#روایت_خادمی
«شب آخر»
آخرین جفت کفش را هم گذاشت. قفسهها پُر شده بود.
فاصله گرفت. نگاهش را ریز کرد و بعد لبخند زد. راضی بود که کفش هارا مرتّب چیده. در چهارسالگی هنری بود برای خودش.
با خوشحالی به سمت مادرش آمد، دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و در حالیکه در آغوش مادرش جا میگرفت گفت:« مامان دیدی خودم تنهایی تونستم ردیفهای پایین رو بچینم، از فرداشب تو دیگه کمکم نکن! همهاش رو خودم میچینم. میخوام خانم زهرا(س) ببینه من بلدم!».
مهمان جدیدی از راه رسید. پس خادم کوچک زود از جا بلند شد. به سمت قفسه ها رفت. میدانست حالا باید باقی کفشها را کجا ردیف کند.
مادر رو به من کرد. آهی مادرانه کشید، سری تکان داد و گفت: «طفلکی نمیدونه که دیگه تمام شد... .»
✍️ خانم سعیده تیمورزاده
#شب_آخر_روضه
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱