_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1620
#قسمت_نهم
[ساعت ۶:۳۰]
صورتم را زیر لحاف فرو میکنم تا سپیدهی صبح خواب را از سرم نپراند. هنوز خیلی زود است برای بیدار شدن. اگر از الان بیدار باشم تا شب چطور سر کنم؟! با اینکه میدانم تلاشم بیهوده است ولی هِی این پهلو و آن پهلو میشوم و توی خیالم گوسفندها را میشمرم بلکه خوابم ببرد.
[ساعت ۱۱:۳۰]
با یک دست تند تند مایع پاناکوتا را روی شعله هم میزنم تا ژلاتینش گلوله نشود و با دست دیگرم مایهی لازانیا را زیر و رو میکنم. بوی وانیل و فلفلدلمهای همزمان توی مشامم میپیچد.
حبابهای ریز که دور شیر نمایان میشود شعله را خاموش میکنم. گودی کمرم تیر میکشد و چشمانم دو دو میزند. هنوز زهر بیماری از جانم خارج نشده.
پارچه چهارخانهی صورتیام را روی زمین پهن میکنم، لازانیا و مخلفاتش را میگذارم روی پارچه و مینشینم. خانه در سکوت مطلق است. آرام آرام ورقههای لازانیا و پنیر را روی هم میچینم. صدای خفیف اذان مسجد توی گوشم میپیچد. تا آمدن مهمانها لااقل شش، هفت ساعت وقت دارم. اما دلم شور میزند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
میترسم دوباره ضعف به جانم بیفتد و کارهایم بماند. مهمانان عزیزم میآیند که پیشم بمانند. خیلی دلتنگشان هستم. یکیشان عاشق لازانیاست و آن یکی سر و دست میشکند برای ژله و پاناکوتا!
روی ظرفها را با سلفون میپوشانم و توی طبقه یخچال جایش میدهم، همانجا کف آشپزخانه زیر نور بیرمق خورشید دراز میکشم و پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم.
این روزهای آخر انتظار، هر ثانیهاش اندازهی یکسال گذشته. توی ذهنم لحظهی رسیدن مهمانها را تصور میکنم. توی خیالم جلوی چهارچوبِ در زانو میزنم و در آغوش میکشمشان. بینیام را لای پیچ و تاب موهایشان فرو میکنم و نفس عمیقی میکشم. مشامم پر میشود از خوشبوترین عطر جهان. توی همین خیال به خواب میروم.
چشمانم را که باز میکنم بازتاب نور پنجرهی ساختمان روبهرویی صاف میخورد توی چشمم. به خیالم یک ساعتی خوابیدهام اما به ساعت که نگاه میکنم ده دقیقه بیشتر نگذشته است.
[ساعت ۱۷:۰۰]
حوله را دور موهایم میپیچم و روبهروی آینه مینشینم، گونههایم خشکی زده و زیر چشمانم سیاه است. کمی کرِم روی گونههایم میزنم و با وسواس، خط نازکی پشت چشمم میکشم. رژ صورتی را اول روی لبهایم میکشم و بعد با نوک انگشتم کمی گونههایم را سرخ میکنم. دوست دارم سرحال و شاداب به نظر بیایم. عطرم را برمیدارم. چهقدر دلم برای بویش تنگ شده بود!
[ساعت ۱۹:۰۰]
اینطور که توی تلفن گفتند باید تا نیمساعت دیگر برسند. ولی مگر این عقربهها حرکت میکنند؟ دو رج دیگر که ببافم کار این شنل هم تمام میشود. فقط میماند شستن و اتوکشی. توی گوشی، آهنگ مورد علاقهشان را پخش میکنم:
«سیمرغ پشت کوه قاف، بببله،
قلهنشین رویاباف، بلهبله،
زنجیر منو بافتی؟ بله!،
شادی رو انداختی؟ بله!،
با صدای چی؟... با صدای خنده، صدای آواز یه پرنده، دور هم شب خوشی بلندهـــ....»
تند تند زنجیرهها را پشت هم ردیف میکنم.
[ساعت ۱۹:۳۵]
لوازم توی کشو را زیر و رو میکنم. همیشه قیچیام همینجا بود. آهان! زیر دفتر خاطراتم قایم شده بود. انتهای نخ شنل را قیچی میکنم و میگذارمش سر جایش.
فر هم گرم شده، ظرف لازانیا را توی فر میگذارم و درش را میبندم. یکبار دیگر دور و برم را نگاه میکنم، همه چیز سر جای خودش است. آیفون به صدا در میآید. بدو بدو خودم را به در میرسانم و نفس عمیقی میکشم. قلبم توی دهانم میکوبد. توی چهارچوب در زانو میزنم. برای آخرین بار چشمانم را میبندم، پلکهایم را که باز کنم دخترها توی قاب چشمانم جا میگیرند.
پایان
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#زیر_قدمهای_مادر
تا حالا فکر میکردیم بهشت زیر پای مادران است!
«الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الأُمَّهات»
چند روز پیش رهبر شیرفهممان کرد که این «تَحتِ أقدام» کنایه است؛
یعنی بهشت «دَمِ دست مادران» است.
یعنی شما بهشت میخواهید بروید سراغ مادر.
او بهشت را به شما خواهد داد. به او محبت کنید، خدمت کنید... .
بچههای شما امروز چطوری به شما محبت کردند؟ چطور روزتان را گرامی داشتند؟
نقاشیها و کاردستیها و دستنوشتههایشان را با ما به اشتراک بگذارید.💐
منتظر پیامهایتان هستیم.😍
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#چو_تختهپاره_بر_موج
روی صندلی مترو نشستهام و میدانم برای آرام کردن کودکی که کف زمین خوابیده، پا میکوبد و جیغ میکشد باید چهکار کنم. شاید دختر کنار دستیام که نگاه حیرانی به کودک دارد و همزمان صدای هدفون صورتی روی گوشش را زیادتر میکند، فقط به کلمه «جیغ جیغو» میاندیشد. شاید زن روبهرویم که به کف کدر واگن خیره مانده و دستمالکاغذیاش را با فشار بیشتری لای انگشتانش میچلاند، فقط اسمهای سخت باکتریها و ویروسها را از ذهنش میگذراند. شاید حتی مادر خود بچه هم دارد زیر پنجههای حسِ مادرناکافی بودن و شرم اجتماعی خفه میشود و استیصالش به خاطر کمبود اکسیژنِ این خفگی است. اما من میدانم، یاد گرفتهام که قشرق بچهها را تلاش یک انسان درمانده و فهمیده نشده، برای «ارتباط» بدانم. کسی که میخواهد «بگوید» اما کلمه ندارد. میخواهد چیزی را متوقف کند، میخواهد حسی را به اشتراک بگذارد، اما خودش هم از ادراک حسهای متراکمی که در وجودش هستند، عاجز است. به پلاستیکهای پر از کاموای مادرش نگاه میکنم. حتما بازار بودهاند و حسابی خستهاند. لک تازهی کاکائویی رنگِ روی یقه پیراهن کودک، یعنی انتخاب نامناسبی برای رفع گرسنگی داشتهاند؛ شکلات یا شیر کاکائو مثلا.
الان او خسته است، معدهاش خالی است اما گرسنه نیست. دهانش آغشته به قند است که یعنی هم تشنه هست، هم نیست. او برای فهم همه اینها کمک میخواهد. او در حال حاضر حال بدنش را متعلق به خودش نمیداند و این باعث آزارش شده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باید یک بچه اتیسم داشته باشی تا بدون سوزش سوزن نگاههای متأسف مابقیِ مادرها در قلبت، همسطح کودک بنشینی و در سکوت گوش کنی و دقت کنی و نظاره کنی. به صداها، کلمات، اشارات و حالات بدن و حتی رد نگاهش. میدانی که باید فضای تعامل از دست رفته را بازیابی کنی و استفاده از اشیاء گزینه بهتری برای جلب توجه است. مثلا چیزهایی که میچرخند؛ از این جور اسباب بازیها همیشه توی کیفت هست تا توجه کودک اتیستیکت را بالا بیاورد و او بتواند از مرحله «فقدان تعامل» بیرون بیاید. اسپینر قرمز را که جلوی بچه میگذارم، یکهو فریادها خاموش میشوند و هقهقی از گریه طولانیاش بهجا میماند. ابزارک میچرخد و برق میزند. کودک مردد اسپینر را برمیدارد و مینشیند. «چلاغ داله؟» قطار نرم و آرام به ایستگاه میرسد. راهبر از بلندگو اطلاع میدهد که درب آخر واگن بانوان، باز نمیشود و خراب است. مابقی درها سُر میخورند و گشوده میشوند.
توی اتوبوس ایستادهام که بچهی دوسالهی صندلی کنارم یکهو بالا میآورد. مادهی لزج نارنجی رنگی میپرد پایین چادرم. از روی دستاندازی رد میشویم و محتویات متعفن کف اتوبوس تکان میخورند. گوشم به صدای اخ و وای مسافرها نیست. بعضیها رو برمیگردانند و بعضی دیگر اعضای صورتشان مثل نقاشی کوبیسمی توی هم میرود.چادرم را بلند میکنم و قسمت آلوده به استفراغش را بالاتر میآورم. مادر بچه با ببخشیدهای مکرر میخواهد چادرم را پاک کند. اما دستش را کنار میزنم. میخواهم ببینم چه بالا آورده. به خمیر فاسدی از پفک شبیه است. پفک ماهیت چسبنده و سنگینی دارد. بالا آوردنش سخت است. وقتی مادر کودک اتستیکی باشی که کلام ندارد، باید بلد باشی از روی شواهد بفهمی چه خورده و اوضاع چقدر میتواند وخیم باشد. مادر دستمال کوچک ناتوانی را تندتند به صورت و لباس بچه میکشد. با لحنی بین دلسوزی و تشر مدام ازش میپرسد «چت شد یهو؟» پشت کودک را میمالم. «نترس. چیزی نیست.» برای اینکه مطمئن شود لبخند میزنم و سرش را میبوسم. کاش میتوانستم با مادر پریشانش هم همینکار را بکنم «احتمالا گرمازده شده. نگران نباش.» اینقدر پسرم بعد از گریههای طولانی بالا آورده که سریع و بیوسواس چادرم را پاک میکنم. من توی کیفم همیشه یک بطری آب و مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم، برای گریههای طولانی احتمالی. راننده اتوبوس از پشت حائل مشکی صندلیاش گردن میکشد و خطاب به مادر کودک میپرسد «همه چی مرتبه؟»
توی جاده مشهدیم و برای سومین دفعه یک ماشین سنگین به پژوی ما راه میدهد. از این تریلیهای عظیم که وقتی به موازاتشْ داخل ماشینِ سواری هستی، برد نگاهت نمیرسد تا توی کابین و صورت رانندهاش را ببینی. تا از پلاک عقب به چرخ جلویش برسیم، نیم دقیقهای طول میکشد. اهرم صندلی را میکشم و تکیهگاهش را عقب میدهم. «دقت کردی این کامیونا و هجدهچرخا، هرچی بزرگتر باشن زودتر به ماشینای دیگه راه میدن؟» همسرم توی آینه به تریلی سفید پشت سرمان نگاه میکند. «خب اونا همیشه تو جادهن. معمولاً هم باری که حمل میکنن خیلی گرونه. میدونن این پراید و این مزدا و اون بنزْ دو ساعت، پنج ساعت، نه دیگه ده ساعت بعد رسیدن به مقصد. اونه که حالاحالاها تا مرز باید برونه. برای همین عجلهای نداره. اصلا حوصلهی کلکل و کورس هم نداره.» گوشه چشمهایش را جوری جمع میکند که حدس میزنم دارند میسوزند. ساعت سهونیم شب است و تا وقتی محمد خواب است فرصت سریع و پیوسته راندن داریم. بیدار که بشود هر چهل دقیقه، نیم ساعت باید بزنیم کنار. محمد طاقت محیطهای بسته را ندارد. همیشه بساط پیکنیکمان از چمدانهایمان مفصلتر است. همسرم راهنما را روشن میکند و به دنایی که از پشت سرمان چراغ میزند راه میدهد. چند جوان تویش هستند. آنقدر سریع میگذرند که حال و احوالشان برایم قابل تشخیص نیست. ما حالاحالاها باید برانیم. ما بار گرانی داریم. برمیگردم تا از شیشه عقب، صورت راننده تریلیای را که پشت ما سنگین و آرام حرکت میکند، ببینم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#رسمی_یا_خودمانی؟!
از وقتی که بچه بودیم اصرار داشت «مادر» صدایش کنیم، نه «مامان»!
یک وسواسِ درونی در وجودش نهادینه شده که کلمات را طبق همان حساسیت به دو دستهی «معمولی» و «محترمانه» تقسیم میکند و اصرار دارد واژههای معمولی را به بیرحمانهترین شکلِ ممکن از دایرهی لغات خودش و ما حذف کند. شاید به خاطر همین است که برخلاف شیوهی مرسوم زمان خودش هیچوقت مادرشوهرش را با واژههای معمولی صدا نزد و برخلاف تمام عروسها به مادربزرگم میگفت: «خانم توقع!» همینقدر نامأنوس و خندهدار!
طبق همین فرمول ما اجازه نداشتیم مثلا همسرِ عموهایم را «زنعمو» صدا کنیم. چون بر اساس نظرِ مادرم عباراتی که واژهی «زن» در آن بهکار رفته باشد، خیلی دمِدستی و سطح پایین است و خب چرا به جای «زن» نگوییم «خانم»؟
پس واژهی «خانمعمو» جایگزین شد و افتاد روی زبان ما.
البته که تقسیمبندی واژهها صرفا به درونیات و استدلالهای خودش برنمیگردد. هرجا و توسط هر فردی عبارتی دستاول و مؤدبانهای بشنود، تور میاندازد و آن را مثل یک ماهیگیرِ متبحّر صید میکند و جا میدهد در حوضِ دایره لغاتش تا او را بیشتر از قبل به سمت ادب و احترام هُل دهد.
مادرم یک عمر تلاش کرد تا ما را مثل بچههای همکارش، خانم الف، مؤدب بزرگ کند و یادمان بدهد مثل دخترِ دوستش، خانم ف، پشت تلفن بتوانیم به فراخورِ مکالمه، بهترین واژهها را گزینش کنیم.
موفق بود؟
چه عرض کنم!
فقط این را میدانم که هرچه کرد تلاشش برای نهادینه کردن واژهی «مادر» بیثمر ماند.
✍بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
از بین ما چهار فرزند، زبانِ دو نفرمان به «مادر» نچرخید و روی «مامان» قفل شد. از یک جایی به بعد او خسته از نبرد، سِپَرش را کنار گذاشت و گوشش را به نوایِ «مامان، مامان!» گفتنِ ما عادت داد...
همیشه فکر میکردم «مادر» واژهی رسمی و محترمانهایست که انگار کتدامن مجلسی به تن و کفشهای پاشنهبلند به پا دارد و هیچرقمه با پیراهن نخی و بوی لوبیاپلو همخوانی ندارد.
من اگر کارهای در مملکت بودم توی تمامِ تقویمها به جای «روز مادر» مینوشتم «روز مامان».
بعد میدادم کنارش با فونتِ بزرگتری تایپ کنند: «ولادت حضرت زهرا(س)، مامانِ مهربان عالم💚»
#زینب_توقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مژدهی_عمرِ_ابد_میرسد_اکنون_ز_لبش
#صبرکن_یک_نفس_ای_دل_که_مسیحا_آمد
«إِذْ قَالَتِ ٱلْمَلَـٰٓئِكَةُ يَـٰمَرْيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍۢ مِّنْهُ ٱسْمُهُ ٱلْمَسِيحُ عِيسَى ٱبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًۭا فِى ٱلدُّنْيَا وَٱلْـَٔاخِرَةِ وَمِنَ ٱلْمُقَرَّبِينَ» ﴿۴۵، آل عمران﴾
[ياد كن] هنگامى [را] كه فرشتگان گفتند اى مريم! خداوند تو را به كلمهاى از جانب خود كه نامش مسيح عيسىبنمريم است مژده مىدهد، در حالىكه [او] در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان [درگاه خدا] است.
او خواهد آمد...
و پیرَوی قدمهایش از منجی عالَم،
حجّتی است
بر حقانیّت فرزند حضرت مادر(سلاماللهعلیها)... .✨
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
[ساعت ۱:۰۰ بامداد]
من، بیهوش و فاطمهآلاء قبراق و سرحال؛
- مامان، من نمیتونم الان اسم برا بچههام انتخاب کنم!
+ چرا؟ 🥱
- چون بچه نمیخوام!
+ چرا؟!! 😵💫
- چون هنوز شُلغمو انتخاب نکردم... . 🤪
#فهیمه_مددی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#جای_خالی_پر_نشدنی
دوسالویکماه است که صورت مهربانش را ندیدهام و سهسالوهفتماه هم از روزی که دیگر صدایش را نشنیدم میگذرد.
درست همان روزی که برای اولین بار زنگ نزد، تمام ترسهای من سر بلند کرد، هیولا شد و خانهمان را آوار کرد.
مادرم تنها کسی بود که هر روز سراغ تنها دخترش را میگرفت، حتی میان همه شلوغیهای درس و تدریس و امورات خانهداری، حتی وقتی بیماری سراغش میآمد.
وقتی مادرم سکته مغزی کرد، ترسیدم؛ ترسیدم دیگر نتواند خودش تا دمِ در برای استقبال از من و پسران کوچکم بیاید. اما نمیدانستم ازین ترسناکتر هم ممکن است بشود. مگر میشد صدای مادرم را هم دیگر نشنوم؟ مگر میشد دیگر نتواند حرف بزند؟! شاگردان حوزه منتظر تدریس استادشان بودند، دخترش منتظر آهنگ دلنشین صدایش... .
روزی در خلوتِ خانه دکمه پیغامگیر تلفن را زدم. دلم برای صدای مادرم تنگ بود. میدیدمش اما بیصدا نمیشد. باید صدایش را میشنیدم.
دکمهی پخش را زدم. نفسم تنگ شد. در آن صدای آرام و روحنواز ذوب شدم. چشمانم باران که نه، رگبار شد و بعد از آن ترسیدم باز هم سراغ پیغامگیر بروم.
اینروزها، روز مادر که میرسد، قلبم بیجان میشود. مُچاله میشوم. کنار سنگ مزار سفیدش مینشینم. سرمای هوا وادارم میکند خودم را بغل کنم. نگاهم قفل میشود روی کلمهی «مادرم»، روی سنگ مزار. با اشکهایی گرم آبیاریاش میکنم، شاید از سردیِ زمستانی سنگ کم شود.
و شعر روی مزار را زمزمه میکنم:
«جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق؟
مظلومترین عاشق دنیا، مادر!»
#فاطمه_چ.
جان و جهان...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#امتحانی_به_نام_مادری
- بچهتم خیلی زردهها! زردیشو چک کردی؟
توی آشپزخانه دارم چای میریزم. برای پذیرایی عصرانهای مختصر در نظر گرفتهام؛ چای و شیرینی. تعداد استکانها را میشمارم. «یک، دو، سه، ... ده» به تعداد است. صدای جاریام را که میشنوم برای لحظهای چشمهایم را میبندم و دندانهایم را به هم میفشارم. سینی را بلند میکنم و به سمت هال میروم. کمی سنگین است.
- آره همون اوایل چک کردیم فاطمه جون. زرد نبود خداروشکر. برخلاف دوتای قبلی که کلی اذیتم کردن. تازه باقلایی هم نبود برخلاف اون دوتا.
مهمانها دورتادور هال روی مبلهای سلطنتی کرم رنگ نشستهاند. چادرهایشان را درآوردهاند. اما مثل همیشه روسری به سر دارند.
گهواره حسین کنار دیوار است. فاطمه کنار گهواره ایستاده است. چشمانش را ریز میکند. صورتش را نزدیکتر میبرد. به صورت غرق در خواب او با دقت نگاه میکند.
- آخه خیلی دونه زده رو صورتش. حالا یا از زردیه یا گرمی. سعی کن خنکی بخوری.
حرفهای پزشک توی ذهنم مرور میشود. «یادت باشه اصلا سردی نخوری. بدنتو ضعیف میکنه. حتما حلوای گرم و از اینجور چیزا بخور خوب. به خودت برس خلاصه. برای بچهتم هیچ ضرری نداره نگرانش نباش.»
حوصله کلکلهای بدون نتیجه را ندارم.
- آها باشه.
سینی چای را جلوی مادربزرگم میگیرم. برایش چای مخصوص لیوانی ریختهام. با سر به آن اشاره میکنم. مادربزرگ چای را بر میدارد.
- دستت درد نکنه ننهجون. فدوی خودت و بچات بشم.
همانطور که جلویش ایستادهام سر تا پایم را برانداز میکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- ببین هنو یه ماه از زویمونت نگذشته چه لاغرم شدی. فک کنم شیرم ندوشته باشی. بچم طفل معصوم گشنه میمونه. بیبین، کلهپاچه، سیادونه، رازیونه، چویی نبات و ایچیزا بخور. باشه؟
به زور لبانم را کش میآورم و لبخند میزنم.
- آها باشه حتما. خیالتون راحت باشه. به خودم میرسم.
سینی چای را یکی یکی جلوی همه میگیرم. تمام میشود. سینی را روی میز میگذارم و روی صندلی مینشینم. صدای بلندی از سمت اتاق بچهها میآید. ناخودآگاه میپرم. به نظر میرسد اسباب بازیای را محکم به دیوار زدهاند.
گریه حسین از داخل گهواره بلند میشود. مادرم به سمت گهواره میرود و او را برمیدارد.
زیرچشمی نگاهشان میکنم. ای کاش بلندش نمیکرد تا با پستانک دوباره بخوابانمش.
- گشنشه. بیا شیرش بده.
و به سمتم میآید.
میدانم به تازگی به او شیر دادهام. اگر زیاد از حد بخورد بالا میآورد. به نظرم با صدا بیدار شده و بدخواب شده است. دستم را به سمت مادرم دراز میکنم.
- بیا پسرم.
حسین را در آغوش میگیرم.
- فکر نکنم گشنش باشه. آخه تازه شیرش دادم.
مادر شوهرم از صندلی کناری بلند میشود و به سمتم میآید.
- پس حتما دلش درد میکنه. بدش به من.
با دندان گوشه لب پایینم را گاز میگیرم. بیحرکت میمانم تا حسین را از روی دستانم بردارد.
- نگاه اینجوری به شکم بخوابونش روی دستت تا آروم بشه.
و حسین را با شکم روی دستهایش میخواباند. دستها را به چپ و راست حرکت میدهد.
حسین آرام نمیگیرد. میدانم بدخواب شده و عادت ندارد به این شیوه بخوابد.
بلند میشوم و به سمت مادرشوهرم میروم.
- میخواین بدینش به من. به نظرم بدخواب شده.
- نه دلشه. راستی بابا هم گفت بهت بگم که عرق نعنا بخور که بچهت اینجوری نشه.
رویم را برمیگردانم. دستهایم را کنار بدنم مشت میکنم. نمیدانم چه میشود که باور ندارند بعد از دوتا بچه من هم میتوانم بچه بزرگ کنم. نیازها و مشکلاتشان را بفهمم و برای حلش تلاش کنم.
برمیگردم سمت صندلی و مینشینم. خواهر بزرگم که با جاریم گرم گرفته است رو به من میکند:
- الهی عزیزم. به نظرم چشم خورده. و إن یکاد براش بستی؟
همانطور که سرم زیر است سری تکان میدهم.
خواهر کوچکم با خندهای بر لب به سمتش میآید.
- بدینش به من لطفا. جیگر خاله.
مادرشوهرم حسین را به دستش میدهد. همچنان جیغ میکشد. صورتش سرخ شده است. گریههایش کلافهترم میکند. همینطور که سرم زیر است با انگشتانم بازی میکنم.
- ای خدا... چقدرم سبکه. میگم وزنش مطمئنی خوبه؟ ریز نیست؟
انگشتانم را محکم روی هم فشار میدهم. آنقدر که جای ناخنهایم در گوشتم میماند.
باز یاد چند شب پیش که ویزیت دکتر رفته بودیم در ذهنم زنده میشود.
- خانم دکتر وزنگیریش خوبه؟ لازم نیست بهش شیر خشک بدم؟
- آره. همه چیز عالی. روی نمودار. شیرخشک نمیخواد. همینجوری ادامه بده.
✍ادامه در بخش سوم؛