#راض_بابا🦋
#قسمت_چهل_ویکم📘
_میری اونجا برای ما هم دعا میکنی؟
دستانش را به پشت کمرش حلقه کرده بود و همین طور که خودش را به جلو و عقب تکان می داد گفت:《ها دعا میکنم، ولی من بیشتر به دعاهای شما محتاجم.
لبخندی به گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:《حالا تو بری ما که دلمون اصلا برات تنگ نمیشه.!》
راضیه سریع با خنده جواب داد:《حالا معلوم میشه... وقتی دخترتون رفت و دیگه پیشتون نبود یه روز این فیلم رو می ذارین و نگاهش می کنین.
اون روزی که دیگه من نیستم. اون موقع معلوم میشه که کی دلش برای دخترش تنگ میشه!》
تیمور خنده اش را آزاد کرد؛ جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمی دانم چرا راضیه این حرف را زد اما حالا با تموم وجودم حسش می کردم.
در بیمارستان با دعا و نذر و نیاز از این طبقه به آن طبقه می رفتیم تا شاید به بیرون آمدن از اتاق عمل راضی شود. راضیه را دوباره بعد از عمل راهی آی سی یو قلب کردند. خورشید آهسته بساطش را جمع می کرد که از ایستگاه پرستاری صدا می زدند:《مادر راضیه کشاورز بیاد داخل.》
با خواستنم انگار دلم را زیر و رو کردند. زانوهایم توان راه رفتن نداشت. به سختی از روی صندلی بلند شدم و به طرف در و تیمور که کنارش زانوهایش را بغل گرفته بود و آرام و بی صدا اشک می ریخت رفتم.
در را فشار دادم و وارد شدم. از چند پله بالا رفتم. چادرم را در آوردم و لباس استریلی که پرستار داد را پوشیدم. چشمم به مجروحی افتاد. روی برگه بالای سرش جواد علوی نوشته شده بود. دیوار شیشه ای بین علوی و راضیه را رد کردم.
ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت. زانوهایم سست شد و شروع به لرزش کرد. حس کردم کسی گلویم را محکم گرفته است. پارچه سفیدی رویش کشیده و ارتباطش را با تمام دستگاه ها قطع کرده بودند. آب جمع شده در چشمانم بی امان می ریخت.
پاهایم با تردید حرکت کرد و کنار تخت ايستاد...
#راض_بابا✨
#قسمت_چهل_ودوم🌻
دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم. صورتش ورم کرده و رنگش پریده بود. لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش حالت سوختگی داشت. سریع قرآن را از کیفم درآوردم و بالای سر راضیه گرفتم.
《خدایا!به عظمت همین قرآن راضیه رو شفا بده و به منم توانی بده که وقتی میرم بیرون جلو تیمور زمین نخورم.》
طاقتم طاق شده بود.
دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی کنم ولی با دل بقیه چه میکردم؟ راضیه چند باز در کودکی هم نزدیک بود از دستمان برود؛ اما خدا خواست بماند. یکی از آن دفعه ها یک سالگیش بود.
کاش مثل آن موقع دوباره شفا پیدا می کرد. خیلی حالش بد شد که به بیمارستان رفتیم. دکتر دستش را از روی پیشانی راضیه که روی تخت بعد از آن همه گریه آرام گرفته بود، برداشت. روی برگه چیزهایی نوشت و پرسید:《چرا این بچه به این روز افتاده؟》
گفتم:《آقای دکتر بچهم چند روزه معدهاش ریخته بهم اما امروز دیگه خیلی حالش بد شد و افتاد روی اسهال و استفراغ.》
دکتر نگاهش را از برگه گرفت و به راضیه انداخت.
_روده هایش عفونت کرده. از بدنش هم خیلی آب رفته. چند روز باید بستری بشه تا ببینیم خدا چی می خواد.
دکتر از اتاق پا بیرون گذاشت روي صندلی نشستم و دستان کوچک راضیه را که همنشین سِرم شده بود نوازش دادم.
تیمور هم بقیه بچه ها و مادرانشان را از نطر گذراند و با تمام خستگیاش نشست.
از فکر مرضیه که پیش مادربزرگش در کوه سبز بود و راضیه که روی تخت تکان نمی خورد و تعداد نفس هایش هم قابل شمارش بود بیرون نمی آمدم اما چشمانم دیگر یارای بازماندن نداشت.
سرم را کنار سر راضیه گذاشتم و به خواب رفتم. طولی نکشید که بیدار شدم. نمی دانستم تیمور کجا رفته. چند لحظه بعد وارد اتاق شد و با لبخندی که در صورتش پخش شده بود کنارم نشست. ظرف یک بار مصرف سر بسته ای را به طرفم گرفت.
_نذریه مال امام حسینه. یکم بکن دهن راضیه انشاالله خدا شفاش میده. توکل به خودش.
#راض_بابا🕊
#قسمت_چهل_وسوم☁️
انگار دوایش همان برنج نذری بود. اما شرایط الانش با آن زمان خیلی فرق داشت. نمی دانستم شفایش در چیست. از راضیه دل نمیکندم اما باید کاری می کردم. باید به در خانه کسی میرفتم که رویم را زمین نیندازد.
با دیدین راضیه امیدم را از دست داده بودم اما نمی خواستم باورش کنم. میخواستم هر طور شده برش گردانم. منتظر چیزی بودم. شاید معجزه ای شود.به ناچار برخاستم و از آیسییو پا بیرون گذاشتم.
خود را معلق بین زمین و آسمان می دیدم. لاله و خواهرم عالیه تا حالم را دیدند به طرفم آمدند و دستانم را گرفتند. مرضیه به سمتم دوید.
_مامان!راضیه؟
ارتعاش لبانم ها و ریزش اشکهایم هماهنگ شدند.
_نگو راضیه. داره دیر میشه. فقط باید بریم قدمگاه آقا ابوالفضل(علیه السلام)
دیگه اینجا موندن فایده ای نداره.
با مرضیه و مادربزرگش و دو تا عمه هایش با حال نزار از بیمارستان بیرون زدیم.
در ماشین مرضیه مدام در گوشم زمزمه می کرد:《مامان صبر داشته باشیا! مگه شما نمی خواستید بچههات به سعادت برسن؟ مگه شهادت جز سعادته؟ راضیه هم الان بهش رسیده.》
حرف هایش آرامم نمی کرد. وارد حرم شدیم و خودم را به ضریح دخیل بستم.
《آقا شما رو به اون لحظه ای که دامن رقیه (علیه السلام) آتیش گرفت و از دست سربازای یزید فرار کرد راضیه رو بهمون برگردون.》
سنگینی قسم را حس کردم. بعد از کمی دعا توسل از حرم می خواستم خارج شویم که موبایل مرضیه به صدا در آمد. علی بود.
_راضیه برگشته! بردنش آیسییو مرکزی.
#راض_بابا✨
#قسمت_چهل_وچهارم🌻
(عاشق رنگ سفیدم)
《سردار علی مویدی فرمانده انتظامی فارس گفت:انفجار در شیراز خراب کاری نبوده و احتمالا علت اين حادثه به دلیل سهل انگاری بوده است.
زیرا چندی پیش در همین محل یک نمایشگاه در وصف دفاع مقدس برپا شده بود.
مویدی اضافه کرد:احتمال می رود مهمات باقی مانده در محل عامل این انفجار بوده باشد. این در حالی است که برخی خبرگزاری ها در شب گذشته گزارش دادهاند که در حادثه انفجار شهر شیراز بمبی دستساز منفجر شد.
مقامات در شیراز می گویند از شنیدن حدس های بی پایه که انفجار را مربوط به نمایشگاه دفاع مقدس می دانست به هم ریختم.
از ماشین پیاده شدم و به اتفاقات پا گذاشتم.
مجروح شدن راضیه برایم غیر منتظره و فکر کردن در موردش بیشتر شنبه ها کنار هم مینشستیم اما دیشب سلامی داد و رفت. خیلی وقت ها قبل از شروع مراسم می آمد و از مشکلات مدرسه و سرویسش می گفت.
سال اول دبیرستان فشار زیادی رویش بود. آن قدر از مشکلات اعتقادی و اخلاقی بچه های مدرسه می گفت و اصرار کرد تا بالاخره به مدرسهشان رفتم و با آنها صحبت کردم.
به خاطر همین مسائل زیاد همدیگر را می دیدیم که صحبت میکردیم. چادرم را جمع کردم و دستم را به نرده گرفتم تا از پله ها بالا بروم. پرستاری از کنارم رد شد و با صدای کفشش من را به پنجشنبه ای برد که با راضیه قرار داشتم.
#راض_بابا🕊
#قسمت_چهل_وپنجم☁️
بعد از تمام شدن کانون زبانش یک ساعتی می شد که منتظر ایستاده بود. همینطور که عرض باریک کوچه رو طی می کرد صدایش کردم. سرش را برگرداند. کوله پشتی اش را جابه جا کرد و به طرفم پا تند کرد.
_سلام. کجا بودی؟چقدر دیر کردی؟
_سلام. من که بهت گفته بودم اگه یکی از کلاسام کنسل شد می تونم بیام. این روزا به خاطر انتخابات سرمون شلوغه.
سمت ماشین قدم برداشتیم. خوشحالی به تمام اجزای صورتش سرایت کرده بود. سرش را نزدیک تر آورد و گفت:《محبوبه چه خوب شد توی سفر مشهد شما مسئول اتوبوس ما بودی.》
خنده ای برایش فرستادم و شانه اش را فشردم. یک آن صدای کفش سفیدش توجهم را جلب کرد. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
راضیه ای که برای همدیگر را دیدن این قدر اصرار می کرد برای شنیدن و عمل کردن آمده بود.
به همین دلیل مانعی برای شروع صحبتم نمیدیدم.
یادم به سفر مشهد افتاد. بین راه اتوبوس برای نماز ايستاده بود. در کنارم هم مشغول وضو گرفتن بودیم. لحظه ای به گرمکن و شلوار ورزشی سفیدش نگاه کردم و گفتم:《رنگ سفید رو خیلی دوست داری؟》
سریع با ذوق گفت:《عاشق رنگ سفیدم.》
به دانشگاه شیراز رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و به مسجد رفتیم و کنجی نشستیم. سؤال هایش مثل آب جوشی در ذهنش قُل قُل می خورد.
یکی یکی می پرسید و می اندیشید.
یک دفعه گفتم:《ببین راضیه! درسته من طلبگی می خونم و شاید بتونم به خیلی از سوالات جواب بدم اما تو اصلا الگوی خوبی برای خودت پیدا نکردی. هر جوری من هستم تو نباش، این جوری راهت رو پیدا میکنی.》
ادامه دارد...
جز چهارم ☞ http://j.mp/2b8SXi3
صوت جز چهارم قرآن کریم 🌿🍃
ما رو هم دعا کنید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا...✨💔
Panahian-Clip-YekMajooneVize - 128k.mp3
2.77M
- معجونِویژهشبهاےِرمضان🌿`
#استادپناهیان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
رَمضـٰانعَجبماهۍاست
خوابیـدَنمانعِبـٰادتحِسابمۍشود
نَفـسکِشیدنمـٰانتَسبیحخُداسـت
یکآیہثَوابیکخَتـمقُرآندارد
افطـٰارۍدادنبِہیڪنَفرثَوابآزادکردن
یکاسیردارد
وَتَمـٰامگناهانرابِہعِبـٰادتوتُوبہۍتومۍبَخشد
وَقتۍخُدامیزبـٰانمِھمـٰانۍشَودمَعلوماسـت
سَنگتمـٰاممۍگُذارد؛ . . 🌿!'
التماسدعا . .
یا فاطمه:
یهبندهخداییمیگفت:
گلزارشهداکهرفتیباخودتفکرکن..
تصورکناگهاینشهداازجاشونبلندبشن
چهجمعیتیمیشن..!
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامشداریم:)
خیلینامردیهکهیادمونبره
چقدرشهیددادیم!💔
#شهیدانه
┄
♡{@kjsjauuwouy}♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی 😢
♡{@kjsjauuwouy}♡
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدایت شده از آکادمی جریان
جایی باشی که گنبد طلایی باشد ،
گلدسته باشد .
پنجره فولاد باشد ،
سقا خانه و نقاره خانه باشد.
تو باشی و امام هشتم ،
دیگر از خدا چه می خواهی .
خودش عین رویاست ،
رویایی که واقعی شده و رنگ و نور گرفته .
کاشی کاری و فیروزه ای شده ،
طلاکاری شده .
کبوتران بالا رفتند ،
تا ما را با خودشان ببرن به حال هوای زیارت .
زیارت امامی که رئوف است ،
وآماده ایم به در گاهش تا تبرک بجوییم
هدایت شده از آکادمی جریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
♡بسمربالشہید♡
کانالشــہیداحــمدمـــحــمـــدمشــلـــــب، وقفشہیدمشلب✌🏻❣
موضوعپستهاےبارگذارےشده:
#مذهبی
#چریکی
#شهیدانه
#سوریه
#شہید_مشلب
#خدا
#دخترونه
#پسرونه
#رمان
وکلےمطالبجالبدیگه!
باشمایهدونهبیشترمیشیم:)♡⇩
https://eitaa.com/shahid_moshaleb