نشست تاک (تفکر و آگاهی با کتاب)
🌷ویژه بانوان🌷
اولین جلسه حول محور کتاب
❣خانهای برای همه❣
✍قرار نیست روز اول مهر فقط بچه هامون برن سراغ درس.
خودمون هم میخوایم بریم کلاس زندگی.
🧕تو اولین جلسه از سلسله نشستهای تاک
میخوایم با بانویی آشنا بشیم و درباره سبک زندگیش حرف بزنیم که
بدون تحصیلات دانشگاهی چند تا کتاب نقد کرده، بدون شاغل بودن، چندین کسب وکار رو حمایت کرده، بدون...
بقیه شو بیا تو جلسه تاک ببین و بشنو.
یا اگر کتاب رو خوندی درباره درسها و برداشتهایی که ازش داشتی برامون بگو.
📌سه شنبه اول مهرماه
📌ساعت ۱۶ تا ۱۸
📌مکان: خانه گوهرشاد(آدرس در پوستر)
✅برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر به این آیدی پیام دهید.
@MPoostchyan
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
نشست تاک (تفکر و آگاهی با کتاب) 🌷ویژه بانوان🌷 اولین جلسه حول محور کتاب ❣خانهای برای همه❣ ✍قرار نی
اگر دوست دارید قبل از شرکت در جلسه کمی بیشتر درباره بانو منصوره اقدسیان(شخصیت اصلی کتاب خانهای برای همه) بدانید👇
🌱خیرات در سفر
🚘یک سال همه خواهر و برادرها با هم برنامهریزی کردیم برویم مسافرت. با اصرار زیاد مادر را هم راضی کردیم همراهمان بیاید. روز حرکت وقتی مادر وسایلش را آورد که توی ماشین بگذارد، صندوق عقب ماشینم از وسایل مادرجان پر شد. لباس و کفش و مهر و تسبیح و کلی چیزهای دیگر. پرسیدم:«مادر جان، این همه وسایل میخوای چی کار؟» گفت: «مادر، اینها که همهش مال من نیست. همهشون صاحب دارن. وقتی خدا به آدم حال خوشی نصیب میکنه، باید به فکر خوشحال کردن دیگران هم باشه.»
🤔تمام طول سفر هرکجا توقفی میکردیم، یک تکه از آن وسایل کم میشد؛ توی جاده، جنگل، کنار دریا. جلوی هر نمازخانه و مسجدی که میایستادیم، اولین کارش این بود که مهرهای سیاه و کثیف را جمع کند و به جایش چند بسته مهر تمیز بگذارد. بعد میرفت سراغ کسی که مسئول نظافت دستشوییها بود. تشکر میکرد و بهشان هدیهای میداد.
🏔 توی راه برگشت، آخرین جایی که توقف کردیم پارک باباامان بود. غروب بود و نزدیک اذان مغرب. همراه مادر رفتیم که نماز بخوانیم. خیلی طول کشید تا مادرجان آمد. یکراست رفت سر صندوقعقب ولی دیگر چیزی توی صندوق نبود. کمی رفت توی فکر و بعد دوباره رفت سمت نمازخانه.
🥿 از دور که برمیگشت، دیدم یک طرف چادرش را بلندتر کرده و انداخته روی پاهایش. نزدیکتر که شد، متوجه شدم پابرهنه است. گفت: «کفشهامو دادم به اون خانمی که توالتها را تمیز میکرد. طفلکی خیلی زحمت میکشید ولی من چیزی نداشتم بهش بدم.» گفتم: «خوب میگفتین من بهش پول میدادم.» گفت:« نه مادر، کفش بیشتر به دردش میخوره. تا مشهد دیگه راهی نیست. من هم که توی ماشین میشینم. دیگه کفش لازم ندارم.»
برشی از کتاب خانهای برای همه
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
نشست تاک (تفکر و آگاهی با کتاب) 🌷ویژه بانوان🌷 اولین جلسه حول محور کتاب ❣خانهای برای همه❣ ✍قرار نی
بعضی از شما عزیزان پرسیدید اگر کتاب رو نخونده باشید هم حضورتون تو جلسه مفید خواهد بود یا نه.
به نظر ما مفیده، چون قرار نیست فقط درباره متن کتاب و ماجراهاش حرف بزنیم، بلکه میخوایم در مورد زن فعال در جامعه صحبت کنیم، درباره سبک سالم و موثری از زندگی.
درباره اینکه چطور میشه این سبک رو زندگی کرد.
منتظر نشسته اند و هر کدام بادکنکی در دست گرفته و به انتظار مهمان فردا لحظات را سپری می کنند. با هم زمزمه می کنند که فردا چه کسی بادکنک را از آن ها تحویل می گیرد؟ همان معلم آینده یا او که مادر یک نسل مهدوی می شود؟ خانم خیاط با سلیقه یا محقق پر تلاش؟
خانم دکتر یا خادم مهربان حرم؟
ناگهان نگاه همه نیمکت ها به سوی صندلی معلم می چرخد.او با لبخند برای لحظات نابی که برای تربیت نسل ها در پیش دارد دعا می کند.
✍آمنه افشار
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
فردا بیدار شدی و دست و صورت شسته، صبحانه خورده، آمادهٔ حرکت به سمتِ مدرسهای. «نکنه دیر برسم؟ نکنه کتابمو جا بزارم؟نکنه؟» تشویش و اضطراب را به جان خریدی.
یا سوارِ وسایلِ نقلیهٔ عمومی هستی یا خودرو سواریِ سرویس یا ماشینِ مادر و پدر. یا اصلا نشستهای در خانه و آنجا کتاب و دفتر را پهن کردی.
میدانم و آگاه هستم به حال و هوایت.
هستم در کنارت. اگر فکر کردی پیدا کردنِ اضافهٔ تشبیهی یا اغراق سخت هست، من هستم. اگر فکر کردی مسئلهٔ ریاضی بزرگتر از توست! سخت در اشتباهی! دستِ کم گرفتی منو؟ هستم. کمکِت میکنم تا غلبه کنی بر ناتوانیهایِ درونت. مگر تو برایِ ساختن نیامدهای ؟ اگر جوابت بله است پس کمرِ همت ببند و بلند شو. «از تو حرکت، از خدا برکت!»
به نظرت غلو آمد این کلمات؟ راست میگویی. حق داری، قُدرتَم را ندانی. من که تو را میشناسم. تو باید برگردی و وجودت را بشناسی. آن وقت مثل جِت حرکت میکنی. البته « رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود، رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود!»
+«من هستم تا ابد. پَستی و بلندیها را همراهَت می پیمایم و برای تک تک پلههای زندگیَات پا به پایت راه می آیم.»
امضا:معلمِ درونت - خودِ فطرتِ مبارَکت!
#ایران
#شروع_مدرسه
#درگوشی
✍مائده اصغری
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
🤷♀مگه میشه مناسبت داشته باشیم و روایت نه؟
🧕میخوایم براتون یک روایت مادرانه بذاریم مناسب حال و هوای این روزا
✍📚یعنی مربوط به درس و مدرسه.👇
خاطره یک زخم
محکمتر از آن بودم که نالههایش رویم اثر بگذارد. توی کلاسهای تربیت فرزند یاد گرفته بودم :«پاسخ سوالهای بچهتان را صاف نگذارید کف دستش، بگذارید برود فکر کند، امتحان کند، حدس بزند و فلان وفلان».
از ساعت یکو نیم که رسیده بود خانه سه بار آمد سراغم که :« مامان من که میدونم همه بچهها میرن تو اینترنت نگاه میکنن» اما من هربار مرغم یک پا بیشتر نداشت:«خوب به ما چه ربطی داره، اونا شاید حوصله ندارن فکر کنن، تو داری، میدونم» لپش را کشیدم و گفتم:«یادته اون روز چطور تونستی راه حلی پیدا کنی که بابا هم به جلسه کاری برسن هم تو رو ببرن تولد محبوبه؟پس الان هم میتونی».
طفلکی نمیدانست از این تعریف ذوق کند یا بزند توی سرش که عجب غلطی کردم مغزم را به کار انداختم.
بالاخره بعد از سه چهار بار دیگر تکرار مکالمههای مشابه، دخترک راه حل جدا کردن اجزای یک مخلوط را حدس زد و من هم فریادِ یافتم یافتم به جایش سر دادم و تشویقش کردم.
روز بعد موعد نتیجه بود که متاسفانه با شکست مواجه شدم.
جوابْ آنی که معلم میخواست نبود. یعنی راهکار سادهتری هم برای جداسازی وجود داشت. همان روشی که از کلاس سیتایی بیست و پنج نفرشان کلمه به کلمه عین هم نوشته و سرکلاس برده بودند.
دخترک با لب و لوچه آویزان آمد خانه :«دیدین گفتم .... نمره مو نگرفتم»
آن لحظه حس کردم مادری شکست خوردهام، توی دلم غر زدم که اصلا این راهکارهای تربیتی در نظام آموزش و پرورش ما جواب نمیدهد، حتی خودم هم بر ضد دیکتاتوری مادرانهام کمپین # نه به کشف ، # نه به روشهای خلاق راه انداختم.
اما نمیدانم یک شب استراحت همه آن احساس شکست را از یادم برد، یا نشست و برخاست با مامانهای مقاوم تر از خودم یا نمیدانم چه. هر چه بود که ادامه دادم و ادامه دادم. هنوز این روزها پسرجان هم که کلاس ششم میرود از همان دست نالهها میکند. اما حالا یک فرقی دارد.
حالا یک انگیزه درست و حسابی ، مثل کوه پشت سر همه مقاومتهایم برای پاسخ مستقیم ندادن ایستاده.
انگیزهای که همان دخترک زخم خورده به من داد.
ادامه دارد
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
*خاطره یک زخم*
قسمت ۲.
چه دوری برداشته بودند با زنداییاش. از عشقشان به حل مسئله و عدد و رقمهای ریاضی میگفتند. درباره انتگرال و مشتق و انواع اتحادها و تانژانت و کتانژانت حرف میزدند.
من که سالها از این دست محتواها فاصله گرفته بودم کمی آن طرفتر با کتاب نادر ابراهیمی چرخ میزدم در ترکمن صحرا.
حرفهایشان را میشنیدم، اما تلاش میکردم نشنوم.
چه کار داشتم فلان عدد که میرود زیر سایه جذر چه بلایی سرش میآید یا مساحت همه دایرههای دنیا دقیق هست یا نه.
اما چند دقیقه بعد موضوع گفتگو به نقطهای رسید که مورد علاقهام بود، اینکه همه میتوانند با درس ریاضی ارتباط بگیرند یا نه. اینکه هوش ریاضی چه جور چیزی است و مهارت حل مسئله چه ارتباطی با آن دارد.
دخترم گفت:«به نظر من آدم اگر از بچگی یاد بگیره برای رسیدن به جواب و حل هر نوع مسئلهای حوصله به خرج بده و تا حد امکان خودش جواب رو پیدا کنه، تحلیلهای ریاضی هم براش آسون و جذاب میشه.»
پشت بندش خاطره آن نمره نگرفتن را تعریف کرد. خاطره همان روزی که همه بچههای کلاس دست به دامان گوگل شده بودند و او به اجبارِ من مغز بیچاره را به کار گرفته بود. طوری تعریف میکرد که یک لات سرکوچه به زخم عمیقی روی صورتش اشاره کند و پُز بدهد که این مال فلان دعواست.
بعد توضیح داد: «اون وقتا حالم گرفته میشد مامانم جواب سوالهامو نمیداد، ولی الان راضیام. هیچ وقت جوابایی که خودم پیدا کردم یادم نمیره، کلی روش هم برای حل مسئله تجربه و تمرین کردم»
همان لحظه بود که بخش بزرگی از شکستهای مادرانهام را از کوله غم درآوردم و ریختم دور.
مختصات آن نقطه از زمان را روی نمودار زندگیام هیچوقت فراموش نخواهم کرد. چون آنجا بود که فهمیدم تربیت حقیقتا چیزی است شبیه رسیدگی به یک جوانه تا نهال و درخت شدن و ثمر دادن.
بیشتر از ۶ سال طول کشیده بود تا میوهام را بر شاخه درخت ببینم.
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.