eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
826 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
فندک و سیگار بابا همیشه بالاترین جای طاقچه بود. ما بچه‌ها نه دستمان می‌رسید و نه جرأت داشتیم بهشان نزدیک شویم. روی سیگارش خیلی تعصب داشت. بسته به حالش که خوب بود یا بد، سر ماه بود یا وسط ماه، کار و بار درست بود یا درب و داغان، تعداد سیگاری که بابا دود می‌کرد، فرق داشت. یادم است وقتی خبر شهادت عمو را آوردند، همان‌جا توی بالکن نشسته بود و غمِ نبودِ برادرش را به جای اشک با دود سیگار به آسمان می‌فرستاد. هر چقدر خسته‌تر بود و غمگین‌تر، پُک‌های عمیق‌تری به سیگارش می‌زد. یک‌بار که جعبه سیگار بابا را دیده بودم عکس یک ریه‌ی سیاه‌شده مثل لیقه‌ی توی دوات، رویش بود. دویدم توی آشپزخانه: «مامان یعنی ریه‌ی بابا هم اون شکلی شده؟» دلم می‌خواست توی سینه‌ی بابا یک شش سالم و صورتی و تر تمیز باشد. عین عکس آن طرف جعبه. با بغض گفتم: «اصلا چرا بابا سیگار می‌کشه؟» مادرم همینطور که داشت زیر شعله‌ی گاز را کم می‌کرد برنج ته نگیرد، متفکرانه گفت: «بعضی عادتا کنار گذاشتنشون خیلی سخته. آدم باهاشون زندگی می‌کنه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ماه رمضان که می‌شد شب اول تا «الله اکبر» اذان را می‌گفتند، بابا چایش را سر می‌کشید و می‌رفت توی بالکن و سیگاری آتش می‌زد. تا سحر چند نخ دود می‌شد. بعد از اذان صبح پاکتی که همیشه توی جیب بابا بود، روی طاقچه می‌مانْد تا اذان مغرب. هر چقدر از ماه می‌گذشت تعداد سیگارهایی که بین افطار و سحر دود می‌شد کم و کم‌تر می‌شد. شب‌های آخر فقط یکی قبل افطار می‌کشید و یکی دم سحر. می‌دیدم چقدر سرفه‌هایش کم می‌شد، صدایش باز می‌شد. من هر روز از اینکه می‌دیدم بابا رفته سر کار اما پاکت سیگار و فندک آبی‌رنگش روی طاقچه مانده‌اند و همراهش نیستند تا ریه‌اش را مثل آن عکس روی جعبه سیاه کنند، کیف می‌کردم. در ماه میهمانی خدا ما همه گرسنگی و تشنگی را تحمل می‌کردیم، اما برای بابا روزه‌داری، رنجِ ترک عادت بود. حتی شده به قدر ساعاتی از روزهای یک ماه. حالا وقتی حرف ماه مبارک می‌شود من به همه عادت‌های خوب و بدم فکر می‌کنم. به اینکه مهمانِ ماهِ خدا بودن، کدام سیاهی را از کدام اعضا و جوارح روح من گرفته که با دست خودم تا ماه رمضان سال بعد دوباره سیاهش می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اصلا سوال پرسیدن نداشت. همه می‌دانستند که باید بقیه را بیدار کنند. کسی نمی‌گفت مهدیه هنوز شش، هفت ساله است یا احمدرضا تا سن تکلیف چند سالی فاصله دارد یا اینکه مجتبی خیلی خوابش می‌آید و گناه دارد، بیدارش نکنیم. حتی پدرم که چندسالی روزه نمی‌گرفت و معده‌اش محتاج وعده‌ی نیم‌روزی بود هم بعد از نماز شب می‌آمد سر سفره. همه همراه فاطمه و مامان که روزه می‌گرفتند، سحری می‌خوردیم. مستحب مؤکد بود. بعدتر کم‌کم همه‌مان به تکلیف رسیدیم. اگر یکی‌مان تنبلی می‌کرد و دیر از جایش بلند می‌شد، با نوازش دست سرد مامان که تند و کوتاه قربان صدقه‌مان می‌رفت بیدار می‌شد. تا می‌آمدیم دور سفره بنشینیم، موسوی قهار چند خطی از دعای سحر را خوانده بود و مجری وسط دعا خواندنش بهمان می‌گفت باید تا ده، پانزده دقیقه دیگر غذا را تمام کنیم. این وسط بین لقمه و قاشق‌هایی که توی دهان می‌گذاشتیم، حرف‌هایمان که اگر نمی‌زدیم، خفه می‌شدیم را هم بیرون می‌دادیم. گاهی صدای حرف زدن یکی‌مان با صدای رادیو که داشت مهلت باقیمانده را اعلام می‌کرد قاطی می‌شد و صدای پدرم درمی‌آمد که: «بذارید بفهمم چی میگه.» سریع یکی‌مان از زمان اعلام شدهٔ قبلی پنج دقیقه کم می‌کرد و با لحن مجری می‌گفت فلان‌قدر دقیقه تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تنها جایی که همه‌مان ساکت می‌شدیم وقتی بود که موسوی قهار برای گفتن آن کلمهٔ سخت دعا اوج می‌گرفت و ما هم چهارتایی همراهش می‌گفتیم: «مِن قُدرتِکَ بِالقُدرَةِ الّتی استَطَلتَ بِها ... .» اگر این تکه را همراهش نمی‌خواندیم اصلا سحری بهمان نمی‌چسبید. اگر قبل از تمام شدن دعای سحر غذایمان را تمام می‌کردیم، یعنی چند دقیقه بیشتر وقت داشتیم که دلمان را از خربزه و هندوانه پر کنیم. خیال می‌کردیم هر چقدر بیشتر آب و خربزه و هندوانه بخوریم، کمتر تشنه می‌شویم. هر روز صبح که با دهان خشک، از شدت نیاز به سرویس بهداشتی از خواب ناز بیدار می‌شدیم هم باعث نمی‌شد توی این عقیده‌مان تجدید نظر کنیم. وقت‌هایی که توی صلح و آشتی بودیم یا از آخرین جنگ جهانی حداقل دو روز گذشته بود، یکی‌مان با بطری آب توی هالِ خصوصی می‌ایستاد تا کسی که دارد مسواک می‌زند، همین‌که دهانش را شست، توی همین سی ثانیه باقیمانده تا خود اذان آب بخورد. یا آن که تازه از دستشویی توی حیاط آمده، تشنه نماند. گاهی هم دعوا درست دم دستشویی شکل می‌گرفت؛ وقتی یکی هنوز مسواک نزده بود، یکی روشویی را اشغال کرده و داشت وضو می‌گرفت. یا یکی زیادی توی دستشویی مانده بود و دستشویی حیاط هم پر بود. گاهی یکی‌مان خیلی تر و فرز بود و قبل از اذان همه کارهایش تمام شده بود و دیگر به اندازه یک انگشت هم جا برای اضافه کردن محتویات معده‌اش نداشت و می‌رفت روی تشکش می‌خوابید. هر کسی رد می‌شد صدایش می‌زد که مبادا خوابش ببرد و نمازش قضا شود. از سالی که دومینوی ازدواج‌های پشت سر هم شروع شد، سال به سال از رونق و سر و صدای سحرها هم کمتر شد. اول فقط فاطمه از جمعمان کم شد. با اینکه سحرها خیلی صحبت نمی‌کرد اما همه‌مان دلمان می‌خواست برای او چیزی تعریف کنیم. تنها کسی که موقع حرف زدن باهاش به کل‌کل نمی‌رسیدیم، او بود. و خب نبودنش یعنی چند دقیقه صدای حرف زدن کمتر! سال بعد برادر کوچکتر گاهی نبود و گاهی دو تا بود. و سال بعدش، برگه‌ی حضور برادر بزرگتر بیشتر سحرها غیبت می‌خورد. آخرین سالی که یزد بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم، به غیر از من و مامان و بابا کسی سر سفره نبود. چشمان نیمه باز و دهان خسته‌ام همین که قاشق غذا را به درستی به سمت دهان و بعد معده‌ام راهنمایی می‌کردند، شاهکار کرده بودند، دیگر حال همراهی با موسوی قهار توی اوج دعایش را نداشتم. مجری هم با لحن آرام‌تری زمان باقیمانده را بهمان اعلام می‌کرد جوری که حتی «اون نمکو بده.» هم نمی‌توانست «سحرخیزان عزیز! ده دقیقهٔ دیگر تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.» را توی خودش محو کند. کارهای دم‌آخری‌مان روال منظم و بی‌دردسری پیدا کرده بود. نه دعوایی بود و نه مسابقه دو در فاصله دومتری آشپزخانه تا دستشویی برگزار می‌شد. سه تایی متمدنانه وقت خاصی برای دستشویی و مسواک و وضو انتخاب کرده بودیم و تعارضی پیش نمی‌آمد. سال بعدش من و دوستم، دوتایی توی آشپزخانه خوابگاه سحری می‌خوردیم. طوری تماس قاشق با بشقاب را مدیریت می‌کردیم که کسی بیدار نشود. از رادیو و موسوی قهار و «سحرخیزان عزیز!» هم خبری نبود. بعد از ازدواج و سال‌های بارداری و شیردهی، صدای بشقاب و قاشق چشمانم را باز می‌کرد. نور ضعیف آشپزخانه می‌افتاد روی صورتم. با خودم فکر می‌کردم بروم توی سحری خوردن با همسرم همراهی کنم یا همراه فسقلی توی دلم یا نوزاد چسبیده به بدنم بخوابم که همسرم صدایم می‌زد: «عزیزم! پاشو نمازت قضا نشه!» امسال که داشتم خرده‌ریزهای دور سفره را جمع می‌کردم و کسی نبود که قانون «آخرین نفر باید سفره رو جمع کنه.» را یادآوری کند، مطمئن شدم که نقطه‌ی اوج خاطرات رمضانی من همان صدای رادیو بود که می‌ریخت توی آشپزخانهٔ خانهٔ پدری. حالا توی رؤیاهایم، خیال اوج گرفتن خانواده‌ٔ شلوغم با صدای موسوی قهار را می‌بافم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_امروز_تویی «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ، یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ، یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» 🌸🌸🌸🌸🌸 تقویم‌ها به شوق تو تکرار می‌شوند بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی بهارِ جان‌ها، جهان در انتظار توست🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«بانوی بزرگی که هیبت و شوکتش در میان زنان دیگر زبانزد بود. این جلال و شکوه را از پدر و برادرش، و یا نژاد و قبیله‌اش به ارث نبرده بود، بلکه این درایت و فهم و کمالات، همه از آنِ خودش‌ بود و البته عنایات پروردگار.» با همین جمله‌های کتاب بود که مهرش در دلم جوانه زد. از نبض‌های کوچکی که در درونم حس کردم، فهمیدم این همان چیزی است که آرزویش را داشتم. تا مدت‌ها وجودش را مثل رازی سر به مهر پنهان کردم و تنها در خانواده کوچک چهارنفره‌مان حضورش را جشن گرفتم. فرزند سوم بودن انگار خودش جرم بزرگی بود، و حالا جرم بزرگ‌تری را هم یدک می‌کشید. نگرانی از مخالفت دیگران با انتخابمان سخت مرا آشفته می‌کرد. وقتی نزدیکان را از وجودش باخبر کردم، نکوهش شدم که: «چرا؟ در این اوضاع اقتصادی و فرهنگی و ...؟ دو تا کافی نبود؟!» این مرحله را که پشت سر گذاشتیم و نفسی تازه کردیم، رگبارهای بعدی تازه شروع شده بود: - شما می‌خواید این بچه رو سرافکنده کنید؟ با این اسم، بقیه مسخره‌ش می‌کنند. - تلفظش سخته، آخه این‌همه پیشنهادهای شیک و مذهبی هستش! - و ... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ «خدیجه» همان نامی که دشمن از شنیدنش هراس دارد و برای نابودی‌اش در دل همه ما رسوخ کرده و شبیخون فرهنگی زده است. نیازی به حضور دشمن نبود، همه ما که مدعی اسلام و شیعه بودیم هم از این اسم هراس داشتیم. آن‌قدر گفتند و گفتند تا همسرم واقعا به شک و تردید افتاد. گفت: «من اگر به احترام شما بزرگترا خدیجه نگذارم، فقط فاطمه رو انتخاب می‌کنم.» استخاره گرفت و جواب استخاره این بود: «شما برحقید و آنها ناحق، و خودشان هم این را می‌دانند.» عزممان را جزم کردیم تا از این اسم دفاع کنیم. چطور قرار است پای باورها و عقایدمان بمانیم، وقتی نمی‌توانیم اسم فرزندمان را هم‌نام «أُم‌ُّالمومنین» بگذاریم؟! چطور دیگران در عقاید باطل چنان استوارند که اسامی بی‌معنا و مفهوم‌شان را با آن همه عزت و افتخار بیان می‌کنند؟! «اول زنی که به پیامبر ایمان آورد، اموالش را در خدمت اسلام خرج کرد، و یار و یاور پیامبر بود. اصلا مادر مادرمان بود.» همه این‌ها عشق و علاقه ما را به داشتن خدیجه در خانه‌مان بیشتر می‌کرد. آری، «خدیجه» نام دختر کوچک من است؛ همان نامی که معنایش پر خیر و برکت است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آن قدیم‌ترها سونوگرافی نبود، از روی ویار و شکل و شمایل مادر حدس می‌زدند که مسافر تازه رسیده از عالم ذَر، گیس گلابتون است یا کاکل زری... مادر من اما قصه‌اش فرق می‌کرد. خودش تعریف می‌کرد بچه‌های من جو و گندم بودند، یک در میان پسر ودختر، و این روال تا چهار بچه‌ی اول برقرار بود. بعد از خواهر بزرگترم همه منتظر یک پسر دیگر بودند؛ گندم بعد از جو... اما من دختر شدم، یک اردیبهشتی که از چشمان سیاهش شیطنت می‌بارید. مادرم می‌گفت: «به رسم سنت زن‌های لر، پیاز به سیخ کشیده کنار گهواره‌ت گذاشتم و سنگ نمک آویزان گهواره‌ت... ترکه‌ی چوب انار کمان کرده و دستمال سفید روی طاق نصرتش آویزون که تا چهل روز صورتت زیرش به حجاب باشه، که نکنه چشم بدی نظر کنه به روی دخترم، اما هر بار که پارچه رو کنار می‌زدم، خنده‌م می‌گرفت؛ با خودم می‌گفتم دختری که صف جو و گندم رو به هم بزنه، چشم که سهله، تیر رو هم جواب می‌کنه...»ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌گفت سر اسم‌گذاری هم صف را به هم زدی،کلا زیر میز زدی... از خواهر اول که فرحناز بود تا دومی که مهناز و سومی، شهناز... ماندیم که خدیجه از کجا آمد؟! کلا این اسم برایمان غریب بود، سابقه‌ای از آن در فامیل هم نداشتیم. مهمان داشتیم سرزده از همان‌ها که شاید ده سالی یک‌بار بیایند، ولی خاطره‌شان تا سال‌ها در ذهنمان بماند، نه از آن‌ها که شیک و پیک می‌آیند و بوی عطر و ادکلنشان تا چند روز در اتاق‌ها می‌پیچد؛ بنده‌ی خوب خدا با پوتین خاکی و لباس خاکی وصله‌زده آمده بود به خواهرش سر بزند. شنیده بود یک خواهر‌زاده به لیستش اضافه شده، آن هم از نوع گندم، نه جو... گفته بود این همه راه را برای اسم این دخترک اردیبهشتی آمده‌ام‌. من که تا یک ماه اسمم مهرناز بود، حالا شده بودم خدیجه. سر کلاس دینی فهمیدم صاحب اسمم چه کسی بوده. ذوق می‌کردم؛ در خیالاتم خدیجه فرشته‌ای بود که از آسمان برای همسری پیامبر آمده. اولین بار که چهره‌اش در ذهنم نقش بست، روز مادر کلاس چهارم دبستانم بود. خانم معلم گفته بود مسابقه‌ی نقاشی داریم و موضوع مادر است، تند تند روی برگه‌ی دفتر نقاشی‌ام مداد می‌چرخاندم. در عالم کودکی‌ام فرشته‌ای کشیدم که فرشته‌ی کوچکی را در آغوش داشت. هر چه کردم نتوانستم جزئیات صورتش را طراحی کنم. مداد زرد خورشیدی را با تمام توان روی صورتش حرکت می‌دادم. خدیجه‌ی من پر از نور بود؛ مادر فاطمه باشی، همسر پیامبر، طیب و پاکیزه‌ی زنان قریش، مگر می‌شد جز نور روی صورتش می‌کشیدم؟! کم کم بزرگ که می‌شدم، با اسمم قد می‌کشیدم. تلاش می‌کردم تا دستم برسد به بزرگی نامش. گاهی سنگین می‌شد سایه‌ی نام او که پر از نور بود، اما اعتراف می‌کنم تمام عمرم خدیجه بودن برایم افتخار بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دستی رویِ دامنِ پُرچینِ سفیدم کشیدم. چادرِ سفید با گل‌هایِ ریزِ صورتی‌اَم را چرخشی دادم، تا رویِ پاهایَ‌م را بپوشاند. آبجی مریم کنارم ایستاد و دست‌هایَ‌ش را بالایِ سرم باز کرد. یک طرفِ سفره‌ی سفیدِ عقد را با دو دستش و گوشه‌ی چادرش را با دو دندانِ بالا و پایین گرفته بود. با زانو به پهلویَ‌م زد و با یک اَبرو روبه‌رو را نشانَ‌م داد. آخی گفتم و سرم را به روبه‌ رو نَینداختم. دوباره، پهلویَ‌م را موردِ لطف قرار داد و از بینِ دندان‌هایِ رویِ هم فشرده‌اَش «اونجا رو ببین» بیرون ریخت. نگاهم را از بینِ ده، پانزده نفری که دورَم را گرفته بودند، رَد کردم . آقا صادق کنار دَر ایستاده بود. کت و شلوارِ طوسی رنگِ سیری که اِنگار دو سایز برایَ‌ش بزرگتر بود، تن کرده بود. خنده‌ی آرامی به لب داشت. هم‌‌زمان با ورودش به اتاق، دانه‌ دانه‌های آبی که از گردن تا کمرم را با رود اشتباه گرفته بودند، سرریز شدند. آقا صادق مردِ آرام و متینی بود. این را همان بارِ اول که در اتاقِ خانه‌ی آقا، کنارم نشست، فهمیدم. تومانی صَنّار، با داوود فرق داشت. اِسمم را که کنارِ خانم گذاشت، قند تویِ دلم آب کردند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اصلا آمده بود تا غم‌های من را از گوشه، گوشه‌های دلم جمع کند و بیرون بریزد. اما نمی‌دانست که زورَش به غمِ من که خیلی بزرگتر از مهربانی‌هایَ‌ش هست، نمی‌رسد. سَرم را بالا آوردم. آقا صادق یک قدم به راست رفت و با دستش پسر بچه‌ی کنارَش را به داخل راه‌نمایی کرد. چشمانِ قهوه‌ای روشنِ پسرک در چشمانَ‌م جُفت شد. نیم قدمی به چپ رفت و برادرِ چهار ساله‌اش هم وارد شد. در صحبت‌هایِ اولیه، فهمیدم که مادرِ علی و اُمید که همسرِ اولِ آقا صادق بود، فوت کرده. مادرم جلو رفت و دستِ پسرها را گرفت و رویِ صندلی نشاند. آقا صادق با لبخندی که معلوم بود، با بارشِ شرم همراه است، کنارم نشست. سفره‌ی عقد بالای سرمان کشیده شد. عاقد خواند و من به مردی متفاوت از جنسِ داوود، مَحرم شدم. مَحرمِ یک مرد و دو پسرش... ادامه دارد... @moghadamnikoo در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دیروز رفته بودیم مزار اموات فاتحه‌ای قرائت کنیم. یه نفر ظرفی از شکلات گرفت جلوی پسر کوچیکم که برداره، اینم شروع کرد به شمردن دوستاش و می‌گفت: «برای فاطمه، برای رستا، برای لیندا، ...» خلاصه برای همه دوستاش شکلات برداشت. وقتی رسیدیم خونه، دونه دونه شکلات‌ها رو باز می‌کرد می‌خورد و می‌گفت: «فاطمه از اینا نمیخوره، رستا هم از اینا دوست نداره، ...»😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan