eitaa logo
برونند زین جرگه هشیارها
259 دنبال‌کننده
214 عکس
28 ویدیو
11 فایل
به نامِ او به یادِ او که مَحبّتش معنی‌بخشِ زندگی است... جُرعه‌های مَحبّت برای مُقیمان و راهیانِ «کیشِ مهر» @mah_jan7 💌 💌 instagram.com/mehdighanbaryan
مشاهده در ایتا
دانلود
144.4K
چه شود اگر که بَری ز دل همه دَردهای نَهانیَم به کِرشمه‌های نهانی و به تَفقُّداتِ زَبانیم نه به ناز تکیه کُند گُلی، نه به ناله دل‌شُده بُلبلی تو اگر به طَرْفِ چمن دَمی بِنشینی و بِنشانیَم ز خونْ دلِ ناتوان، ز جَفات رفته ز تَن توان به لب است جان و تُو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم ز سحابِ گر نَمی، برسد به نَخلِ امیدِ من نه طمع ز ابرِ بهاری و نه زیان ز بادِ خَزانیم بوَدَم چو دلی غمین، اَلَم و در کمین نَشَوی به دَرد و الَم قَرین، گر از این اَلَم بِرَهانیم 🔹 منسوب به رَشحه؛ دختر هاتف اصفهانی 🔊 سحرگاهِ جمعه بیست و پنجم آذرماه ۱۴۰۱ @jargeh
📂 در حسرتِ گردنت چه می‌کشد شال‌گردن تا زمستانِ سالِ بعد؟!! ✍🏻 پ.ن: .... تا ؟!! @jargeh
✅ هفتم تیر ماه ۱۴۰۲ سرم از آستانه‌ات خالی‌ست جای من روی شانه‌ات خالی‌ست تا ابد نیستی و با این حال تا ابد با تُو روبه‌رو هستم 📚 وصیت و صبحانه/ غزل چهارم ✍🏻 ❤️ مُبارک باشید! @jargeh
عید قربان شد، بیا عاشق کشی بنیاد کن دردمندان را به درد نو مبارک باد کن گفته‌ای در دین ما رسم فراموشی خطاست چون کنی از ما فراموش، این سخن را یاد کن با من آغاز تکلم کردی و بی‌خود شدم تا از اول بشنوم، بار دگر بنیاد کن زینهار! ای دل، چو آن سلطان خوبان در رسد حال ما را عرضه ده، کر نشنود فریاد کن ای فلک، زان سنگ‌ها کز نقش شیرین کنده شد گر توانی زیب روی تُربت فرهاد کن ترک جان گفتیم و بیدادت هنوز آخر نشد آخر، ای سلطان خوبان، ترک این بیداد کن ای پری‌پیکر، از غمت دیوانه شد گر نوازش می‌کنی، او را به سنگی شاد کن @jargeh
شَبم به فکر که شاید تو را به خواب ببینم زهی تصوّرِ باطل که خواب ندارم @jahannama_life
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 یادی نمیکنی؛ از عاشقت چرا؟! باور نمیکنی؛ حالِ دل مرا… یادی نمیکنی؛ از عاشقت چرا؟! من دوست دارمت… چون شب که ماه را…! من می‌سُرایمت! چون دل که آه را… چون دل که آه را… چون اشکِ من؛ گاهی قدم بر دیده ام نِه دل برده ای… باری بیا؛ دلداریم ده! دیدار تو؛ از این جهان وز آن جهان به! ای نو بهارم… چشم انتظارم… © شهاب‌گرافی کپی‌رایت ندارد...🔻 💯📮@SHAHAB_GRAPHY
هدایت شده از جهان نما 🌍
❤️ کانالِ خانوم معلّم / شاعر شُو 💯 یکی از مخاطبینِ فرهیخته و اهلِ ادب جهان‌نما یه کانالِ عالی دارن که توش خیلی هنرمندانه بهتون یاد میدن چه جوری بشید. حتماً عضو بشید و از آموزش‌های کاربردیشون بهره ببرید. 👇🏻 🌐https://eitaa.com/sherekootah 🔹 معرفی کوتاهِ خانم یثربی و مجموعه رباعیاتشون به نامِ «نوراندیشی» 🔹 یه شعرخوانی زیبا از خانم یثربی @jahannama_life
خَبر می‌پُرسم از جانان ولی ناگه اگر روزی ازو کس یک خبر گوید من از خود بی‌خبر گردم @jargeh
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من دیگر از جهان سهمم را گرفته بودم @jargeh
تا تو بودی در شبم، من ماهِ تابان داشتم روبروی چَشمِ خود چشمی غزل‌خوان داشتم حال اگرچه هيچ نذری عهده دارِ وصل نيست يک زمان پيشامدی بودم که امکان داشتم ماجراهايی که با من زيرِ باران داشتی شعر اگر می‌شد قريبِ پنج ديوان داشتم بعد تو بيش از همه فکرم به اين مشغول بود من چه چيزی کم‌تر از آن نارفيقان داشتم؟! ساده از «من بی‌تو می‌ميرم» گذشتی خوبِ من! من به اين يک جمله‌ی خود سخت ايمان داشتم لحظه‌ی تشييعِ من از دور بويت می‌رسيد تا دو ساعت بعد دفنم هم‌چنان جان داشتم! 📘 پیشامد 📌 نشر نیماژ @jargeh
🔰 فراتر از تاریخ 1️⃣ مدینه اولین باری است که میهمانانی چنین غریبه را به خود می‌بیند. کاروانی متشکل از شصت میهمان نا آشنا که لباس‌های بلند مشکی پوشیده‌اند، به گردنشان صلیب آویخت‌اند، کلاه‌های جواهرنشان بر سر گذاشته‌اند، زنجیرهای طلا به کمر بسته‌اند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباس‌های خود نصب کرده‌اند. وقتی این شصت نفر برای دیدار با پیامبر، وارد مسجد می‌شوند، همه با حیرت و تعجب به آن‌ها نگاه می‌کنند. اما پیامبر بی اعتنا از کنار آنان می‌گذرد و از مسجد بیرون می‌رود. هم هیأت میهمان و هم مسلمانان، از این رفتار پیامبر، غرق در تعجب و شگفتی می‌شوند. مسلمانان تاکنون ندیده‌اند که پیامبر مهربانشان به میهمانان بی‌توجهی کند. به همین دلیل، وقتی سرپرست هیأت مسیحی، علت بی‌اعتنایی پیامبر را سؤال می‌کند، هیچ‌کدام از مسلمانان پاسخی برای گفتن پیدا نمی‌کنند. تنها راهی که به نظر همه می‌رسد، این است که علت این رفتار پیامبر را از حضرت علی بپرسند، چرا که او نزدیک‌ترین فرد به پیامبر و آگاه‌ترین، نسبت به دین و سیره و سنت اوست. مشکل، مثل همیشه به دست علی حل می‌شود. پاسخ او این است که: «پیامبر با تجملات و تشریفات، میانه‌ای ندارند؛ اگر می‌خواهید مورد توجه و استقبال پیامبر قرار بگیرید، باید این طلاجات وجواهرات و تجملات را فرو بگذارید و با هیأتی ساده، به حضور ایشان برسید.» این رفتار پیامبر، هیأت میهمان را به یاد پیامبرشان، حضرت مسیح می‌اندازد که خود با نهایت سادگی می‌زیست و پیروانش را نیز به رعایت سادگی سفارش می‌کرد. آنان از این که می‌بینند، در رفتار و کردار، این همه از پیامبرشان فاصله گرفته‌اند، احساس شرمساری می‌کنند. میهمانان مسیحی وقتی جواهرات و تجملات خود را کنار می‌گذارند و با هیأتی ساده وارد مسجد می‌شوند، پیامبر از جای برمی‌خیزد و به گرمی از آنان استقبال می‌کند. شصت دانشمند مسیحی، دور تا دور پیامبر می‌نشینند و پیامبر به یکایک آن‌ها خوش آمد می‌گوید. در میان این شصت نفر، که همه از پیران و بزرگان مسیحی نجران هستند، ابوحارثه اسقف بزرگ نجران و شرحبیل نیز به چشم می‌خورند. پیداست که سرپرستی هیأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، برعهده دارد. او نگاهی به شرحبیل و دیگر همراهان خود می‌اندازد و با پیامبر شروع به سخن گفتن می‌کند: «چندی پیش نامه‌ای از شما به دست ما رسید، آمدیم تا از نزدیک، حرف‌های شما را بشنویم.» پیامبر می‌فرماید: «آن‌چه من از شما خواسته‌ام، پذیرش اسلام و پرستش خدای یگانه است.» و برای معرفی اسلام، آیاتی از قرآن را برایشان می‌خواند. اسقف اعظم پاسخ می‌دهد: «اگر منظور از پذیرش اسلام، ایمان به خداست، ما قبلاً به خدا ایمان آورده‌ایم و به احکام او عمل می‌کنیم.» پیامبر می‌فرماید: «پذیرش اسلام، آثار و علایمی دارد که با آن‌چه شما معتقدید و انجام می‌دهید، سازگاری ندارد. شما برای خدا فرزند قائلید و مسیح را خدا می‌دانید، در حالی که این اعتقاد، با پرستش خدای یگانه متفاوت است.» اسقف برای لحظاتی سکوت می‌کند و در ذهن دنبال پاسخی مناسب می‌گردد. یکی دیگر از بزرگان مسیحی که اسقف را در مانده در جواب می‌بیند، به یاری‌اش می‌آید و پاسخ می‌دهد: «مسیح به این دلیل فرزند خداست که مادر او مریم، بدون این که با کسی ازدواج کند، او را به دنیا آورد. این نشان می‌دهد که او باید خدای جهان باشد.» پیامبر لحظه‌ای سکوت می‌کند. ناگهان فرشته وحی نازل می‌شود و پاسخ این کلام را از جانب خداوند برای پیامبر می‌آورد. پیامبر بلافاصله پیام خداوند را برای آنان بازگو می‌کند: «وضع حضرت عیسی در پیشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است که او را به قدرت خود از خاک آفرید...» (۱) و توضیح می‌دهد که «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدایی کند، حضرت آدم که نه پدر داشت و نه مادر، بیشتر شایسته مقام خدایی است. در حالی که چنین نیست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.» لحظات به کندی می‌گذرد، همه سرها را به زیر می‌اندازند و به فکر فرو می‌روند. هیچ یک از شصت دانشمند مسیحی، پاسخی برای این کلام پیدا نمی‌کنند. لحظات به کندی می‌گذرد؛ دانشمندان یکی یکی سرهایشان را بلند می‌کنند و درانتظار شنیدن پاسخ به یک‌دیگر نگاه می‌کنند، به اسقف اعظم، به شرحبیل؛ اما... سکوت محض. عاقبت اسقف اعظم به حرف می‌آید: «ما قانع نشدیم. تنها راهی که برای اثبات حقیقت باقی می‌ماند، این است که با هم کنیم. یعنی ما و شما دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم که هر کس خلاف می‌گوید، به عذاب خداوند گرفتار شود.» پیامبر لحظه‌ای می‌ماند. تعجب می‌کند از این‌که اینان این استدلال روشن را نمی‌پذیرند و مقاومت می‌کنند. مسیحیان چشم به دهان پیامبر می‌دوزند تا پاسخ او را بشنوند. در این حال، باز فرشته وحی فرود می‌آید و پیام خداوند را به پیامبر می‌رساند.... @jargeh 👇🏻👇🏻👇🏻
🔰 فراتر از تاریخ 2️⃣ پیام این است: «هر کس پس از روشن شدن حقیقت، با تو به انکار و مجادله برخیزد، [به مباهله دعوتش کن] بگو بیایید، شما فرزندانتان را بیاورید و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بیاورید و ما هم زنانمان. شما جان‌هایتان را بیاورید و ما هم جان‌هایمان، سپس با تضرع به درگاه خدا رویم و لعنت او را بر دروغ‌گویان طلب کنیم.» (۲) پیامبر پس از انتقال پیام خداوند به آنان، اعلام می‌کند که من برای مباهله آماده‌ام. دانشمندان مسیحی به هم نگاه می‌کنند، پیداست که برخی از این پیشنهاد اسقف رضایتمند نیستند، اما انگار چاره‌ای نیست. زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مکان آن صحرای بیرون مدینه تعیین می‌شود. دانشمندان مسیحی موقتاً با پیامبر خداحافظی می‌کنند و به اقامتگاه خود باز می‌گردند تا برای مراسم مباهله آماده شوند. صبح است. شصت دانشمند مسیحی در بیرون مدینه ایستاده‌اند و چشم به دروازه مدینه دوخته‌اند تا محمد با لشکری از یاران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پیدا کند. تعداد زیادی از مسلمانان نیز در کنار دروازه شهر و در اطراف مسیحیان و در طول مسیر صف کشیده‌اند تا بیننده این مراسم بی‌نظیر و بی‌سابقه باشند. نفس‌ها در سینه حبس شده و همه چشم‌ها به دروازه مدینه خیره شده است. لحظاتِ انتظار سپری می‌شود و پیامبر در حالی که حسین را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدینه خارج می‌شود. پشت سر او تنها یک مرد و زن دیده می‌شوند. این مرد علی است و این زن فاطمه. تعجب و حیرت، همراه با نگرانی و وحشت بردل مسیحیان سایه می‌افکند. شرحبیل به اسقف می‌گوید: نگاه کن. او فقط دختر، داماد و دو نوه خود را به همراه آورده است. اسقف که صدایش از التهاب می‌لرزد، می‌گوید: «همین نشان حقانیت است. به جای این که لشکری را برای مباهله بیاورد، فقط عزیزان و نزدیکان خود را آورده است، پیداست به حقانیت دعوت خود مطمئن است که عزیزترین کسانش را سپر بلا ساخته است.» شرحبیل می‌گوید: «دیروز محمد گفت که فرزندانمان و زنانمان و جان‌هایمان؛ پیداست که علی را به عنوان جان خود همراه آورده است.» «آری، علی برای محمد از جان عزیزتر است. در کتاب‌های قدیمی ما، نام او به عنوان وصی و جانشین او آمده است…» در این حال، چندین نفر از مسیحیان خود را به اسقف می‌رسانند و با نگرانی و اضطراب می‌گویند: «ما به این مباهله تن نمی‌دهیم. چرا که عذاب خدا را برای خود حتمی می‌شماریم.» چند نفر دیگر ادامه می‌دهند: «مباهله مصلحت نیست. چه بسا عذاب، همه مسیحیان را در بر بگیرد.» کم کم تشویش و ولوله در میان تمام دانشمندان مسیحی می‌افتد و همه تلاش می‌کنند که به نحوی اسقف را از انجام این مباهله بازدارند. اسقف به بالای سنگی می‌رود، به اشاره دست، همه را آرام می‌کند و در حالی‌که چانه و موهای سپید ریشش از التهاب می‌لرزد، می‌گوید: «من معتقدم که مباهله صلاح نیست. این پنج چهره نورانی که من می‌بینم، اگر دست به دعا بردارند، کوه‌ها را از زمین می‌کَنند، در صورت وقوع مباهله، نابودی ما حتمی است و چه بسا عذاب، همه مسیحیان جهان را در بر بگیرد.» اسقف از سنگ پایین می‌آید و با دست و پای لرزان و مرتعش، خود را به پیامبر می‌رساند. بقیه نیز دنبال او روانه می‌شوند. اسقف در مقابل پیامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زیر می‌افکند و می‌گوید: «ما را از مباهله معاف کنید. هر شرطی که داشته باشید، قبول می‌کنیم.» پیامبر با بزرگواری و مهربانی، انصرافشان را از مباهله می‌پذیرد و می‌پذیرد که به ازای پرداخت مالیات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت کند. خبر این واقعه، به سرعت در میان مسیحیان نجران و دیگر مناطق پخش می‌شود و مسیحیانِ حقیقت‌جو را به مدینه پیامبر سوق می‌دهد. ⏹️ پانوشت‌ها: ۱. انّ مثل عیسی عندَ اللّه کمثل آدم خلَقَه مِن تُراب ثُمّ قال له کُن فَیکون. (آل عمران/ ۵۹) ۲. فَمن حاجّک فیه مِن بعد ما جاءک مِنَ العلم فقُل تَعالوا نَدعُ ابناءَنا و ابناءَکم و نساءَنا و نساءَکم و انفسَنا و انفسَکم ثُمّ نَبتهِل فنجعل لعنتَ اللّه علی الکاذبین. (آل عمران/ ۶۱) ✍🏻 استاد سید مهدی شجاعی @jargeh
☑️ قولُهُ: فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ ... و اصحاب مباهله پنج کس بودند مصطفی و زهرا و مرتضی و حسن و حسین؛ آن ساعت که به صحرا شدند رسول ایشان را با پناه خود گرفت و گلیم بر ایشان پوشانید و گفت: «اللّهمّ! إنّ هٰؤلاءِ أهلی» جبرئیل آمد و گفت: «یا محمّدُ! و أنا مِن اهلِکم» چه باشد یا محمد اگر مرا بپذیری و در شمار اهل بیت خویش آری؟ رسول (ص) گفت: «یا جبرئیلُ و أنت مِنّا» آن‌گه جبرئیل بازگشت و در آسمان‌ها مینازید و فخر می‌کرد و می‌گفت: «مَنْ مِثلی؟ و أنا فی السّماءِ طاووسُ المَلائکةِ و فی الأرضِ مِن اهلِ بیتِ محمدٍ» یعنی چون من کیست؟ که در آسمان رئیس فریشتگانم و در زمین از اهل بیت محمد خاتم پیغامبرانم. این آب نه بس مرا که خوانندم خاکِ سرِ کوی آشنای تُو؟ 📚 تفسیر کشف الاسرار و عدّة الابرار/ / سوره آل‌عمران/ النوبة الثالثة @jargeh
اجل رسیـد و لَبـش را برابـرم آورد چه‌قدر بوسه‌اش از خستگی درم آورد @chaame 🪐 @jahannama_life
گاهی صدایم کُن که این دیوانه ناگاہ در خوابِ آغوشِ تُو جان نسپردہ باشد @jargeh
درین گلشن چو شاخِ گل، سراپا گوش بنشینم فغانِ بلبلی تا نشنوم، خاموش بنشینم فریبم می‌دهی از وعده‌ی فردا، که باز امشب به صد امیدواری در رهت چون دوش بنشینم مَکُش زین بیش، ای سروِ سَهی از غیرتم، تا کی تو در آغوشِ غیر و من تُهی‌آغوش بنشینم به محشر تا نیاموزند از من میزبانی را چو بینم دادخواهان تو را خاموش بنشینم ز سوزِ عشق، چون پروانه در رقصم، مباد که گردد آتشم افسرده و از جوش بنشینم @jargeh
چه هوس‌ها که می‌زند به سرت از دغل‌دوستانِ دور و برت من به تلخی نگاه می‌کنم و مگسان می‌خورند قندت را و به تحقیق می‌توان فهمید هیچ‌کس جُز تُو دل‌پسندت نیست از محالاتِ ممکن است این که بپسندت کسی پسندت را 🖊️ 📗 وصیت و صبحانه @jargeh
برونند زین جرگه هشیارها
چه هوس‌ها که می‌زند به سرت از دغل‌دوستانِ دور و برت من به تلخی نگاه می‌کنم و مگسان می‌خورند قندت را
روز و شب در پیِ تُو می‌گشتند همه سلول‌های غمگینم تا نشان از تُو یافتم، دیدم که عوض کرده‌اند بَندَت را طعنه‌های تُو زَخمِ زالوها نیشِ زنبورهای کندوها منِ بدبخت مثلِ هالوها نوشِ جان می‌کنم گزَندت را @jargeh
با تواَم جیکِ دَرنیامده‌ام! چند وقت است از تُو بیدارم؟ صُبحِ زودی که دیر آمده‌ای! از تُو گنجشک‌ها طلب‌کارم عرشه دریا شد از گرفتاران لنگر انداختند بسیاران گفتم ای کشتیانِ غرق شده! من در اعماقِ خود گرفتارم عشقِ بی‌وقفه دوستم را کُشت کرگدن‌های پوستم را کُشت از کُجای دلم بیاویزم قاتلی را که دوستش دارم؟ دفن کردم درونِ سینه‌ی خود بارها مُهره‌های پُشتم را از خودم جُم نخورده‌ام هرگز بس که در سینه‌ام تَلنبارم فیلسوفی که مُرد و راحت شد مُرد و مشغولِ استراحت شد مُردَم از یأسِ فلسفی، امّا باز هم یأس فلسفی دارم خاکْ زندانِ سخت‌گیران است مرگْ آزادی اسیران است مرگِ خویشانِ من به من آموخت که به خاک احترام بگذارم در گلویم صدای پایی نیست در سرم گوش آشنایی نیست می‌نشینم کنارِ پنجره، تا متوسل شوم به سیگارم @jargeh
عشقِ من! روزِ خواستگاری که سینی از دستِ دُخترم افتاد یادِ آن روزِ تلخ افتادم که هوای تُو از سَرم افتاد مادرم رَخت شُسته بود آن روز کفتری روی بامِ خانه نشست از لبِ بام دیدمت، ناگاه پشتِ بام از کبوترم افتاد کوچه باریک بود... - قهر نکن من فقط اندکی جوان هستم - باز تا دیدمت دلم لرزید باز هم چادر از سرم افتاد من همانم که مُرده بود، فقط اندکی سال‌خورده‌تر شُده‌ام اندکی هرچه داشتم امّا یک شب از چشم هم‌سرم افتاد   خانه در بی‌کسی فُرو می‌رفت عشقِ من! تا به یادت افتادم آن‌چنان گریه‌ام گرفت که باز پدرم یادِ مادرم افتاد  کفتر از پشتِ بامِ خانه پرید مادر از پای حوض پر زده بود پدر آتش گرفت و خواهرم از شانه‌های برادرم افتاد ساعتِ چند و نیمِ دیشب را چند پیمانه از خودم رفتم تا بیایم به خواستگاری تُو باز چشمم به دُخترم افتاد ✍🏻 📚 وصیت و صبحانه @jargeh
گوش‌کُن! باورکُن! دیگر معجزه‌یی در کار نیست. زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. ساده‌ها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش می‌تواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد. مشکلِ ما این است که همان‌قدر که ویران می‌کنیم، نمی‌سازیم؛ همان‌قدر که کُهنه می‌کنیم، تازگی نمی‌بخشیم؛ همان‌قدر که دور می‌شویم، باز نمی‌گردیم؛ همان‌قدر که آلوده می‌کنیم، پاک نمی‌کنیم؛ همان‌قدر که تعهّدات و پیمان‌های نخستین خود را فراموش می‌کنیم، آن‌ها را به‌یاد نمی‌آوریم؛ همان‌قدر که از رونق می‌اندازیم، رونق نمی‌بخشیم. ✍🏻 📚 یک عاشقانه آرام @jargeh
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی که بی‌خودی یار چه کار آیدت آن نفسی که باخودی خود تُو شکارِ پشّه‌ای وان نفسی که بی‌خودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی بسته‌ی ابرِ غُصّه‌ای وان نفسی که بی‌خودی مَه به کنار آیدت آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند وان نفسی که بی‌خودی باده‌ی یار آیدت آن نفسی که باخودی هم‌چو خزان فسرده‌ای وان نفسی که بی‌خودی دِی چو بهار آیدت جُمله‌ی بی‌قراریَت از طلبِ قرارِ تُوست طالبِ بی‌قرار شو تا که قرار آیدت جمله‌ی ناگوارشَت از طلبِ گوارش است ترکِ گوارش ار کُنی زهر گوار آیدت جمله‌ی بی‌مُرادیت از طلبِ مُراد توست ور نه همه مرادها هم‌چو نثار آیدت عاشقِ جورِ یار شو عاشقِ مهرِ یار نی تا که نگارِ نازگر عاشقِ زار آیدت خسرو شرق شمسِ دین، از تبریز چون رسد از مه و از ستاره‌ها وَاللّه، عار آیدت 📚 ✍🏻 🎥 شرحِ این غزل به بیانِ مرحوم دکتر علی حاجی بلند؛ عضو فقید هیئت علمی دانشگاه پیام نور تبریز (۱۳۹۸ - ۱۳۴۳) @jargeh