{🌙❄️}
#آیه_گرافے
وَ کَفی بِرَبَّکَ هادیا وَ نَصیرأ
(قسمتی از ۳۱-فرقان)
برای هدایت و یاوری #پروردگارت کافیست..🤲
+تا وقتے خدا رو دآرۍ دیگہ چے ڪَم دآريم اَز ایݩ عآلَم...💛^^
😄خنده حلال*
یکی از اساتید حوزه نقل میکرد؛
روزی یکی از شاگردانش بهش زنگ میزنه،
و درخواست میکنه،
که استاد فورا براش یه استخاره بگیره.
استاد استخاره میگیره و میگه: بسیار خوبه و معطلش نکن، و سریع انجام بده.
چند روز بعد ، شاگرد اومد پیش استاد، و گفت: استاد،
میدونید استخاره را برای چه کاری گرفتم؟
استادگفت؛ نه؟
شاگردگفت: توی اتوبوس نشسته بودم؛ دیدم نفر جلویی من،
پشت گردنش بسیار صاف و باب پس گردنیه !😁😂🤣
خلاصه بدجور هوس کردم یه دونه نثارش کنم .😄😃😅
دلم میگفت بزن، عقلم میگفت نزن،
چون هیکلش از تو بزرگتره، و داغونت میکنه.
این شد که تماس گرفتم و استخاره خواستم، و شما گفتید: فورا انجام بده.
منم معطل نکردم و شلپ زدمش😳😁
انتظار داشتم، بلند بشه و دعوا راه بیندازه.اما یه نگاهی به من انداخت؛
و گفت: استغفرالله.تعجب کردم و پرسیدم: ببخشید؛ چرا استغفار؟
گفت: چند دقیقه قبل از کنار یک امامزاده رد شدیم.
یک لحظه به ذهنم خطور کرد؛ که این امامزاده ها الکی هستند؛
و دکان باز کرده اند؛ که پول جمع کنند.
با خدا گفتم: ای خدا، اگه اشتباه میکنم؛
یه پس گردنی بهم بزن.تا این درخواستو کردم؛
تو از پشت سر، محکم به من زدی.
😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنبلی ممنوع❌
برای جهاد علمی مون🤓
جالبه ببینید😌
من خودم خیلی دوست داشتم و کمکم کرد😉
💊بسم الله الرحمن الرحیم 💊
داستان ملقب به ابولعاص
🧹نویسنده ملیکا ملازاده 🧹
#پارت_سه
طزینب منتظر ابوالعاص بود تا برسد و با دیگر به خانه مادرش بروند. کنیزان موهایش را شانه زده بودن و آرایشی کرده بود. پیراهن بلند زرشکی بر تن و عمامه زنانه یاسی بر سر گذاشته بود و با سرمه بر روی چانه و کنار چشمش نقش کشیده بودند و رژ لب قرمزی هم روی لب هایش قرار گرفت.
🏷
- موهام را ببافید.
شروع کردن. کنیزان را مرخص کرد و با مشک خود را خوشبو ساخت. جعبه جواهراتش را باز کرد و نگاهی به جواهراتش انداخت. گردنبدی که مادرش در روز عروسی اش هدیه داده بود برداشت و به سمت آینه رفت تا به گردن بیندازد که دو دست از پشت گردنبد را گرفت.
🛎
- من برایت خواهم انداخت.
هنگامی که تمام شد زن و شوهر به سمت هم برگشتند.
- زیبا شدی آهوی زیبا روی من!
زینب بهش لبخند زد و گفت:
- کاش زودتر خبر دار می شدم تا به کمک مادرم می رفتم.
🛎
ابولعاص او را در آغوش کشید و گفت:
- می دانی به چه فکر می کنم؟
زینب می دانست.
- به فرزندمان علی!
- پسرک شیرینم را در کودکی از دست دادیم.
از زمان مسلمان شدنش و کافر ماندن ابوالعاص علاقه ای به داشتن فررند از او ندارد و بسیاری زمان او را از خود می راند.
کجابه بر روی شتر قرار گرفته بود و زینب با کمک ابوالعاص سوار گشت. ابولعاص نیز بر روی اسب خود نشست و به سوی خانه خدیجه راه افتادند. به خوبی دریافت می شد که ثروت بی حد خدیجه از زمان مسلمان شدنش رو به کاهش است و ابوالعاص هرگاه این را متوجه می شد لب به دندان می گزید. 🧺به داخل باغ رفتند و از روی اسب به پایین پریدن. وارد خانه شدن و غلامی به استقبالشون اومد. داخل سالن که رفتند ام کلثوم و رقیه به سمتشان دویدن. خواهران روبوسی کردند.
- فرزند چیست؟
ام کلثوم گفت:
- دختر است.
🕯
زینب جا خورد و ابوالعاص پوزخند زد.
- یعنی خدای تو قدرت یک پسر دادن به پیغمبر ش را ندارد؟
زینب به سمتش برگشت.
- او از تو بیشتر می داند.
- آری...
بعد خندید. 🛒زینب با حرص روش رو گرفت و به خواهرها گفت:
- می خواهم از آنان دیدار کنم.
رقیه راهنمایی شون کرد. هر دو وارد اتاق شدن. خدیجه کناری دراز کشیده بود و نوزادی کنارش بود و محمد هم همان جا نشسته بود. سلام و احوال پرسی که تموم شد.
🧼بسم الله الرحمن الرحیم🧼
داستان ملقب به ابولعاص
🚿نویسنده ملیکا ملازاده 🚿
#پارت_چهار
همه نشستند و زینب به سوی خواهرش رفت و او را در آغوش گرفت.
- مانند ماه شب چهارده می درخشد!
ابولعاص پرسید:
- نامش چیست؟
🧽
خدیجه جواب داد:
- فاطمه!
زینب پیشونی کودک را بوسید و در کنار مادرش گذاشت و گفت:
- در این سن خواهر داشتن لذت بخش هست!
🗺
محمد خندید.
- اولین فرزند خانوادمان بعد از مسلمان شدن.
زینب گفت:
- اولین فردی از خاندانمان که از کفر به اسلام بازنگشت.
🛁
ابوالعاص از کلمه کفر نفس عمیقی کشید و روش رو گرفت. ام کلثوم گفت:
- علی کجاست؟
رقیه گفت:
- به دنبال عمو رفته است.
🛋
علی سالی از زینب کوچک تر بود، اما زنی به سن زینب در آن زمان جوان و پسری همسن علی نوجوان به حساب می آمد و این قانون به زمام دنیا آمدنشان اشاره داشت. علی با وجود سن کمش زمان بازی اش گذشته بود و گاهی که کار کمتر داشت با معدود دوستانی که از زمان مسلمان شدنش برایش مانده بودند، در صورتی که خانوادهایشان آنانا با یکدیگر نمی دیدند،🚰 گفت و گو می کردند، علی خانه کعبه را بسیار دوست می داشت و به دنیا آمدن او از آن خانه هنوز نیز نقل مجالس بود.
بسیاری از نوجوانان و جوانان مکه بودند که دوست داشتند با وی زور آزمایی کنند تا دست از عقایدش بردارد اما این ممکن نبود. علی با وجود سن کم قد بلند و چهارشانه بود و نگاهی جدی صدایی بم داشت که در هنگام عصبانیت نعره اش شهر را می لرزاند و اخم هایش همه را به عقب نشینی وادار می کرد.🛍 در باز شد و ابوطالب، فاطمه بنت اسد و علی وارد شدند. ابوطالب به داخل آمد و کنار فرزند نشست.
- پسر است؟
خدیجه گفت:
- فرزندم دختر است!
ابوطالب لحظه ای جا خورد و بعد با لبخند کودک را در آغوش گرفت.
- دختر نیز خوب است!
فاطمه دستی بر سر کودک کشید و گفت:
- این خانه پسر کم دارد!
🛢
علی با احترام تمام گفت:
- او فررندی است که از پغمبر خدا و اولین زن مسلمان به عمل آمده، آنچنان پاک آمده است که هیچ پسری قبل از او چنین نبوده و بر تمامی آنان سروری دارد، هنگامی که اولین بار دیدمش بر دلم بر آمد که او همچون مریم مادر عیسی مادر جهانیانان خواهد شد.
محمد با چشمانی براق به علی نگریست و بیشتر دریافت که علی همچون روح برای وی است.
❗بسم الله الرحمن الرحیم❗
داستان ملقب به ابولعاص
⛔نویسنده ملیکا ملازاده ⛔
#پارت_پنج
خانه خدیجه با این کودک رنگ و بویی دیگر گرفت. محمد فاطمه را می بویید و می گفت بوی بهشت می دهد. اما این شادی مدت کوتاهی بیش دوام نیاورد زیر بزرگان مکه پیمانی بر ضد قبیله بنی هاشم بستند که هر مراوده با آنان را ترک کرده تا مگر از عقاید خود دست بردارند.🔞 افراد بنی هاشم به سوی ابوطالب رفتند و خواستار صحبت با محمد شدن اما ابوطالب از آنان خواست که پشت محمد بمانند و نظام قبیله ای چنان حکم کرد که اگر خون در رگ هایت نماند از خویشاوند دست نکشی. آنان برای آسیب کمتر دیدن تصمیم گرفتند به شعبی مهاجرت کنند و این یعنی ممکن است زینب دیگر خانواده اش را نبیند.
🆑
- بگذار من نیز با آنان بروم!
- چه می گویی؟! زندگی در آنجا به معنی مرگ است!
- خانواده ام هستند، من نیز مسلمانم و باید همپای دیگر مسلمانان باشم.
ابولعاص بازوهای زینب را در دست گرفت.
- تو همسر من هستی و کنار من در خانه خود تا آنجایی خواهی ماند که دست از عقاید خود برداری، 🆒سپس فرزندی خواهیم آورد و تا آخر عمر خوشبخت خواهیم ماند.
- خوشبختی من در کنار تو بودن نیست!
ابولعاص با بهت به زینب نگاه کرد.
- مرا از همه چیز بازداشتی، عذابم می دهی و نمی گذاری همراه دیگر مسلمانان باشم و نمی گذارید با دیگر زنان سخن بگویم مگر آنکه عقایدم را نشنیده بگیرند، به پدرم توهین می کنی و پشتش را خالی، مرا، راه مرا قبول نداری!
بازوهای زینب رو ول کرد و غرید:
⁉️
- فردا برای بدرقه آنان می رویم.
سپس بیرون رفت. صبحگاه برای بدرقشان رفتند. زینب فاطمه را در آغوش گرفت.
- او بسیار ضعیف است چگونه این درد را تحمل می کند؟
سپس خواهرانش را در آغوش کشید.
- کاش من نیز در کنار شما می ماندم، راه نا یکی است اما مکان اسارتمان فرق می کند.
مادر را در آغوش کشید و به گریه افتاد. 🆘 خدیجه گفت:
- دخترک زیبایم اشک نریز که من از آن دردی که در راه خدا به من رسد خوشنودم!
- چگونه دوری شما را تحمل کنم!
به سوی پدر بازگشت و همدیگر را در آغوش کشیدن.
- پدر جان بی تو چه کنم؟
- فرزندم مدت ها هست که تو در خانه همسرت عذاب می کشی و من حتی آنقدر قدرت نداشتم تا تورا به پیش خود بخوانم.
🆓
- من از شما ناراحتی ندارم!
رو به عمویش و علی کرد.
- خانواده ام را محافظ باشید!
ابوطالب گفت:
- علی را محافظ وی گذاشته ام.
ابولعاص جلو اومد.
- امید دارم سختی آنجا شما را از عقاید عجیب خود بازدارد و به سوی خدایان بازگردید.
پاسخی نگرفت جز آنکه خدیجه گفت:
‼️
- مراقب دخترم باش!
- چنین خواهم کرد زیرا او همسر من است و از کنونی کسی جز من برایش نیست!
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
یهسلامبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
#تلنگرانہ
خواهـرمـ..(:
وقتی ازخودت عکس میگیری...📱
فـرقے ندارھ 📸
- عکس ڪامل بذارے 🖼
- عکس باخندت روبذارے 😊
- عکس دستاتـ👐🏻 روبیڹ گݪ هابذارے...🥀
- عکس نیم رخت رو باچادر بذارے...🧕
هیچکدومش خوب نیست.. :)
" امام زماݩ (عج)" برای همشـون ناراحته😔❗️
یادتـ باشه⚡️🙂
وقتی عکساتو گرفتئ خواستی بزارے
پروفایلت 📲
به خودت بگو...
من براے خـدا و" امام زمانم "تیپ میزنمـ
یامردم🙁❓🥀
- شهدا ...
هم خوشگل بودن هم خوشتیپ🍃☺️
فقط اونا برای "خدا وامام زمان(عج)"
تیپ میزدن و دل میبردن..🌹
ماها چی..؟😔