#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
در حالی که با گوشتکوب بر سر گردوها میکوبیدم از همسرم پرسیدم: «فردا چه کارهای؟»
دخترک با گوشهی چشم نگاهم کرد و زودتر از پدرش جواب داد: «آتشنشان! پستچی!
آخه چرا هر بار فکر میکنی بابا شب که بخوابه فردا یه کارهی دیگه میشه؟!!»
پدرش از حاضرجوابی دخترک حظی برد و از توی هال گفت: «راست میگه دیگه بچهام. شما هی هر بار میپرسی فردا چه کارهای؟!»
جا داشت ضربهی بعدی گوشتکوب بر سر خودم فرود بیاید!😅
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کودتا
کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم همین ادا و اصولو در آوردی. هی گفتی جوونه! غریبه! راهش تا میدون توپخونه دوره! نمیخوام با اراذل دهن به دهن بشه! با مدرک سیکل هم اداره فرهنگ معلم میگیره، چه واجبه حالا دیپلم؟! با همین حرفا زنت رو خونهنشین کردی دیگه.»
صدای زوزهی سگها از دور توی بیابان میپیچید ولی حیوانی پیدا نبود.
حسین ته سیگار را پرت کرد روی زمین و زیر پوتینش فشرد. نیمنگاهِ سریع و غیظآلودی به کاوه انداخت.
کاوه را خیلی وقت بود که میشناخت. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند. اولینباری که کاوه پایش به خانهشان باز شد، شب اول زندگیشان بود. شب همان جشن عروسیای که نداشتند. کاوه درِ آهنی خانه کوچکی را که طبق آدرسِ توی دستشْ چند کوچه پایینتر از میدان شوش بود کوبید. ساعت نه و نیم شب بود و کوچهها در قرُق حکومت نظامی. صدای دمپاییهایی از حیاط بلند شد که سبک و موزون و مشتاق به سمت در میآمدند. مادربزرگ بیست سالهام، در را باز کرد. کاوه دختر جوان سبزهرویی را دید که حالت خندهاش مثل آکتورهای سینما بود. وقتی به دختر گفت که شوهرش بازداشت است و تا ده روز دیگر نمیآید، تعجب توی نگاه دخترْ با نگرانی آمیخت و شادیاش تماماً رنگ باخت. کاوه کمی اینپا و آنپا کرد.
عادت نداشت به کسی توضیح اضافه بدهد. مادربزرگم تعریف میکرد قبل از اینکه در را ببندد یکهو پنجهی دستش را کوبید روی سینه آهنی در و گفت: «نگران نباش. چون دو روز بیشتر از مرخصیاش استفاده کرده و دیر برگشته، بازداشت شده.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انتظار داشت مادربزرگم با اکران دوباره لبخندش از او تشکر کند. اما دختر به گفتن مرسی، اکتفا کرد و در را محکم بست.
هوای بیابان سوز داشت و آفتابْ سرد میتابید روی خارها و بوتههای خشک. دو چترباز تازه فرود آمده بودند و باید پنج کیلومتری با همه ادوات و کولهی چتر تا پادگان پیاده میرفتند.
حسین پاکت سیگار خالیاش را توی دستش مچاله کرد. زل زد توی چشمهای کاوه و در حالیکه بخار نفسش توی هوا پخش میشد گفت:
«روز اولی که اومدم میدون تیر، افسره داد کشید از این به بعد اسلحهتونْ ناموستونه. وقتی تو باشگاه افسران دیدم هرکی مست و پاتیل داره با زن اون یکی میرقصه، فهمیدم اگه یه روز ارتش شاهنشاهی شکست خورد، دنبال اشکال توی اسلحههاش نگردم!» لبخند کاوه ماسید روی صورتش. حسین علیه تمام قوانین نانوشته رفاقتشان کودتا کرده بود. کاوه چاقوی ضامندارش را چپاند توی جیب شلوار و بی آنکه به رفیق سابقش نگاه کند، زیر لب غرید: «جمع کن بریم. من روز آخر ماموریتمه. نمیخوام توبیخی بزنن.» بعد هم پشت به خورشید کرد و راه افتاد سمت موقعیت فرضی مَقر. حسین قطبنما را توی دستش فشرد.
سال بعدْ درست در روز بخشیدن بحرین به آلخلیفه، در صد و هشتاد و چهارمین پرشاش، چتر پدربزرگم باز نشد. خرد شدن استخوان پای راستش بعد از برخورد با زمین، او را از خدمت در یگان مخصوص چترباز برای همیشه معاف کرد. فکر میکنم تمام ارتشیها، آن روز حس تحقیرآمیز بدی داشتند. شاید همهشان سرها را پایین انداخته بودند تا به چشم خود نبینند که جان و خون و زندگیشان را برای دفاع از مرز و خاکی کف دست گرفتهاند که به اشارتی، یک استانش شوهر میرود. پای پدربزرگم تا آخر عمر پا نشد؛ و وقتی فهمید کاوه عضو ساواک بوده، تا آخر عمر پای هیچکدام از دوستانش را به خانهاش باز نکرد.
اواخر سال پنجاه و شش همه توی خانه جلوی تلویزیون جمع شده بودند. پدربزرگم انتهای اتاق به پشتی تکیه داده بود و پایش را میمالید. کارتر، شب سال نوی میلادی به تهران آمده بود و فرح دستش را حلقه کرده بود دور بازویش. وقتی تصویر شاه توی تلویزیون آمد و نظامیانِ اطرافشْ «جاوید شاه!» گفتند، پدربزرگ چهل سالهام ساکت ماند. به نظرش دیگر شاه و سلطنتش جاویدان نبودند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزنامهدیواری
معلم پسرم دو روز تکلیف نداده بود و کارهایی برای دهه فجر تعریف کرده بود که یکیشان روزنامهدیواری بود.
برای فعالیتهای مختلف مثل ساخت کلیپ، خواندن سرودهای انقلاب، روزنامه دیواری و ساخت پرچم، امتیازهای مختلفی گذاشته بود و انجام یکی از کارها را به جای تکلیف، اجباری کرده بود.
بچهها به خواست خودشان برای انجام تکلیف، مدل گروهی یا تکی را انتخاب کردند.
معلمشان تقریباً یک زنگ کامل در مورد نحوه درست کردن روزنامهدیواری و محتوا برایشان توضیح داده بود و بچهها کاملاً متوجه چگونگی انجام کار شده بودند.
من به پسرم پیشنهاد دادم به فکر یک ایده خلاقانه برای شکل روزنامه دیواری باشند که فقط یک مستطیل ساده نباشد.
با گفتگو و پیشنهادات مختلف به شکل هواپیما رسیدیم؛ نمادی از هواپیمای امام. همه اعضای گروه استقبال کردند. چون ابعادش بزرگبود، من هم برای کشیدن و بریدنش کمک کردم.
و بعد بچهها با مشورت همدیگر در مورد مطالب و عکس و ...، روزنامه را تکمیل کردند.
▪️▪️▪️
معلمشان از دیدن کارهای بچهها خیلی ذوق کرده بود، از همه بیشتر از دیدن این هواپیما.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پسرم تعریف کرد:
چهارنفری روزنامهدیواری را از اتاق پرورشی بردیم بالا. توی راه معاون میگفت: «مواظب باشید هواپیما سقوط نکنه.» رفتیم توی کلاس. استادمان خیلی خوشش آمد. از همه گروهها با روزنامهدیواری عکس گرفت. بعد به بقیه گفت: «بشینید، ما بریم کلاسهای دیگه.»
چندتایی هواپیما را گرفته بودیم. از اولین کلاس شروع کردیم.
استاد یکدفعه در کلاس را باز میکرد و داد میزد: «برید کنار! باند فردگاه رو خالی کنید. هواپیمای امام داره فرود میاد.»
معلمها وسط درس دادن شوکه میشدند. گوشی بیرون میآوردند و ازمان فیلم و عکس میگرفتند.
بعد استاد تند تند توضیح میداد این روزنامهدیواری است و چه چیزهایی تویش نوشته شده. چندتا شعار میداد و بعد بیرون میآمدیم و میرفتیم کلاس بعدی...
کل کلاسهای دوطبقه که چهارم و پنجم و ششم بودند، رفتیم.
حتی کلاس پیش دبستانیها هم رفتیم!
توی کلاس چهارم معلمشان میخواست ریاضی درس بدهد. تا ما رفتیم داخل کلاس، همه تعجب کردند. استاد با هیجان و تند تند توضیح داد این هواپیمای امام است و ... معلمشان گفت: «عه چه جالب ما درس امروزمون اندازهگیریهاست و اشکال هندسی.» از روی هواپیما اشکال را از بچهها پرسید.
- این پنجرهها چیه؟
بچهها گفتند: «مربع!»
- بالش چیه؟
- متوازیالاضلاع!
بعد سطح هواپیما را دست کشید و گفت: «به این میگیم مساحت. واحد اندازه گیری این روبانهای پایین چیه؟»
- سانتی متر
برای هر کلاس هم اسم یک پایتخت را گذاشته بود. از بغداد که کلاس همسایه بود تا اسلام آباد و پکن و ...
هواپیمای امام کل منطقه فرود آمده بود.
بعد از فرود هواپیمای امام در منطقه خاورمیانه و کشورهای اطرافش، روزنامهدیواری را روی دیوار مدرسه نصب کردند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پای_کار_انقلابیم
#برای_کاپشن_صورتی_گوشواره_قلبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پیری_شکستیست_که_تعمیر_ندارد
#ویران_بود_آن_خانه_که_یک_پیر_ندارد
به لیست سابقهی خرید فروشگاه اسنپم نگاه میکنم.
سه سالی میشود که پوشک بچه و پوشینه بزرگسال عضو ثابت لیست خریدم شدهاست.
و سه سالیست که دیالوگ ثابت صبحهای خانهی ما ایناست:
«الهی خدا از سرش نگذره هر کی تو، آتیشِ فتنه رو انداخت به جون ما. تو یه کاسهی آبخوری هم از خونهی بابات نیاوردی. حالو گستاخ شدی، وصلهی ناجور به من میزنی. ما یه لیوان آبی از دستمون کُپ شد ریخت رو دُشکو. حالو ضِیفه میگه بیو مامی شورتت کنم. ای تُهمَتا رِ برو به مامانت بزن. بچهم خوبه، خونَش خوبه، پولش خوبه، نَنهش بَده؟! اگه نمیخوی بیویم خونَت رُک بوگو. ای کارا چیچیه؟!»
بچهها همه باهم به یک اتاق پناه میبرند. کوچک آخری را هم از لای در میدهم تو و در را میبندم. نفس عمیق میکشم و به ساعت نگاه میکنم. به خودم دلداری میدهم که در قلهی سینوس خَشمش قرار دارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با خودم میگویم: «طاقت بیار دختر! تا چند دقیقه دیگه فروکش میکنه.»
خیلی نمانده تا زمان اثر سرترالین و کوئتیاپین فرابرسد. و میرسد. آخیشی میگویم. سطل دستشویی را خالی میکنم و لباس بلند و شلواری که به قاعدهی یک سینی پشتش خیس است را به دل لباسشویی میسپارم. خدا را شکر بعد از آبکشی، نور پنجره مستقیم به فرش خیس میتابد.
حالا بچهها با لگو اثرهای هنریشان را خلق کردهاند و یکی یکی برای ارائه به سمت مادربزرگشان میبرند.
مادربزرگ هم با لباس تمیز و خشک، فارغ از حالت فراموشی چند دقیقه پیش، ذوق نوههای هنرمندش را میکند که به پسرش رفتهاند.
پدرِ خانه که برمیگردد، بچهها از سر و کولش بالا میروند. همسرم دست مادرش را که میبوسد پیرزن در گوش پسرش میگوید: «خدا خیرش بده. حقش گردنمون حلال باشه. خیلی زحمتمون میکشه»
همسر نگاهی به لباسهای پهنشده روی شوفاژ میاندازد و یک نگاه خستگی در آور به من.
و این داستان میرود که هر روز تکرار شود...
#ف_ا
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_عشق_رهبر،_برای_کشور
شعاردهنده توی بلندگو فریاد میزد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!»
خانم بغل دستیام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بریها میرسید، تکرار میکرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!»
چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشمهایش نگاه کردم و لبخند زدم.
دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش میکشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم.
پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونهش رو یتیم نمیکنه خواهر جان!»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
#زنها_روحانی_نمیشوند آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر میر
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مریم_برزویی از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021121000707/زنی-که-در-اوج-اختناق-پهلوی-مدرسه-زنانه-میسازد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
#کودتا کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم ه
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #سمانه_بهگام از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021121000669/تمام-ارتشیها-آن-روز-حس-تحقیرآمیز-بدی-داشتند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
#با_این_ستارهها_میشود_راه_را_پیدا_کرد. «شهروز تازه بدنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوسالهش
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021014000128/برای-تربیت-فرزند-باید-با-مردت-رفیق-باشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan