هدایت شده از آکادمی جریان
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب الشهدا✨
سلام✋🏻
صبحتون شهدایی🦋
یهسلامبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
آکادمی جریان
بچه ها استغفار یادتون نره😉😌
امروز یادتون نره روحتون رو پاک کنید☺️
#راض_بابا🌱
#قسمت_ششم✨
به کوچه حسينيه که رسیدم انتظامات مردم را هدایت می کردند تا هر چه سریع تر از آنجا دور شوند
خودم را به در حسینیه رساندم انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام میگفت: ( خانما سریع تر! زود خارج بشین)
به سمتش رفتم و شانه اش را گرفتم
_شما دختر من رو ندیدین؟ راضیه رو ندیدین؟
با تعجب چشمانش را تنگ کرد
_کدوم راضیه؟
_راضیه کشاورز
_نمی شناسم
آن لحضه حس میکردم مثل مدرسه همه راضیه را میشناسند
در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند خودش برایم تعریف کرد.
گفت: در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم. وقتی قرائت قرآن به پایان رسید مدیر پشت تریبون قرار گرفت
خب بچه ها امروز دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون رو میخوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای ما بگن....
#راض_بابا🌱
#قسمت_هفتم💚
_خب بچه ها امروز از دانش اموز موفق و منضبط مدرسه مون می خوایم که بیاین اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمی دانستم جلو این همه دانش آموز چه بگویم.قبلا سر صف قران و دعای عهد خوانده بودم، اما صحبت نکرده بودم.نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت: ( برو دمت گرم کلاس کلاسمون را بالا بردی)
پگاه را گرفت و به جلو کشید
راضیه زود باش برو دیگه.
از شرم سرم را پایین انداختم. از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم.
خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
_برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو. می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن.
نگاهی به محوطه مدرسه گرداندم.توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم.اب دهانم را فرو بردم و سينه ام را صاف کردم.
_بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار می شم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو می خونم و آماده می شم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دو روز در هفته کلاس زبان می رم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب و جوش بچه ها شروع شد. با نفر جلوییش بچ بچ می کرد.
_وقتی هم می رسم خونه یه کم استراحت می کنم و بعد شروع می کنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان. دیگه ساعت یازده هم می خوابم. کسی از جلوی صف صدایش را بلند کرد.
#راض_بابا💌
#قسمت_هشتم📚
خانم مگه میشه؟ اصلا غیر ممکنه.
چند نفر ديگر هم همراهی اش کردند.
_چه جوری آدم میتونه این قدر کم بخوابه؟
_مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخمه.
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلند گو نزدیک کردم.
_البته ما اکثر جمعه ها می ریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام رو می خونم.
باز مدرسه را رو سرشان گذاشتند.
_خانم، شاید راضیه از یه کُره دیگه اومده؟!
مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست بچه ها را آرام کند.
_بچه ها راضیه با تمرین به همه اینا رسیده.
درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار می تونین مثل راضیه توی همه زمینه ها موفق بشین)
راضیه این ها را تعریف می کرد و می خندید. اما امشب من باید با گریه راضیه را به انتظامات معرفی می کردم. وقتی از پرس و جو ناامید شدم، نگاهم را به داخل حسينيه بردم و سعی کردم از بین جمعیت وارد شوم که کسی با دست جلویم را گرفت.
دستش را گرفتم و گفتم: ( دختر من اینجا بوده. باید برم دنبالش حالش بده. )
_خانم همه رو داریم بیرون می کنیم دیگه کسی توی حسينيه نمونده.
کلافه نگاهی به اطراف دوراندم و دوباره سر برگرداندم.
_ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده بیاین ببریدش. با دست شانه بقیه را می گرفت تا زودتر خارج شوند.
_حتما اشتباهی گرفته. فقط... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟!
#راض_بابا✨
#قسمت_نهم🌱
سرمرا به علامت منفی تکان دادم
_از عادی ها کسی طوریشنشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگه حالش خوب است آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم.کناری ایستادم.همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند. بدون راضیه کجا می رفتم؟
به تیمور چه می گفتم؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان می داد، جلوی در ایستاد.
با مشت به در کوبيد و فریاد زد:
_وا کنین این در رو. مادر و خواهرم این جا بودن؟ باز کنید.
من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پايش را بالا برد و با لگد به در کوبید
_همه را بیرون کردیماز خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت در بسته شنید چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد: ( شاید اصلا خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!)
چند قدم عقب کشید و با تمام توان، خود را به در زد. در باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد.
_بذارین بیاد داخل.
یک آن که در باز شد چهره گریان راضیه پشت در اتاقش در نظرم امد
#راض_بابا🌻
#قسمت_دهم📒
همان صبح جمعه ای که خودش را قائم کرده بود.
من در سالن مقابل تلوزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم
راضیه را صدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم. دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم. باز جوابی نیامد.
با خودم فکر کردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتما خسته بوده و گرفته خوابيده. انگشتم را میان صفحات قرار دادم و برخاستم. دستگیره در را به داخل کشاندم.
با نگاه اتاق را کاویدم. مرضیه روی تختش خوابیده بود، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم
به آشپزخانه، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود.
دوباره به اتاقشان برگشتم.
تخت راضیه رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم.
همان جا میخکوب شدم. زانوهایش را بغل گرفته بود روی صورتش پر از رد اشک بود
صدای دعا از آنجا هم شنیده می شد. در و راضیه به حال خودشان رها کردم و با قدم های سنگین به طرف تلوزیون رفتم.
کاش حالا هم پشت در حسینیه می دیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود
با کنار رفتن انتظامات و گشودن در راه را دیدم
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪــوه دردم ڪه ڪند نــام رضــا آرامــم
بــه هـــوای حــرمــش مــیـگذرد ایــامـم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌🕊›
میکنم آرزو که ای کاش !
بشوم آهوی کویت:)💔
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب الشهدا✨
سلام✋🏻
صبحتون شهدایی🦋
یهسلامبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
و مَولاے الاَمان الاَمان🍃