغم
مادرم تمام روزهای محرم و صفر، از صبح زود پاشنهی کفشش را میکشد و میرود توی مجالس روضه؛ از روضهی آقای دهقان که روبروی خانهمان است بگیر تا روضهی خانم شاهدی در محلهای نزدیک، تا روضهی پاساژ کویتیها سر میدان مجاهدین!
از بچگی هیچکدام از آن روضهها را دوست نداشتم. توی آن مجلسها مادرم که همیشه مثل کوه محکم بود و خم به ابرویش نمیآمد، گریه میکرد. آن هم نه آرام، با هقهق. به زانویش تکیه میدادم و آرنجم که روی زانویش بود، تکان میخورد و بدنم را تکان میداد. میترسیدم و از گریهاش بغض میکردم. نمیتوانستم اشکش را ببینم اما صدای گریهاش نگرانم میکرد. کیک یزدی توی بشقاب را برمیداشتم با خلال بادام و پستهی رویش ور میرفتم تا حواسم پرت شود و روضه تمام شود.
همین که روضهخوان «وَ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون» را میگفت، زنها چادر را از صورتشان کنار میزدند. با چشمان سرخ و صورتی آرام، آمین پشت آمین برای دعاهای روضهخوان میگفتند؛ دعا برای «سلامتی امام زمان» تا «خدابیامرزیِ پدر و مادر منِ عاصی». بعد دست میکشیدند روی صورتشان و چای جدید برمیداشتند و کیک یزدی میخوردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انگار نه انگار چند لحظه پیش همهشان داشتند مثل مادرهای بچه از دست داده، های های گریه میکردند و بعضیشان جیغهای منقطع و پشت هم میکشیدند. آن جیغ و گریه، مثل چای و کیک، آداب معمولی و عادی روضه بود و انگار فقط من بودم که نمیفهمیدم این چند جمله که خوانده شد و همه گریه کردند، اول قصه است یا وسط یا آخرش.
توی یکی از همین مجلسها شنیدم گریه بر اباعبدالله ثواب دارد. معنی ثواب را میدانستم؛ چیزی مثل جایزه! تلاش کردم من هم مثل آن خانمها گریه کنم و جایزهای که دیده نمیشد اما همه به دنبالش بودند را بگیرم. اما گریهام نمیگرفت. پدرم میگفت «تباکی» هم قبول است یعنی همین که چادر روی صورتم بکشم و وانمود کنم گریه میکنم، کافی است. تلاشم را کردم اما طولی نکشید که از وانمود کردن خسته شدم. ذهن نوجوانم نمیپذیرفت که گریه کردن، واقعی یا وانمودی، حقیقتا کار خوبی باشد که بخواهد ثواب هم داشته باشد. آنهمه روضه و سخنرانی، هیچ معنایی برایم نمیساخت.
سینهزنیهای یزد، صحنهی تئاتر تمامعیاری بود که خانمها از پشت نردههای طبقهی بالا، تماشا میکردند و بعضی پلک نمیزدند که مبادا زیباییِ دیدن این نظم را از دست بدهند. من آنها را هم دوست نداشتم.
توی روستای پدری، روز عاشورا نخل برمیداشتند. آن سازهی بزرگ، روی دست مردهای پابرهنه جابجا میشد و طنین «یاحسین» توی ده میپیچید. اما آن هم برایم معنایی نمیساخت. انگار فقط محض تماشا بود.
دوازده سیزده ساله بودم که نتیجهی قطعی و مسلّمی که موکولش کرده بودم به بزرگسالی، گرفتم: «از روضه و هیئت و عزاداری خوشم نمیآید.»
دیگر نوجوان بودم و اجازه داشتم تنها توی خانه بمانم. به بهانهی درس توی خانه میماندم و هیچ روضهای نمیرفتم؛ نه توی مسجد و نه روضهی خانگی و نه هیچ هیئتی. فقط گاه گداری به اصرار پدر یا مادرم!
راستش از اینکه نمیرفتم توی مجلسی که چیز جالبی نمیگویند و آخرش هم باید یا گریه کنم یا ادای گریه کردن دربیاورم، خوشحال بودم.
روزشماری میکردم که محرم تمام شود و بساط آهنگهای حزنانگیز تلویزیون، لباسهای مشکی پدرم، روضههای مکرر خانگی و هیئتهای سینهزنی جمع شود. دلم اینهمه غم و اندوه واقعی و وانمودی را نمیخواست؛ غم و اندوهی که درکش نمیکردم.
تنها مجلسی که به خاطرش خوشحال بودم و دعا میکردم تمام نشود، زیارت عاشورای صبحهای دههی اول توی منزل آقای «بیغم» بود. ساعت ۶ شروع میشد. مادرم که میخواست برود، همانطور که شلوار پوشیده و مانتو تنزده، داشت جورابهای پارازین مشکیاش را پا میزد که یکی بدون سوراخش را شکار کند، میگفت: «من دارم میرم خونه آقای بیغم اگه میای زود حاضر شو.» بلند میشد و تند تند دکمههایش را میبست و مقنعه را روی سرش میانداخت: «صبر کنم یا برم؟»
آن موقعها، صبحهای محرم توی سرما بود. بیشترِ وقتها توان مبارزه با گرمی پتو را نداشتم و با نگاه به ساعت میگفتم: «ساعت شیش و نیمه! دیگه آخراشه. من نمیام، شما برید.»
اما وقتهایی که میرفتم، این من نبودم که در نبرد با گرمی پتو پیروز میشدم؛ طعم نان قندی و شیر داغ بود که میتوانست مرا توی سرما از جا بلند کند.
ادامه دارد...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#متبرک
#به_بهانه_هفته_جهانی_شیر_مادر
دوتا شیردهی موفق داشتم، دومی موفقتر. بدون شیردوش دستی و برقی و ...
کتاب انجمن ترویج تغذیه با شیر مادر را از حفظ بودم. با حس غرور به استقبال فرزند بعدی رفتم و با خودم بستم: «حالا که سزارین شدی، پس شیردهی بدون قطرهای شیرخشک!»
مصمم و محکم و با اراده شیردهی را شروع کرده بودم، حس میکردم هیچ چیز جلودارم نیست. حتی وقتی شبها، دستتنها با دردِ بخیهها در خیابان یکطرفهی خانه دور دور میکردم روی سایههای کج شدهی دیوارِ راهرو، و نوزاد کولیکی را دست به دست میکردم روی دِل...
گاهی پستانک را میمکید و برای بیست دقیقه میخوابید. بعد دوباره گریهها از نو شروع میشدند.
بعدها فهمیدم که کولیک با هیچ چیز خوب نمیشود، باید بیاید و برود؛ حالا با هر سختی و مشقتی که باشد، باید پذیرفت.
داروها فقط کش را بیشتر میکشند تا محکمتر توی صورتت بخورد که بفهمی طول مدت کولیک را از دوماه به چهار ماه تبدیل کردی!
بچه باید گریه کند، باید...
میگویند توحید و نبوت و امامت را تا نه ماه فریاد میزند.
سختیهای شیردهی سپری شده بود تا اینکه بعد از سه ماه کنار عدد دیجیتال ترازو، پِلاس شیرخشک چشمک زد به من، با تشخیص دکتر.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به گمانم صدای جیزِ آب سردی که روی تنم ریخته شد را دکتر و همسرم هم شنیدند. در سکوتم نهی بلندی میگفتم، دکتر میشنید و لبخند میزد و میگفت: «به اون دوتا اصلا شیرخشک ندادی؟» با دهان نیمهباز خیره شده بودم به او. «حالا به این میدی، خانم بچه سیر نمیشه، گشنهس! به چه زبونی بهت بگه؟ میدونستی خیلی از مشکلات بچههای دبستانی مثل تمرکز نداشتن به خاطر گرسنگی ماههای اول تولده؟»
برقی که من را گرفته بود، حالا ول کرد و به خودم آمدم.
برگشتیم خانه با شیرخشک...
حرفهای دکتر را فراموش کردم، گفتم: «خودمو میبندم به شیرافزاها. مگه الکیه؟ من اگر اینو بدم دیگه شیر خودمو نمیخوره. باید ببینم اینایی که هر دو رو تا دو سال میدن چی کار میکنن؟»
*موفق نبودم در پروژه دوگانهسوز؛ رغبت طفلم به شیرخشک روز به روز بیشتر میشد، حق داشت!* به خاطر حساسیت به لبنیات، شیرم کم هم شده بود و شیرِ زیادِ شیشه را ترجیح میداد.
تمام روشهای کتاب انجمن ترویج تغذیه با شیر مادر دکتر مرندی را کنفرانس عملی دادم، نشد که نشد!
دخترم شیرخشک را بعد از چهار ماه به شیر مادرش ترجیح داد و تلاش یک ماههی من بینتیجه ماند.
اوایل که هر قوطی را باز میکردم ، کلمهای را از روی متن ورقهی فلزیِ استوانهای شکل جا نمیانداختم تا تمام نکات را کاملا رعایت کرده باشم. به حدیث پیامبر(ص) که میرسیدم آب دهانم را با بغض قورت میدادم، اما به جای اینکه پایین برود سر از چشمانم در میآورد تا خودش را زودتر نجات دهد. نفس عمیقی میکشیدم، اشکهایم را دور میکردم، صلواتی میفرستادم بر پیامبر تا برکت صلواتش برود در ذراتِ خشکِ شیر و دلِ من، و بپذیرم آنچه شده بود را...
#آل_علی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
قسمت دوم
همینکه وارد مجلسشان میشدیم، خانم صاحبخانه خوشآمد میگفت و یک استکان آبجوش نبات میگذاشت جلویمان. همهی اتاقها خلوت بود و کنار دیوارها پتوی دولا پهن کرده و پشتی گذاشته بودند. مهر و کتاب دعا توی هر اتاق روی میز کوچکی بود. کتاب دعا را برمیداشتم و سعی میکردم از اول زیارت زود بخوانم تا به جایی که مداح هست، برسم. زیارت عاشورا را اوایل سواددار شدنم توی همین مجلس خوب و راحت یاد گرفتم.
بعد از زیارت عاشورا، شیر داغ و نان قندی را توی بشقاب جلویمان میگذاشتند. یک پلاستیک فریزر هم کنارش بود که منتدارشان شویم و اگر نمیتوانیم نان قندی را اینجا بخوریم، همراه خودمان ببریم و نذرشان را توی خانهشان جا نگذاریم.
صاحبخانه و خانم و پسرهایش از دم در حیاط، بهمان خوشآمد میگفتند و هنگام سلام و خداحافظی جلویمان خم میشدند.
میدانستم چون میآییم زیارت عاشورا بخوانیم، آدمهای قابل احترامی شدهایم. اما امیدوار بودم هیچوقت کسی راز مرا نفهمد؛ اینکه فقط به امید نان قندی و شیر داغ میروم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مهرماه هجدهسالگی دانشجو شدم و ساکن خوابگاه و تهران. گیر کرده بودم توی پیادهروها و متروهای شلوغ تهران. توی شلوغی خوابگاه و قحطیِ خلوت و تنهایی! خوابگاه همیشه شلوغ بود و منِ خلوتطلب برای پیدا کردن اندکی تنهایی به مسجد پناه میبردم؛ به کنج مخفی مسجد که دید نداشت و میشد جزوه و کتاب را پهن کرد و یله و رها پا روی پا انداخت و درس خواند. جای خوابم هم بود. همینکه خادم چراغها را خاموش میکرد و بلند بلند از پایین داد میزد: «کسی تو مسجد نمونه، دارم درو میبندم!»، مانتو و مقنعهام را می پوشیدم و برگهها را میچپاندم توی کیف و با سرعت از پلهها سرازیر میشدم. از در مسجد که بیرون میآمدم، دیگر سرعتی در کار نبود. در نهایت آرامش و کندی قدم برمیداشتم؛ با این وجود پنج دقیقهی بعد خوابگاه بودم.
دیگر دههی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض، ...
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1331
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan