eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
821 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
آزاده داشت روایت «گیسوی حور در امین حضور» را می‌خواند. بغضش که افتاد روی جمله «اگر روضه نگیریم، لطمه می‌خوریم» احساسش کردم؛ کسی چراغ‌ها را خاموش کرد. چادرها روی صورت‌ها آمدند و زمزمه «حسین» غمناک و کِشداری توی فضا پیچید. طوری به گریه افتادم، که انگار باز ۱۸ ساله شده‌ام؛ هشتم محرم است و زیر کتیبه «أنا القتیل العبرات» اشک می‌ریزم؛ بلند. داغ. پریشان. وقتی جلسه مجازی «مداد مادرانه» تمام شد، دنیای اطرافم هنوز خیس بود. همان‌جا روایت‌های مجموعه کاشوب را در ذهنم و بعد در گوشی‌ام ورق زدم. من همه را خوانده بودم. وقتش بود باشگاه ادبی ما یک هیئت ادبی هم داشته باشد. ساعت را نگاه کردم. ۳ بعد‌از‌ظهر بود. توی گروه پیام دادم: «بی‌وقفه، بی‌مقدمه، هیئت گرفتنی‌ست هیئت گرفتنی‌ست، سعادت گرفتنی‌ست از موقع ورودیه تا آخر دعا هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنی‌ست بسم‌الله به مجلس عزای امام حسین(ع) خوش آمدید. ساعت ۳/۳۰ تا ۴/۳۰ تماس صوتی وضو می‌گیریم و سلام می‌دهیم و دراولین جلسه پای روایت دیوانگان در پاییز از کتاب کآشوب می‌نشینیم. باشد که به سبک اهل قلم خود را به محشر کبرای آن ذبح عظیم برسانیم.» به این بهانه از روز سوم محرم، هر روز رأس ساعت سه و نیم، کم کم جمع شدیم و اول زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. بعد روضه‌هایی که دیگران زیسته بودند را خواندیم و گریستیم. در آخر «فَفی فرج مولانا صاحب الزمان» صلوات فرستادیم‌. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
ده سالی می‌گذرد از آخرین روزهای قاسم‌خوانی‌ام. اما هرسال روز اول محرم که می‌رسد، روی صحنه‌ای می‌روم که تنها تماشاچی‌اش خودم هستم. من تنها چهارسال، در مقابل چشمان تماشاچی‌ها قاسم‌خوانی کردم اما چهارده سال است که در مجلس تک نفره‌ام، شبیه‌خوان می‌شوم... اول محرم هرسال، یکی از همان زن‌های دوران قاجار می‌شوم که شبیه‌خوان شده. لباس مشکی بلند عربی می‌پوشم و روی صحنه‌ی ذهنم می‌روم. راوی روایت می‌کند: نوجوانْ قاسم، مقابل با عمو اذن میدانش نداده روبه‌رو وارد صحنه می‌شوم، روی زانو می‌نشینم و دست‌هایم را به نشانه دعا بالا می‌برم. انگار دلشوره‌ای به دلم بيافتد، بلند می‌شوم و به این طرف و آن‌ طرف صحنه می‌روم. مضطرب این سو به آن سو بیقرار مادرش آمده کند درمان کار نامه‌ی بابا برایش خوانده است چون پدر، اذنش به میدان داده است نامه را بگرفته و بس شادمان همچو رعدی، تندری، شیری جوان نامه‌ی چرمین را در دست راستم می‌گیرم و هر دو دستم را بالا می‌برم. در میانه صحنه چرخشی پیروزمندانه می‌زنم و به شبیه‌خوان امام حسین می‌رسم. به نشانه‌ی ادب زانو می‌زنم، طوری‌که می‌خواهم در مقابل عظمت وجودش ذوب شوم در خودم فرو می‌روم. وقتی دست روی سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم انگار امام را حیّ و حاضر در مقابلم می‌بینم. با احترام دو دستم را روی زانو می‌گذارم و سرم را پایین می‌اندازم. راوی ادامه می‌دهد: نامه را داد و دگر خاموش بود از دل و جان، او سراپا گوش بود شبیه‌خوان امام: مرگ، در کامت چگونه در سر است؟؟ سرم را بالا می‌آورم و با دنیایی حسرت پاسخ می‌دهم: از عسل ای جانِ‌جان، شیرین‌تر است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نوجوان قاسم در آغوشش نشست از عمو، صدبوسه بر رویش نشست به آغوشِ شبیه‌خوانِ امام می‌روم و چند لحظه‌ای در این حالت می‌مانیم. - بر تنش آیا زره اندازه بود؟؟ نه رفیقان! قاسم دردانه بود زرهی را از گوشه صحنه برمی‌دارم و می‌پوشم که به تنم بزرگی می‌کند. داشت پایش تا رکابش فاصله دشمنان آن سو کشیدند هلهله دست راست را بالای ابرو سایه‌بان می‌کنم. سمت چپ صحنه را نگاه و شروع به رجزخوانی می‌کنم: لشگر! قاسمم، ابن الحسن در دفاعِ از عمو بر تن کفن کوفیان آماده‌ام بر جنگتان حق کند لعنت بر این نیرنگتان شمشیر را بر می‌دارم و به چپ و راست شمشیر می‌زنم راوی می‌گوید: او رجز می‌خواند و در لشگر تنید هرکسی از روبه‌رویش می‌رمید یک نفر فریاد زد: سنگش زنید همچو بابا تیربارانش کنید سنگ‌ها را می‌بینم که بر سر و رویم فرود می‌آیند. می‌خواهم با سپر کردن دست مقابل سر و صورتم مانع برخورد سنگ‌ها بشوم. - چون کمانداران نشستند بر زمین گشت برپا در فلک صوتی حزین تیرها را حس می‌کنم که بر تن نوجوان ۱۳ساله چه بلایی می‌آورند. روی قبضه شمشیر فرود می‌آیم اما خیلی نمی‌توانم مقاومت کنم.احساس می‌کنم از همه جای بدنم خون جاری شده است. نقش بر زمین می‌شوم. راوی با لحنی محزون ادامه می‌دهد: - تیرها بر جسم پاکش بوسه زد خط خون در چشم ماهش سورمه زد طعم شیرین عسل در جانِ او (این مصرع‌ها را در حالی می‌شنوم که با صورت بر روی صحنه افتاده‌ام) - کرد فریاد: ای عمو جان! ای عمو! (به سختی دستم را بالا می‌آورم و با دستی لرزان و صدایی ضعیف از عمق جان برآمده، دیالوگ را می‌گویم) - استخوانم با هزاران زمزمه خُرد شد چون استخوان فاطمه انگار دیگر جانی در بدنم سالم نمانده و همه تلاشم را می‌کنم تا «ها»ی آخرِ فاطمه را هم به زبان بیاورم. دست و سرم به زمین می‌افتد و شبیه‌خوانِ امام، هراسان وارد صحنه می‌شود و سرم را در دامان می‌گیرد. چند سال پیش که در ایام محرم، به هیئت دانشگاه هنر رفته بودم، با یکی از دانشجوهای هنر، هم‌صحبت شدم. از حس و حال دست اندرکاران و خادمان هیئت، برای برگزاری مراسم می‌گفت و تاکید می‌کرد: «ما هنرخوانده‌ها چون به جزئیات دقت می‌کنیم، روضه گوش دادن برایمان خیلی سخت است چون همه حواشی را تصور می‌کنیم و آب می‌شویم...» اما من قاسم را زندگی کردم. قسمتی از وجودم، قلبم، حتی احساسم قاسم شده است و هر سال شعله می‌گیرد. و مثل قاسم آرزو می‌کنم با همه کوچک بودنم، وقت سفر از این دنیا سرم بر دامان امامم باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ساعت یازده و نیم هر روز زیر کتری را روشن می‌کنم، پسرم می‌خواند و من سینه می‌زنم. دست آخر دعا می‌کند خدایا ما را عاقبت بخیر کن. آمین دعایش را بلندتر می‌گویم تا مادری‌ام واسطه استجابت دعایش شود، با هم چای روضه در استکان کمر باریک می‌خوریم و روضه تمام می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
باباجون مدتی‌ست که صبح‌ها، نان و چایش را که تمام می‌کند، می‌رود اتاقش، لباس رزم می‌پوشد. آچار و پیچ‌گوشتی به یک دست و یک سطل روغن موتور در دست دیگرش راه می‌افتد سمت پارکینگ. انقدر روغن توی موتور سوخته‌ و سوراخ‌شده‌ی ماشینش می‌ریزد که کل پارکینگ و لباس‌هایش می‌شوند روغن! بعد می‌آید بالا و داد مامانجون است که به هوا می‌رود: «آخه خسته شدم از دستت! تمام زندگی منو کردی روغن! فک می‌کنی من مث جوونیام جون دارم؟» البته از وقتی حاج‌آقا با سمعک به حمام رفت و آن را هم سوزاند خیلی اهمیتی ندارد حاج‌ خانم اینها را بگوید یا نگوید، او آرام می‌رود سمت اتاقش، لباسش را عوض می‌کند، دراز می‌کشد روی تختش و تمام. متولد میدان خراسان است، از خانواده‌ای تماما طهرانی، اما با ترک‌ها چنان حرف می‌زند که می‌پنداری در تبریز متولد شده‌است. بی‌راه هم نیست! دو سالش که بوده باقر خان مهذب‌الدوله والی آذربایجان به فکر تعمیر قنات‌های شاه‌گلی(که امروز اسمش شده ایلگلی) می‌افتد و حاج تقی‌مقنی‌باشی را که مهندس قنات بوده به تبریز اعزام می‌کند. حاج‌تقی هم دختر بزرگ‌تر و دو پسر کوچک‌تر و ربابه خانم همسر باردارش را سوار درشکه می‌کند و راهی می‌شوند به سمت تبریز. تعمیرقنات‌های شاه‌گلی تا ده سالگی پسر کوچکشان علی‌اصغر طول می‌کشد و این هشت سال زندگی در میان باغستان‌های تبریز و مدرسه رفتن با هم‌کلاسی‌های ترک‌زبان علی‌اصغر را در زبان ترکی استاد کرده‌است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از آن پیرمردهاست که وقتی جوان بوده با سعی و تلاشش پول جمع کرده، دفتر دستکی برای خودش راه انداخته، چند باب منزل ساخته و یک ماشین دو درب و شیک برای خودش خریده. بعد در یک روز زمستانی که احتمالا کولاک سختی می‌آمده برادر ناتنی‌اش در دفتر را باز کرده و در حال ها کردن توی دست‌هایش کنار بخاری زل زده توی چشم‌های درشت اصغرخان و کفته: «داداش از وقتی زنمو طلاق دادم بدجوری به گل نشسته زندگیم، می‌تونی یک کمکی بهم بکنی؟» و او هم فوری سند چهارتا از خانه‌ها را به دستش داده و گفته: «برو اینا رو بفروش و کاری راه بنداز برای خودت! هروقت سود کردی به من برگردون!» بعد مولایی(برادر ناتنی که به گل نشسته بود) می‌رود و با پول خانه‌ها فیروزه می‌خرد تا در ترکیه بفروشد. دیگر فقط خدا می‌داند که می‌فروشد و سود می‌کند یا نه، اما دوسال بعد برمی‌گردد و می‌گوید که هرچه داشتم دزدیدند و بیشتر در گل فرو رفتم. احتمالا اولین برخورد علی‌اصغرخان با فراموشی باید اینجا باشد، زمانی که تصمیم گرفت فراموش کند چه شنیده است! من مولایی را دیده‌ام! هفت-هشت ساله بودم، با پدربزرگ و مادرم به خانه سالمندانی رفتیم که باغ بزرگی بود پر از درخت و‌ نیمکت… مردی پیر و سالخورده عصا به دست روی صندلی یکجا خیره نشسته بود، شاید به فیروزه‌هایش می‌اندیشید… شاید به دخترش اختر که بدون مادر و پدر رهایش کرده بود… پدربزرگم جلو رفت و به مولایی گفت: «از اصغر خبر داری؟» آهی کشید و جواب داد: «لابد با اون بی‌ام‌و دو درش داره حال می‌کنه!» باباجون روی نیمکت کنارش نشست سرش را پایین انداخت، بعد آنقدر دست کف سر بی‌مویش کشید تا چیزی یادش آمد و گفت: «فیروزه‌ها چی شدن؟» مولایی دست‌هایش را روی هم می‌کشید، سری تکان می‌داد و هرچه هوا توی ریه‌هایش جمع کرده بود آرام بیرون می‌داد: «خوب کلاهی سرش گذاشتم!» در دوران کودکی من اما حاج علی‌اصغر جوان نبود، پدربزرگی بود که بخاطر مرجعیت پیدا کردن خیابان سپهبدقرنی برای فروش ماشین‌های اداری، مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی‌اش را می‌خواست بکند نمایندگی شارپ! و سهم من که تنها نوه‌اش بودم عروسکی بچه‌به‌بغل شد که راه می‌رفت، جعبه‌ای که کاغذهای پانچ شده‌ی مخصوصش را درونش می‌کردی موزیک می‌نواخت و سگ کوچکی که هاپ‌هاپ می‌کرد و می‌پرید! یازده سالی می‌شود که چه تنها و چه با همسرم برویم آنجا، بی برو برگرد از من می‌پرسد: -حسین‌آقا چی‌کارس؟ -کارمنده. پوزخند می‌زند و با چشم‌های بی‌سویش یک‌وری نگاهم می‌کند می‌گوید: - باباجان مقصودم اینه که چی کار می‌کنه؟ - مهندس مکانیکه! - مکانیک چی؟ مکانیک ماشین داریم مکانیک دستگاه‌داریم، مکانیک لوله‌کشی خونه داریم... - مکانیک صنعتی! توی شرکتشون پروژه‌های مختلفی دارن باباجون، هرچی باشه انجام می‌ده! گاهی پیش می‌‌آید توی دو ساعت حضورم در منزل پدربزرگ دوبار تمام این مکالمه عینا تکرار شده باشد. دو سه سال پیش یک مدت خسته شدم، هروقت سوال می‌پرسید می‌گفتم مسئول ساخت آسانسور است. به امید اینکه راضی شود برای منزلش آسانسور بزنیم، جواب نداد، من هم دوباره به پاسخ‌های روتین همیشگی برگشتم! با وجود همه‌ی این حواس‌پرتی‌ها(بخوانید آلزایمر) هروقت می‌رویم منزلشان، تا من ظرف چای را جلویش می‌گیرم، از حسین‌آقا سراغ احوال مملکت را می‌گیرد و همیشه جواب می‌شنود که: «خوب است الحمدلله» بعد حاج اصغر شروع می‌کند به تحلیل دقیق و ریز اوضاع سیاسی! دیروز از من پرسید: «بالاخره معلوم نشد بنزین کی گرون می‌شه؟» گفتم: «هنوز قطعی نشده، خدا می‌دونه!» عرق‌چینش را برداشت، دستی بر سر بدون مویش کشید و شروع کرد تحلیل ‌تاثیرات قیمت بنزین بر کالاهای اساسی خانواده! من هم مثل همیشه نشستم چایم را خوردم، تحلیل‌هایش که تمام شد سنگ صورتی و براق کف سرش را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم. فردا صبح باباجون دوباره روغن به دست سمت ماشین می‌رود و من تمام روغنی برگشتن‌های قبلی‌اش را می‌بینم که پشت سر هم زنجیر می‌شوند. ما که می‌دانیم دوباره یادش می‌رود امروز یک قوطی روغن درون موتورش خالی کرده! اما خودش نمی‌داند. خودش خبر ندارد توی چه چرخه‌ای گیر افتاده و هر روزش از اول تکرار می‌شود. زنجیر روغن‌کاری‌های باباجون مرا یاد زنجیر بحث های چهارسال یکبارمان با ملت می‌اندازد. هر چهار سال باید موتور سوخته‌ی مدیریت جریان غرب‌گرا را به‌شان یادآوری کنیم. باید یادشان بیاوریم که «امضای کری تضمین است». بعد دوباره بروند توی اتاق و قوطی روغن به‌دست برگردند بروند سر وقت ماشین و مثل همیشه سعی کنند با روغن‌کاری موتور سوخته را تعمیر کنند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حتی گرسنگی هم مانع نشده بود که پنج، شش تا بچه‌ای که همراهمان بودند در سینه‌زنی هیئت شرکت کنند. وجدانی هم خوب سینه می‌زدند، دست‌ها را می‌بردند بالای بالا و با زور فراوان می‌کوبیدند توی سینه. از آشپزخانه‌ی هیئت که کنار حیاط بود یک جورِ غلیظی بوی غذا به مشام می‌رسید که تا مغز استخوان می‌رفت. با همراهی بچه‌ها تمام مدت روضه و سینه‌زنی را ماندیم و تا آخر، تمام مراسمات هیئت را مو به مو اجرا کردیم. اواخر روضه که شد، روضه‌خوان خیلی نرم و در لفافه روضه‌ی جدیدی خواند! لُبّ مطلب روضه‌ی آخرش این بود که غذا کم آمده است؛ یعنی هیئت بیش از ظرفیت معمولش شرکت‌کننده داشته و حالا دست‌اندرکاران شرمنده‌ی مستمعین هستند! واویلای ما از همین نقطه شروع شد. حالا با این بچه‌های گرسنه و سینه‌زده که دل‌هایشان را صابون زده‌اند انتهای مراسم غذا بگیرند چه کار کنیم؟ با مکافات فراوان سرشان را گرم کردیم و طوری که متوجه ماجرا نشوند از هیئت بردیمشان بیرون. توی مسیر بازگشت یک رستوران پیدا کردیم و مخفیانه چند پرس غذا گرفتیم و دادیم دست بچه‌ها. وقتی با خوشحالی درِ ظرف‌های غذایشان را باز کردند گفتند: «این که قورمه‌سبزیه! ما از اول روضه با بوی قیمه سینه زدیم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عبور از جاده‌های خاکی و تاریک که شهرها را به هم متصل می‌کردند برای من که دخترکی در سن ابتدایی بودم ترسناک ولی خاطره‌انگیز بود. مقصد ما خانه خاله‌ام بود. تعطیلات عید بود و مامان قصد دیدن خواهرش را کرده بود. خانه‌اش درواقع مدرسه‌ای قدیمی بود که دو اتاقش در اختیار خاله بود. حیاط بزرگی داشت و حوضی در وسط حیاط خودنمایی می‌کرد. باد و گردوخاک شنی، هر روز جارو به دست خاله می‌داد تا با آن کل حیاط را بپیماید. خاله قول داد شب ما را به هیئت ببرد. نمای هیئت، خیمه‌ی بزرگ سبز رنگی بود با قالی‌های قرمز و بوی اسفند. پسربچه‌هایی با لباس سبز رنگ و کوزه‌ی آب به دست، در خیمه‌گاه مملو از جمعیت چشم چشم می‌کردند تا تشنه‌ها را شناسایی کنند. دلم برای این کار غنج رفت. آن‌قدر زل زدم به‌شان که خانمی با لهجه‌ی غلیظ پرسید: «آب میخِی؟» با نه گفتن من مکالمه در نطفه خفه شد. روضه‌خوان روضه‌ی علی‌اصغر می‌خواند. چشم چرخاندم دور تا دور مجلس ولی روضه‌خوان را پیدا نکردم. زن‌ها که همه گریه می‌کردند، با ورود گهواره به میانه‌ی جمع زار زدند. گهواره دست به دست می‌چرخید و آتش به دل همه‌شان می‌زد. گریه‌های خاله خیلی شدید بود، حاجتی هم در دلش داشت که دعای علی‌اصغر را می‌طلبید. می‌گفت دو سال است که با کمترین امکانات در یزد ساخته‌ایم، اگر نشود دیگر باید برگردیم... هیئت که تمام شد برگشتیم خانه‌ی خاله. دیروقت بود اما کسی با خوابیدن میانه‌ای نداشت. بابا گفت حالا که بیداریم بگویم که من هر سال عاشورا سر حلیم‌های هیئت می‌رفتم. خیلی دلم می‌خواهد این‌جا هم حلیم بپزیم و به همسایه‌ها بدهیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پیشنهادش قدری سخت و شاید نشدنی به نظر می‌آمد. همدیگر را هاج و واج نگاه کردیم اما هیچ‌کس دلش نیامد نه توی کار بیاورد. خاله پرسید چه چیزهایی لازم داریم؟ بابا که وسایل را گفت معلوم شد جنسشان جور است. درجا همه یاعلی گفتند و هرکس دست به کاری شد. چشم‌هایم را که باز کردم پنکه‌ی روی سقف، بالای سرم می‌چرخید. اتاق روبروی آشپزخانه بود و از لای چارچوب در بابا را دیدم. با شور خاصی دیگ را هم می‌زد، با عشق زیر لب روضه می‌خواند. دوری از شهرش هم نتوانست مانعی شود میان او و رسم حلیم‌پزانش. مامان و بابا دوست داشتند قبل از برآورده شدن حاجت، نذرشان را ادا کنند. یادم نمی‌آید کی برگشتیم تهران، اما یادم هست که یک روز که برف زیادی آمده‌بود، مامان تلفن زد به مدرسه. با استرس رفتم دفتر و جواب تلفن را دادم. مامان گفت امروز دختر خاله به دنیا آمده، بگو بچه‌ها بمانند می‌خواهم شیرینی بیاورم. خاله بعد از بیست‌وپنج سال بالاخره حاجتش را گرفته بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پرسید: «چند تا؟» و در حالی که رویش را از داغی تنور کنار می‌کشید، نگاهش به دخترک شش ساله‌ام افتاد! وسط چهره‌ی گُر گرفته‌اش، لبخند شیرینی نقش بست. گفت: «ماشاءالله به این حجابت دخترم. چه قشنگ چادر سر کردی، ماشاءالله. می‌خوام یه نون هم مخصوص شما بزنم.» من در حالی که تشکر می‌کردم، به این فکر می‌کردم که آقای نانوا، مبلّغ دین و مسئول فرهنگی و مربی پرورشی نیست، اما چه زیبا در حد توان خود دارد از شعائر دین تمجید می‌کند. نان‌هایمان را آورد. تابه‌حال نان سنگکِ کوچکِ پُرمِهر ندیده بودم! دخترم آنقدر از این نان خوشش آمد که دلش نمی‌آمد نان را بخورد و تمام شود! نان تمام شد، ولی خاطره‌ی تمجید و تکریم حجاب در ذهن دخترک ماندگار شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام من که با جان و جهان تان، جان گرفتم و جهان تازه ساختم.. راستش سال هاست برای دل خودم مینویسم، بدون هیچ آموزش و پیش زمینه ای. اما حالا که غرق در مادری ام و روزانه با دوتا قد و نیم قد و حال ناخوش آخر بارداری دست و پنجه نرم میکنم،دیگر رمقی برای نوشتن ندارم و گاهی آنقدر خسته ام که وقتی قلم را میگیرم تا شروع کنم، همه چیز از ذهنم پاک میشود وتن خسته ام آنقدر تنبل هست که تلاشی برای شروع دوباره نکند.. ولی اغلب یار وفادار نیمه شب هایم جان و جهان است. خواستم بگویم آن ور وجودم که عاشق نوشتن است از شما خوشش می آید و شما هم البته با این متن هایتان کم قلقلکش نداده اید. بارها خواسته ام توی آن متن های مناسبتی تان شرکت کنم ولی خب کمی زیادی تنبلم. خلاصه دعایم کنید تا دیگر تنبل نباشم و دختر خوبی باشم،شاید یک روزی از دستم در رفت و برایتان متنی مطلبی چیزی نوشتم. شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
برای این که بدانی چطوری می‌شود از خستگی در حال فوت باشی، اما مثل یک بمب انرژی از این سو به آن سو بپری و کارهای روضه را راست و ریست کنی، باید زن باشی و شیدا! ده روز اول محرم به سرعت برق و باد گذشت و روضه‌ی حسینیه‌ی اتاق نه متری که با دوستانم راه انداختیم هنوز ادامه داشت. توی یک اتاق کوچک در پشت بام خانه‌ی آنا، مادر انسیه. هرروز ساعت ده‌ونیم تا اذان. عاشورا و تاسوعا بهانه خوبی برای جمع نکردن و جارو نزدن خانه بود اما حالا خودم هم خجالت می‌کشیدم که توی روضه‌‌خانه‌ی حسین(ع) خدمت کنم و در آشیانه امن شوهر و بچه‌هایم نه. با تمام حال بَدَم، دست به کمر تمامِ به‌هم‌ ریختگی‌های ده روزه را مرتب کردم. شاید نباید کار می‌کردم اما استراحت با پرچانگی‌های پسرها کار محالی بود. داشتم هفت هشت تا پیراهن تلمبار شده را اتو می‌کردم تا گلوی این گونیِ سنگینِ کارهای خانه را سفت بکشم و ببندم و تمام. که آمد و نشست روی تخت و زل زد به من: «برای جایزه‌ی قرآن امروزم چی بازی می‌کنی؟» این‌که آن لحظه چه حالی داشتم را هم فقط یک زن می‌فهمد که چگونه بین عقل و عشق، یکی را انتخاب کردم و گفتم بالکن را می‌شویم و فرش پهن می‌کنم تا با هم سنگ رنگ کنیم. خودش آستین‌ها را بالا زد و شستن را شروع کرد. بالکن یک متریِ خاک‌گرفته که شسته شد، آبی به گلدان‌های تشنه پاشیدم و کمی حظ بردم. بعد چیدمشان توی کنج بالکن و برای خوشحالیِ پسرها سنگ آوردم و گواش. ✍ادامه در بخش دوم؛