eitaa logo
نویسندگان جریان
496 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
117 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«شب آخر» آخرین جفت کفش را هم گذاشت. قفسه‌ها پُر شده بود. فاصله گرفت. نگاهش را ریز کرد و بعد لبخند زد. راضی بود که کفش هارا مرتّب چیده. در چهارسالگی هنری بود برای خودش. با خوشحالی به سمت مادرش آمد، دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و در حالیکه در آغوش مادرش جا می‌گرفت گفت:« مامان دیدی خودم تنهایی تونستم ردیف‌های پایین رو بچینم، از فرداشب تو دیگه کمکم نکن! همه‌اش رو خودم می‌چینم. می‌خوام خانم زهرا(س) ببینه من بلدم!». مهمان جدیدی از راه رسید. پس خادم کوچک زود از جا بلند شد. به سمت قفسه ها رفت. می‌دانست حالا باید باقی کفش‌ها را کجا ردیف کند. مادر رو به من کرد. آهی مادرانه کشید، سری تکان داد و گفت: «طفلکی نمی‌دونه که دیگه تمام شد... .» ⁦✍️⁩ خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«لابلای غنچه های گل محمدی» خواب آشفته ای دیدم. دو روز روح و روانم بهم ریختهٔ خواب بود. توسل کردم، التماس کردم، از خدا خواستم آرامم کند. شبش خواب دیدم در خانه ام روضه است. بیدار که شدم دوباره غم عالم روی دلم سوار شد. از نظر جسمی شرایط روضه برپا کردن نداشتم. حتی روضه هم نمی توانستم بروم. خدایا چه کنم؟ تا اینکه استعداد زنانه ام به دادم می رسد. آرد و شکر و گلاب و آب و زعفران و هل را بر می دارم. سینی حلوا را آماده می کنم. به همسرم سفارش می کنم فردا صبح که می رود روضه، سینی حلوای نذری را هم ببرد. دلم را لابه لای غنچه های گل محمدی بقچه می کنم و آن ها را روی حلوا می گذارم. در گوششان می گویم سلام من را به صاحب اصلی روضه برسانید. ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«وانت سواری» سه روز بود در راه بودند از دل درخت ها و کوه ها پسر بچه ها ذوق پیاده به زیارت علی بن موسی الرضا علیه السلام را رفتن و ذوق با هم بودن را با هم ترکیب کرده بودند... . اما برای رفع خستگی و مجال دادن به تاول پاهایشان فرصت را غنیمت شمردند ماشین پشتیبانی این دفعه به بچه ها اجازه داده بود که نفسی تازه کنند. بچه ها هم از خدا خواسته هر کجای وانت که شد، خودشان را جا کردند. امام رضا یارتان، یاوران مهدی 💚 ✍مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عاقبت به خیری لقمه ها» عاقبت به خیری که فقط برای آدم‌ها نیست، نان‌ها، گوجه‌ها، میوه‌ها و... هم می‌توانند عاقبت به خیر شوند! مثلاً لقمه‌ای شوند در دستان زائران پیادهٔ حضرت، و جان تازه‌ای بدمند به جسم های خسته و گرسنهٔ آن‌ها. ⁦✍️⁩ خانم فاطمه آزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شربت آبلیمو» پول چندانی در دستش نبود و امکانات هم در حد کم. اما بعد از برگشت از سفر اربعین و دیدن خدمت گذاری های دلباختگان آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام، بی قرار بود که آخر ماه صفر، پذیرای زوار پیادهٔ آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام باشد. این بود که با چند نفر از دوستان، شریک شد و بساط شربت آبلیمو را برای خدمت به زائران پیاده که سر ظهر تشنه و خسته از کنار جاده عبور می کنند را فراهم کرد. حالا همه چیز آماده شده... بچه ها منتظرند... کاروانی با جمعیت قریب به پانصد نفر در راهند و تا دقایقی دیگر به این موکب کوچک و بی ریا می رسند. ✍مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«نورٌ علی نور» همه با هم از روستا راه افتاده بودیم، تا اولین موکب راه زیادی بود. به محض اینکه رسیدیم به موکب، سینی را گرفت دستش. انگار با ما نبوده و از صبح توی موکب منتظر رسیدن زائران پیاده است. همه می دانستیم اخلاقش همین طوری است. هیچ فرصتی را برای عشق بازی از دست نمی دهد. چای را که برداشتم، چند دقیقه ای روی یکی از چهار پایه ها نشستم تا نفسی تازه کنم. گفتم: -خداقوت مادر. کمرت اذیت می شود. بنشینی بهتر نیست؟ لبخندی زد و گفت: -عادت دارم مادر. اولین بار که نیست نیت خدمت به سربازان آقا را کرده ام. با این دست و پا و کمر، جوان که بودیم در رختشور خانه ها لباس رزمنده ها را می شستیم و گاهی در خیاط خانه لباس سربازان را کوک می زدیم. حالا هم کمی ایستادن برای زائر آقا که چیزی نیست. محو دست های پینه بسته اش بودم که گفت: یک چای دیگر؟ . می‌شود زائر باشی، اما دلت بکشد که به زائران خسته خدمت کنی؛ به پیادگان مشتاقی که قدر خستگی‌شان را خوب می‌دانی! این یعنی نورٌ علی نور! 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت ۸ صبح روز شهادت مولایمان امام رضا علیه‌السلام است. 🏴گروه نویسندگان جریان فرارسیدن سالروز شهادت انیس النفوس، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به مخاطبان کانال تسلیت عرض می نماید.🏴 🤲 حال با هم زمزمه کنیم.... يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ ای ابا الحسن، ای علی بن موسی، ای رضا، ای فرزند فرستاده خدا، ای حجّت خدا بر بندگان، ای آقا و مولای ما، به تو روی آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و به‌سوی خدا به تو متوسل شدیم و تو را پیش روی حاجاتمان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا، برای ما نزد خدا شفاعت کن 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱 🆔 @razavi_aqr_ir
«خدمت دست ها» مرد ها بر طبل و سنج و سینه می کوبند. با دست های تنومندشان علم بر دوش سوار می کنند. زنان آرام بر سر و سینه می زنند و با ظرافت ظرف های روضه را می شویند. زن و مرد فرقی نمی کند، دست ها اگر در راه خدمت امام کار نکند، به چه درد خواهند خورد؟ ⁦✍️⁩ خانم انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«قصه های خوب برای بچه های خوب» معلم بود. نذر داشت! هرجا روضه بود، فرشی پهن می‌کرد، بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و کتاب می‌خواند. کتابش همیشه یک نام داشت: «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» هر بار یک قصه، قصه‌های یک جلد که تمام می‌شد، جلد دیگر! داستانش که تمام شد به بچه‌ها گفت: «خب، حالا نوبت شماست! کی داستان ضامن آهو رو بلده؟» ⁦✍️⁩ خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
با عرض تسلیت ایام، ✨مجموعهٔ نفیس ۳۰ تایی از روایت های خادمین اهل بیت علیهم السلام را در این صفحه در ایتا مشاهده می فرمایید: @jaryaniha شما میتوانید مجموعهٔ روایت ها را با هشتگ دنبال نمایید. 💌جهت ارسال روایت ها، خاطرات و مشاهدات خود با موضوع خدمت به اهل بیت علیهم السلام، به آدرس زیر مراجعه نمایید: @jaryanezendegi 🌱با ارسال این پیام به دوستانتان، ایشان را به خواندن این روایت های خواندنی دعوت نمایید. 💠 جای روایت شما در این مجموعه خالیست. مشاهدات شما از عشق و ارادت و خدمت مردم به امام می تواند به غنای این مجموعه کمک شایانی بنماید. 🔻مطلب آموزشی ضرورت روایت ۱ را در اینجا بخوانید. 🔺مطلب آموزشی ضرورت روایت ۲ را در اینجا بخوانید. 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
« محمدباقر » 4 ساله است آمده و می‌گوید که هندوانه می‌خواهد، می‌گویم تمام شده، گریه می‌کند، دلم کباب می‌شود، از کجا باید این وقت شب در موکب برایش هندوانه پیدا کنم! می‌گویم محمدباقر من برایت یک چیز خوشمزه دیگر می‌آورم، می‌خندد و قبول می‌کند. دستم را جلو می‌برم و می‌گویم حالا دوستیم با هم می‌گوید بله، می‌گویم بزن قدش، محکم می‌زند، آخ که می‌گویم خوشش می‌آید و بعدی را محکم‌تر می‌زند، می‌گویم پیاده آمدی قوی شدی، بیشتر خوشش می‌آید، بعد می‌گوید پیش ما بیا، میپرسم از کجا آمدید؟ مادرش میگوید جوین و بعد توضیح می‌دهد که برایش موز خریده و خورده است. ادای گریه درمی‌آورم که محمدباقر من موز میخواهم چرا برایم نگه نداشتی؟ می‌گوید برایت یک پلاستیک موز می‌خرم، می‌خندم و دوباره دست دوستی می‌دهیم، می‌رود و در حیاط موکب می‌نشیند، می‌روم از بچه‌ها می‌پرسم تا خوردنی برایش پیدا کنم، یک‌نفر بيسکوئيت کرم‌دار می‌دهد، برایش می‌آورم، با خوشحالی و لذت مشغول خوردن می‌شود. از مادرش می‌پرسم از جوین با این بچه پیاده آمدی؟ می‌گوید از من تندتر می‌آمد اما هر جا خسته می‌شد به پشتم می‌بستم. می‌گویم محمدباقر خیلی مرد شدی، می‌گوید شما محمدباقر ندارید؟ می‌گویم نه، ۴ تا انگشتش را جلو می‌آورد اما می‌گوید برایت ٢ تا محمدباقر می‌خرم، می‌گویم آخ جون چه خوب، می‌گوید بعد تو محمدباقرت را بیاور که با من بازی کند. قبول می‌کنم و به خوردنش ادامه می‌دهد. دارم فکر می‌کنم مردمی که محمدباقرها دارند، نه کم می‌آورند، نه خسته می‌شوند و نه تسلیم... 🌱 ‌✍️⁩خانم ف. حاجی وثوق @ghalamzann 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«حال و هوای امام رضایی» با خودم فکر می کردم خوش به حال افرادی که تونستن در این روزا روصه ای به پا کنن و خدمتی به زوار انجام بدن و نذری به نیت بپزن و.... و دلم گرفت از این که من نتونستم... در عالم خواب و بیداری بودم که یادم افتاد چند تا ظرف یکبار مصرف داخل خونه داریم برنج و شکر و زعفران و هل و گلاب هم مقداری هست که بشود به نیت نذری روز شهادت امام رضا علیه السلام لا اقل به چند تا همسایه بدیم و دل اونا رو امام رضایی کنیم. این بود که به تعداد اندکی شله زرد نذری، حال و هوای دل خودمون و بچه هامون با صفای معنوی این روزا مصفا شد. ✍مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«چقدر زود گذشت» همه ی حواسم جمع دیروز است. انگار اصلا در این دنیا نبودم. رنج هایم دور شدند. اصلا فرصت نداشتم به آن ها فکر کنم. یک تیکه نور بود‌. بی شک جایی برای نزدیک شدن به خدا. در کنار ادم هایی بی ریا و بی توقع که لحظه به لحظه‌ بدو بدو داشتند برای خدمت. پشیمانم امروز جا ماندم. اول که رسیدیم موکب، سوله خالی از زائر بود. خنکی هوا را غنیمت شمرده و راه افتاده بودند. عقربه های ساعت، 6 را نشان می داد. صدای با محبت سرکشیک را شنیدم که به استقبالمان آمد. سه شب بود که شبانه روز خدمت می کرد. اثری از خستگی روی چهره اش ندیدم. سرحال و قبراق بود و با خواب غریبه. گفت زائر روی چشم ماست و خادم بالای سر ما. چون خادم هم زائر است و هم خادم. این ها را نگفت تا به خودمان غره شویم؛ گوشزد کرد تا بدانیم در چه جایگاهی هستیم و مسئولیم. اولش ترسیدم، 12 ساعت سرپا. گفتند یک ساعت هم فرصت استراحت نداریم، زائر زیاد بود و نیرو کم. وقتی نگاهم به صورت هایی افتاد که از شدت خستگی پایشان را دراز کرده بودند و ماساژ می دادند. تاول های که چسب خورده بود. قدم هایی که لنگان لنگان جلو می آمدند . صورت هایی که آفتاب سوخته بود و قرمز. ناخوداگاه پاهایم را تند تر کردم تا سینی چای را جلویشان بگیرم و گرم تکریم کنم . خداقوتی بگویم و لبخند بزنم. به قول سرکشکیک: اخم رد پای شیطونه. مراقب باشید با تموم خستگی که دارین. موقع برگشت روی پل، وقتی نگاهتون به گلدسته های حضرت افتاد .عرق شرم روی صورتتون نشینه که ببخشید آقاجان می تونستم با زائزت که به عشق دیدار شما به حریم تان پناه آورده، بهتر برخورد کنم ولی اون لحظه اسیر دام شیطون شدم. ساعت های اخر بود. رو به یکی از خادم ها گفتم: اصلا باور نمیشه چقدر زود گذشت. خندید و گفت: من که پنج روزِ از اول موکب اینجام تو همین فکرم. انگار همین امروز اومدم خدمت. توی دلم احسنت گفتم و یادم آمد از وقتی که آمدیم مدام دنبال می گشت تا باری بردارد یا ما را راهنمایی کند. وقتی نگاهم به چهره ی نیروهای شب افتاد. غبطه خوردم. کاش شرایط و توفیق بیشتری داشتم و بازهم در کنار دلدادگان آقا عشق بازی می کردم. ⁦✍️⁩خانم بهناز ثریایی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«داغ دل» دو ماه کتری ها و سماور ها جوشیدند. دلشان داغ شد و قل زد و بخار کردند. خادم ثابت چایخانه بود. هر بار که پا در آبدار خانه ی حسینیه می گذاشت، حال دلش حکایت حال کتری ها بود. هیچ شبی روضه و سینه زنی را کامل گوش نداد اما، دلش از داغ اهل بیت علیهم السلام داغ بود و مهر و محبت امام در دلش می جوشید و آه از نهادش بلند می شد. ⁦✍️⁩ خانم انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«سفره‌دار» از آن لحظه همه‌چیز عوض می‌شود درست همان دم است که هرچیز سرجایش قرار می‌گیرد واژه‌ها و مفاهیم از زندان کلیشه‌های امروزی‌شان، رها شده و معنای حقیقی خود را می‌یابند. و تازه آدمی می‌فهمد که هیچ نمی‌دانسته. خوشا فهم نفهمیدن‌ها! زهی سعادت انسان! آن هنگام که در مدار ولیّ خدا قرار می‌گیرد. در میدان مغناطیس رضوی. وسعت بی‌کرانه‌ای که هرجای دنیا باشی، می‌توانی در مقام معیّت امام با آن «جذبهٔ عشق»، هم‌‌آهنگ شوی. جانی دوباره نگاهی نو و فهمی دگر. هرکس در این حوزهٔ جاذبه به کاری مشغول و به خدمتی مامور است. احدی بیکار نیست؛ امام همه را به خدمت می‌گمارد. کافیست طلب کنی! بفهمی! بخواهی! حتی به نگاهی لبخندی و سکوت و کلامی به‌هنگام. در این میانه، خادمان ایستگاه‌های صلواتی در سراسر مسیر تا آخرین موقف‌های منتهی به حرم، با چهره‌ای گشاده، به زیبایی هرچه تمام‌تر، فرازهای «زیارت امین‌الله» در مقام طلب را برایت معنا کرده و آماده‌‌ات می‌کنند: «وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ» «سفره‌های خواهندگان طعام مهیّا و چشمه‌های تشنگان لبريز است» باشد تا همه، طالب سفرهٔ معرفت و تشنهٔ سرچشمهٔ حقیقت به پابوسی اماممان برویم. خوشا به سعادتتان میزبانان امام رئوف! مقام سفره‌داری و سقّایی حضرتش، گوارای وجود نازنینتان! ✍ خانم محبوبه بنی‌اسد 📌عکس مربوط به یکی از موکب‌های امسال، حوالی حرم است. 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عشق ِ منظم» نظم، حوصله می‌خواهد. کار بزرگ، نظم و حوصله را باهم می‌طلبد و اگر عشق نباشد، کار به سرانجام نخواهد رسید. این روزها، در کنار دوستانم، عشق را در خدمت به زوار الرضا‌ علیه السلام پیدا کردیم. منظم شدیم، هم‌آهنگ شدیم و برای تجربه‌ی خادمی، کنارهم شکل گرفتیم. کار بزرگ، عشق می‌خواهد. ✍ خانم زهرا انصاری زاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«دانه های آخر» و تمام شد... دانه‌های آخرست. حبه‌های آخر همیشه شیرین‌ترند. چراکه طعم فرصت‌ها را بیشتر در خود دارند. چراکه قدرشان بیشتر است حتی اگر کمتر باشند. حبه‌های کوچک حلوا تمام می‌شوند اما شهد شیرین‌شان خاطره‌ی خادمی را در گستره‌ی زمان، برایم ثبت می‌کنند. ✍ خانم زهرا انصاری زاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«ویلچر خوشبخت» همیشه در خدمتش بودم. هر ساعت هر زمان که بهم نیاز داشت حاضر بودم. براش ناز نمیکردم. شکایت از خستگی نمی کردم. از وقتی پاهایش توان برید پایش شدم. فکر کنم اونم از من خیلی راضی بود و برای خوشبختی من دعا میکرد. بعد از این که برای همیشه از پیش ما رفت. و جان به جان آفرین تسلیم کرد. منو آوردن اینجا تحویل دادن. قبلا که میومدم اینجا، خیلی حالم خوب می‌شد. وقتی می خواستم برگردم خونه همش عقب سرمو نگاه می کردم . دوست نداشتم از اینجا برم. حالا تو دست خادمین حرم امام رضا (ع) هستم. در خدمت زائرین امام. برای مسن ها یا افرادی که خسته و ناتوانن، پاهاشون می شم. می برم نزدیک حرم که به آقا سلام بدن. و به مرادشون ،که زیارت آقا هست برسن. خدا رو شکر که من هم به مرادم رسیدم. ⁦✍️⁩خانم زینب پناهی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«سفره داری» روز شهادت مولا جانم امام رضا علیه السلام بود . پدر به سفره نذری امام دعوت شده بود . با اینکه روز هفتم و دهم و اربعین نذری داریم اما دل مادر بد جوری هوایی شده بود که حتی اگر شده یک دانه برنج از سفره کریمانه مولا شاملش شود  . یواشکی با آقا جان درد دل می کرد. بعد از دو سه ساعتی زنگ خونه به صدا در اومد . دوست بابا بود دو ظرف پر از برنج و خورشت . انگار که به دلش الهام شده بود که یک مادر دلباخته هم میهمان سفره توست.🥺 چند سالیست مادر در بین ما نیست 🖤اما سفره کریمانه آقا جان همچنان در روز شهادت جان تشنه ی ما رو سیراب می کند . آقا جان دور و نزدیک نمی شناسد،  کَرَمش به وسعتی فراتر از اقیانوس است❤ ✍ س _ م 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«دعوتی ِ مادر» اول رفتیم خدمت جارو سنتی. جارو هایی که فرش های رواق آقا را لمس کرده بودند حالا دسته هایشان رسیدند به موکب جواد الائمه ملک آباد. اینجا هم سوله با فرش های حرم مزین شده بود. قبلا فقط نظاره‌گر شستن حیاط با این مدل جارو بودم. حالا تو گودی میدان سرعت گرفته بودم. مچ دستم درد می گرفت و گاهی با ناشی بازی دو دستی جارو می زدم. دوست داشتم جلوی پا زائر آقا را تمیز کنم. تند می آمدیم جلو. وقتی غبارها با پر جارو جا به جا می شدند، دلم لرزید. با خودم گفتم: «اقا جون یعنی میشه دل منم از زنگار گناه و هوای نفس دور کنی؟ دل همه رو صیقل بده» بلندگو هم فیض می رسوند: «صحن تو از جنت حق برترِ یا سلطان. هرکی میاد دعوتیِ مادره یا سلطان ...مددی سلطان... مددی سلطان ...مددی سلطان» باید سنگ تمام بذاریم. مهمان داریم. چه مهمانی، دعویِ مادر... مادر جان من آدم این کارها نبودم اما مشتاقم در دستگاه شما خودم را به صف های جلو نزدیک کنم. کم ما را زیاد کنید. ان شالله قوت و توفیق نوکری رزق همیشگی ما باشد. ⁦✍️⁩خانم بهناز ثریایی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«ارسالی از بهشت» خادمی فرش های توی صحن عتیق را جارو می کشید. نذر کردم و دویدم .خواهش کردم اجازه بدهد قالیی را که از جمع تمام قالی های توی حسینیه روستا هم بزرگتر بود جارو بکشم. اشک هایم با گردو خاک فرش زیر پای زوار قاطی شد. هنوز جارو کشیدن فرش تمام نشده بود که صدای زنگ تماس تلفنم بلند شد. روی فرش و جارو به دست سجده شکر به جا آوردم دخترم از جراحی سرطان جان سالم بدر برده بود. همان خادم سر رسید. زیر بغلم را گرفت تا بتوانم بلند شوم و تابلوی کوچکی از تکه ای فرش حرم را به من داد. چشمانم دوباره بارانی شد. ⁦✍️⁩ هما ایران پور 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
بسم‌ الله الرحمن الرحیم «عشق بازی گمنام ها» از راه رسیده بودیم،شوق زیارت امان نداد به جایی جز حرم فکر کنیم. از ورودی مشهد ، تابلوهای <حرم مطهر> را دنبال کردیم تا رسیدیم به ملجأ درماندگان. قبل از هر دعا و نماز و زیارتی،نیاز به وضو بود؛برای همین از اولین خادم سراغِ سرویس بهداشتی را گرفتیم. وارد سرویس‌های بهداشتی که شدیم، دوستم با خنده گفت : از اتاق من تمیزتره! دقیقتر نگاه کردم؛راست می گفت. زمین از تمیزی برق می کشید. دنبال علت تمیزی چشم چرخاندم و یافتمش! در اتاقک نشسته بود. همیشه نام خادم الرضا که می آمد،لباس های سورمه ای اتو کشیده یا چوب پر های سبزرنگ در ذهنم مجسم میشد؛ اما این بار فرق داشت! حسابی توی فکر بودم و غبطه خوردم به خادمی اش که به چشم کسی نمی آمد. از شهید حججی آموخته بودم که گمنام ها را خدا بهتر می خرد. با جمله ی «تو که هنوز وضو نگرفتی!» به خودم آمدم. وضو گرفتیم و به سمت صحن انقلاب راه افتادیم. حسرت خادمی بدجور به دلم نشسته بود.روی فرش ها نشستیم و بغضم شکست. باید راهی پیدا می کردم تا خودم را در زمره خادمان جای دهم. کمی آنطرف تر دستمالی روی زمین افتاده بود. برداشتمش و به خیال خادمی،به سطل زباله انداختمش. هیچ وقت فکر نمی کردم کاری به این کوچکی،دلم را آرام کند... ✍محدثه امامی نیا 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«رأفت» پدرم روحیهٔ مبارز و قوی داشت اما این مریضی لامذهب که این حرفها سرش نمی شد. دکترها می‌گفتند که حفظ روحیه با همین قدرت خیلی می تواند به درمان او کمک کند. اما سرطان این حرفها سرش نمی شد کار خودش را می کرد. روز به روز ضعیف تر وضعیف تر می شد. تنها روزنهٔ امیدی که دردلم بود غذای تبرک آشپزخانه حرم اقا علی ابن موسی الرضا (ع) بود. قسمت شد ومشرف شدیم.اولین کار بعداز زیارت رفتن دنبال غذای تبرکی بود.به پیشنهاد یکی از خدام برنامه گرفتن نذری راروی گوشی ام نصب کردم که به لیست گرفتن نذری اصافه شوم. کم کمش ده روز توی صف بودم ومن چندروز دیگر باید برمی گشتم. زمان ما کفاف گرفتن نذری رانمی داد. نمی خواستم بدون غذا برگردم .به تمام رواق ها و همه جای حرم سرمی زدم. هرکسی جوابی می داد. دوروز بعد وقتی اقامهٔ نماز مغرب وعشا به صحن آزادی می رفتم نیرویی عجیب مرا طرف خادمی کشاندومن از او سراغ آدرسی برای گرفتن غذارا گرفتم . مرد کوتاه قدی که جارو به دست با دستان پینه بسته مهربانی که از چشمانش می‌بارید ومرا به سمت آشپزخانه‌ای راهنمایی کرد که فردا ۷ صبح باز می‌شد و برای من که ساعت ۱۲ همین شب باید از مشهد خارج می شدم فرصتی نبود ،من سردرگم و ناامید همچون درختی که پاییز تمام امیدش را به یغما برده باشد سر جایم نشستم و سر روی زانو گذاشتم پاهایم نای رفتن نداشت. خادم بزرگوار گفت چی شده دخترم؟با همان شیرینی بیانی که در صحبت‌های اولش بود گفت دخترم غذای تبرک می‌خوایی؟ گفتم بله ،مریض دارم. خلوص نیت آن مرد تا ابد جلوی چشمانم ثبت شده است. گفت دخترم بلند شو، انشالله خدا شفا بده .من شامم ساعت ۹ می‌رسه دستم شما ۹:۳۰ بیا غذای منو ببر. متبرکه من شام نمی‌خورم. تمام دنیا مال من شده بود، دوست داشتم جیغ بزنم بپرم هوا داد بزنم خدایا شکرت ،دو دستم را به هم چسبانده بودم و مدام تشکر می‌کردم و اشک می‌ریختم به نشانه قدردانی سر تعظیم فرود می‌آوردم. آن بنده خدا می‌گفت بیشتر شب‌ها همینه و جالب‌تر اینکه حتماً یک غذای نذری جایگزین به دستش می‌رسد. می‌گفت که تا حالا نشده که گرسنه بماند و این روزی ما زوار هست که به دست ما می‌رسد. قرار ما شد ساعت ۹:۳۰ صحن قدس و تماسی که از طرف ایشان برقرار می‌شد. شماره ام را به ایشان داده بودم. نه و نیم صدای زنگ تلفن و من در صحن قدس منتظر غذای تبرک آقا و خادمی که بدون قبول کردن شام از طرف من با هر خواهشی که بود شام خودش را هدیه زوار آقا کرد. رافت و کرامت آقا با جان و دل این خادم سخت عجین شده بود. ‌✍️⁩ مهری جلالوند از خرم اباد 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
« محمدباقر » 4 ساله است آمده و می‌گوید که هندوانه می‌خواهد، می‌گویم تمام شده، گریه می‌کند، دلم کباب می‌شود، از کجا باید این وقت شب در موکب برایش هندوانه پیدا کنم! می‌گویم محمدباقر من برایت یک چیز خوشمزه دیگر می‌آورم، می‌خندد و قبول می‌کند. دستم را جلو می‌برم و می‌گویم حالا دوستیم با هم می‌گوید بله، می‌گویم بزن قدش، محکم می‌زند، آخ که می‌گویم خوشش می‌آید و بعدی را محکم‌تر می‌زند، می‌گویم پیاده آمدی قوی شدی، بیشتر خوشش می‌آید، بعد می‌گوید پیش ما بیا، میپرسم از کجا آمدید؟ مادرش میگوید جوین و بعد توضیح می‌دهد که برایش موز خریده و خورده است. ادای گریه درمی‌آورم که محمدباقر من موز میخواهم چرا برایم نگه نداشتی؟ می‌گوید برایت یک پلاستیک موز می‌خرم، می‌خندم و دوباره دست دوستی می‌دهیم، می‌رود و در حیاط موکب می‌نشیند، می‌روم از بچه‌ها می‌پرسم تا خوردنی برایش پیدا کنم، یک‌نفر بيسکوئيت کرم‌دار می‌دهد، برایش می‌آورم، با خوشحالی و لذت مشغول خوردن می‌شود. از مادرش می‌پرسم از جوین با این بچه پیاده آمدی؟ می‌گوید از من تندتر می‌آمد اما هر جا خسته می‌شد به پشتم می‌بستم. می‌گویم محمدباقر خیلی مرد شدی، می‌گوید شما محمدباقر ندارید؟ می‌گویم نه، ۴ تا انگشتش را جلو می‌آورد اما می‌گوید برایت ٢ تا محمدباقر می‌خرم، می‌گویم آخ جون چه خوب، می‌گوید بعد تو محمدباقرت را بیاور که با من بازی کند. قبول می‌کنم و به خوردنش ادامه می‌دهد. دارم فکر می‌کنم مردمی که محمدباقرها دارند، نه کم می‌آورند، نه خسته می‌شوند و نه تسلیم... 🌱 ‌✍️⁩خانم ف. حاجی وثوق @ghalamzann 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«چوب پَر» به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بی‌تابی. در بغل مادرش پیچ و تاب می‌خورد. داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال می‌کرد که با چوب پرش، صف‌ها را منظم می‌کرد. خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچه‌ام از شما توقع کرده» _ از من؟! رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟» بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمی‌داشت و گریه‌اش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بی‌تفاوت از کنارش رد شدید. صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف می‌کرد. ⁦✍️⁩ خانم زهرا ملک‌ثابت 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱