#روایت_خادمی
«دقت×سرعت»
امسال هیئت سه شب برنامه داشت و ما بچه های آشپزخانه بودیم. در زمان هایی کار به شدت پرفشار میشد. حجم زیادی از مهمان ها را باید در زمان مشخصی شربت می دادیم.
شربت دادن که شروع می شد؛ بین جینگ جینگ استکان ها که بهم می خوردند، عبارت «سریع، سریع، بچه ها سریعتر» شنیده می شد که بی اختیار به هم می گفتیم.
و حقیقتا سرعت ملکه ذهن مان شده بود در آن لحظات.
یک آن چشمم افتاد به یکی از بچه ها که استکان ها را در سینی میچیند، دیدم استکان ها را طوری می چیند که دسته ها به یک طرف باشد و مراقب است مسئول پذیرایی سینی را از سمتی به دست بگیرد که دسته ها به سمت میهمان باشند.
چیزی که او انجام می داد ترکیب سرعت و دقت بود. و چه زیبا بود این ترکیب.
و البته خوب که نگاه می کردی می دیدی این ترکیب در همهٔ مراحل کار ضروریست و به صورت ضمنی توسط همه رعایت می شود وگرنه یک جای کار می لنگد.
البته این ضرورت منحصر به هیئت نیست. زندگی واقعی هم از جنس ترکیب است. و این هیئت است که درس های ترکیبی به آدم می دهد... .
✍️مهدیه ثابت
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«برایِ بحرِ بیکران»
آمدمدر حرمت،با چشمگریان یا رضا
مادرم نذرِ تو کرده،قلبِ غمناکِ مرا
قلب من را بپذیر و ضامنش شو یا رضا
دست من را رد نکن،درمانده ام من به خدا
آهویِ دلخونِ تو،زهر زمانه خورده است
مرهمت آماده کن، جان جوادت یا رضا
غربت شهر، مرا راهیِ مشهد کرده است
بنواز این غریب را،یا غریب الغربا...
✍️شاعر: خانم نازنین فاطمه ظهرابی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«طعم خوب، حال بی نظیر»
از صبح با مادر و خاله ها مشغول پاک کردن و شستن و خرد کردن بود. وقت خرد کردن آن همه پیاز، ریختن اشک هایش از کنترلش خارج بود. اشک هایی که مشخص نبود از سوزش پیاز است یا از سوزش دلش!
موقع تفت دادن پیازها، خاله به او گفته بود: «بیا کمی در عدسی ها فلفل دلمه ای رنده کنیم، طعمش بی نظیر می شود، بی آنکه کسی بفهمد طعم بی نظیر آن از چیست!»
آن حرف خاله، ذهنش را برد به حالش. وقتی خسته بود از پاک کردن و شستن و خرد کردن، اما حالش بی نظیر بود. با این تفاوت که اینجا می دانست، حال بی نظیرش به خاطر عدسی هایی ست که به نام «ضامن آهو» پخته می شد... .
✍️ خانم فاطمه ممشلی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«یک لیوان چای گرم»
اولین بار ۱۵ سالم بود که به دعوت یک دوست قدم در مسیر خدمت زائرین پیاده گذاشتم.
آن سال مشهد زمستان سردی داشت، همراه مادرم شال و کلاه کردیم رفتیم دبیرستان آزادگان واقع در خیابان چمران.
گروه اول که رسیدند بعضی حالشان خیلی بد بود، پاهایشان یخ زده بود و تاول ها اذیتشان میکرد. هر گوشه سالن زائری نشسته بود و پاهایش را گرم میکرد. من مات و مبهوت مانده بودم وسط سالن و به آنها نگاه میکردم، اولین بار بود چنین صحنهای میدیدم و داشتم توی ذهنم فاصله رابطه خودم را با امام اندازه میگرفتم که من کجا و اینها کجا... بغض بدی گلویم را فشار میداد که مادرم کتری چای را داد دستم و گفت: چرا اینجایی؟ زودتر برو با چای گرم حالشان را خوب کن.
زوار همینطور گروه گروه میآمدند و من تند تند لیوان چای را میدادم دستشان.
فرصت خلوت نداشتم اما دلم میخواست جایی پیدا کنم تنها باشم.
کتری چای خالی شده بود، رفتم آبدارخانه کتری را پر کنم دیدم مادرم تنهاست، نگاهمان که به هم افتاد بغضمان اشک شد...
ما همه عشق و ارادتمان به ائمه اطهار سلام الله علیه را مدیون سوز دل مادرهایمان هستیم.
✍️ خانم فاطمه آزاده
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
✨مجموعه ای نفیس از روایت های خادمین اهل بیت علیهم السلام را در این صفحه در ایتا مشاهده بفرمایید:
@jaryaniha
💌جهت ارسال روایت ها، خاطرات و مشاهدات خود با موضوع خدمت به اهل بیت علیهم السلام، به آدرس زیر مراجعه نمایید:
@jaryanezendegi
🌱لطفا پویش مردمی روایت خادمی را به دوستان و آشنایان خود اطلاع رسانی نمایید.
مطلب آموزشی با موضوع 🔻ضرورت روایت🔺 در اینجا بخوانید.
💠 جای روایت شما در این مجموعه خالیست. مشاهدات شما از عشق و ارادت و خدمت مردم به امام می تواند به غنای این مجموعه کمک شایانی بنماید.
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#روایت_خادمی
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
May 11
😞امروز در سوگ چه کسی می گرییم؟
هنوز جوان بود که سران همه قبایل داوری اش را میان خود پذیرفتند. نصب حجر الاسود را چنان تدبیر کرد که می دانید.
چند سال بعد همان بزرگان بودند که خواستند او را به تهدید های مختلف از ادامه امور رسالتش بازدارند. اما مگر ضربه هایی حتّی به آن قدرت و شدّت، کوه را ذرّه ای می لرزانَد؟
در هر نبردی که وارد میشد، هراس به دل دشمن می انداخت و دوست را به رشادت هر چه بیشتر وا می داشت.
اینها مقدمه است.
همه را باید گفت تا حقیقت این عبارات عمیق تر درک شود:
عَنِ ابنِ عَبَّاسٍ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه) یَجلِسُ عَلَی الأرضِ وَ یَأْکُلُ عَلَی الأرضِ وَ یُجِیبُ دَعوَةَ المَملُوکِ عَلَی خُبزِ الشَّعِیرِ.(۱)
روی زمین می نشست. یعنی مثلاً وقتی در راه کسی با او چند کلمه حرف داشت، دنبال زیر انداز نبود. می نشست، و سوال و درخواست را می شنید.
حتّی به هنگام، روی زمین طعام می خورد. کاسه بشقابی بود یا نبود، سفره ای فراهم می شد یا نه فرق نداشت.
و زیباتر از همه اینکه مردی چنان با هیبت و عظمت،بارها در حال عبور، دعوت غلامی را به هم سفره شدن بر سر تکه نانی جو می پذیرفت. این یعنی کاری را که به دنبالش بود دقایقی عقب می انداخت تا هم نشین مردم باشد و هم کلام با امّت.
قلب با چنین شخصیتی اُنس می گیرد.
با شنیدن نامش به تپش می افتد.
و با یادآوری سوگ او به اشک می نشیند.
#شهادت_پیامبر_اکرم
#مردمی_بودن
✍ فهیمه فرشتیان.
🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
«از سفرهٔ کرامت امام»
دلم لرزید، وقتی که دیدم نوشتهاند بعضی زائران پیاده که راهی مشهدند، بین مسیر پیاده روی ازین موکب تا آن موکب راه طولانی است و گرسنه اند.
و تصمیم گرفتم ۱۰ تا یا ۲۰ تا ساندویچ پوره سیبزمینی آماده کنم و بفرستم برایشان.
فقط همین مقدار کم که با وجود نوزادمان، در حد توان من باشد.
با مادرم مشورت کردم و بودجه اضافه شد.
قرار شد بچه ها را جمع کنم در خانهمان و ساندویچ مرغ درست کنیم. دیدم کم آورده ام.من امکان پذیرایی از این گروه خادم در خانه ام را نداشتم.داشتم کم کم بی خیال می شدم. در دلم توسل کردم به آقای بزرگوار، امان رضای رئوف... .
چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و یک نفر گفت اگر موافقی خانهٔ من باشد محل درست کردن ساندویچها... .
و تا ساعتی بعد همهٔ وسایل هم تهیه شده بود!
من انگار یک قدم آمده بودم سمتت، اما تو هزار قدم... .
شب خودم را در حالی دیدم که دارم ۱۰۰ عدد ساندویچ مرغ را داخل بستهبندی هایشان میگذارم... .
امام بزرگوار من شرمنده محبت شما شده ام،
راستش را به من بگو... .این نذری من برای تو حساب میشود یا کرامت تو نسبت به من...؟!
✍️خانم عودی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«از لاک جیغ تا امام رضا علیهالسلام»
و اما داستان من کاملا براساس واقعیت: دختری بودم جوان بیست ساله فقط دنبال مد لباس و تفریح و خوشگذرانی دنیایی. شاید می شد گفت از لاک جیغ تا امام رضا علیه السلام.
اولین سالی که برنامهٔ زندگی پس از زندگی پخش شد، خوابی دیدم که مثل بقیه خوابها نبود بلکه بنظرمن هشداری بود برای بیداری من، نمی تونم کامل تعریف کنم ولی قسمتی ازاون این بود که بهم گفتن: «ببین چه حق الناسی بگردنت هست که با شهادت از بین نمی ره»
من قبلاً خیلی حرم نمیرفتم شاید سالی دو سه بار. بخاطر همین خیلی شناختی از موقعیت های حرم نداشتم اما بعدها که فهمیدم اون موقعیت خواب من جای مقبره آقای شیخ بهایی بود.
خلاصه من این خواب رو دیدم و گذشت و فهمیدم منظور اون خوابم بخاطر حجاب ضعیفم بود که کلی حق الناس بگردنم گذاشته بود. 😔
این گذشت تا به صورت خیلی اتفاقی با جذب خادم حرم آشنا شدم و با اینکه اصلا امیدی نداشتم پذیرفته شوم با تشویق همسر و مادر همسرم که گفتند بچه را نگه می دارند برای مصاحبه رفتم.
حدود ۴ ماه از مصاحبه گذشته بود که تماس گرفتن و گفتن قبول شدم. اصلا باورم نمی شد. و جایی را معرفی کردن تا برای تهیه لباس و آرم خدمت بروم.
یکی دو هفته گذشت ولی مشکل مالی که برامون پیش اومده بود باعث شده بود که نتونم برم خرید لباسم. با خودم گفتم امام رضا جان تو اگر واقعا بخوای من بیام خادمت بشم پس خودت همه چیزو ردیف کن. الان اینا فکر می کنن من پشیمون شدم و حذفم می کنن . دوسه روز مونده بود به عید قربان سال 1400، صبح خواب بودم از حرم تماس گرفتن، معاون خانم عاشوری بودن گفتن می تونین الان تشریف بیارین حرم؟ من خیلی تعجب کردم گفتم بله حتما. فوری به مامانم گفتم و باهم دیگه رفتیم حرم. مامانم تو صحن طبرسی داخل حرم بعد گیت بازرسی نشست و قرار شد من برم ببینم چه خبره، رفتم داخل، گفتن بهم که عید قربان افتتاحیه خیاط خونه حرمه و اولین لباسی که تو خیاط خونه دوخته شده خورده به ورودی جدید شما و مهمان آقا هستین.
اون لحظه چنان قلبم ریخت که فقط اشک ریختم. اصلا حالم دست خودم نبود. بهم آدرس خیاط خونه رو دادن و گفتن برم پیش خانم بارویی، من از اتاق اومدم بیرون. مامانم که منو دید اینجوری گریه می کنم فکر کرد حتما رد شدم. وقتی ماجرارو براش تعریف کردم اونم بامن همینجوری گریه می کرد. از ورودی طبرسی که وارد صحن انقلاب شدم چشمم به گنبد طلا که افتاد فقط اشک ریختم و تشکر کردم که چجوری آقا منو طبید و از یک دنیا گذاشت در یک دنیای دیگه.
وارد خیاط خونه شدم. تمام میزهای چرخ خیاطی با شال سبز تزیین شده بود. انتهای سالن این میز قشنگو برای من چینده بودن و آهنگ کبوترم هوایی شدم،ببین عجب گدایی شدم ،دعای مادرم بوده ک منم امام رضایی شدم ..... از آقای زمانی برام گذاشته بودن. خیلی حال دلم داغون بود. هم خوشحال بودم بابت این عزت و احترام آقا و خدامش، هم شرمنده و خجالت زده از اینکه من چجور آدمی بودم و آقا منو دید .😭😭😭
ممنون آقا جان بابت نگاهت🌹
✍️خلاصه ای از روایت یکی از خادمین حرم امام رضا علیه السلام
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
عکس مربوط به روایت زیبای قبلی است.
اگر شما هم با خواندن این روایت و روایت های قبلی حال دلتان امام رضایی شده؛ التماس دعا🌹
💠کانال جریان را به دوستانتان معرفی کنید.
🌱هشتگ #روایت_خادمی را برای مطالعهٔ همهٔ روایت ها دنبال نمایید.
@jaryaniha