eitaa logo
نویسندگان جریان
584 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
127 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«آرزوی جفت کردن کفش ها» روایت من از خادمی بر می گرده به وقتی که خیلی کوچک بودم. و هر وقت خانه پدربزرگم روضه بود یا مثلا آش نذری و..‌ دایی ام می گفت: «اگر کفش ها رو جفت کنید بیشترین ثواب را می برید.» ما بچه ها هم سر و دست می شکستیم که مسئولیت جفت کردن کفش به ما بیفتد. قبل روضه ها آرزو داشتیم این مسئولیت به ما بیفتد. بعدها که بزرگ شدم و دیدم برعکس خیلی از هم سن و سالانم می توانم خودم رو با شرایط وفق بدم و اینطور نیست که حسرت مقام و منصب داشته باشم و بهترین کار را حتی بدون نام می توانستم انجام دهم که این خیلی به سرعتم در زندگی کمک می کرد. خیلی از اطرافیانم فقط اگر اسم مدیر و اینها داشتن حاضر بودن وارد کاری بشوند وقتی می دیدم این اخلاق من چقدر در زندگی کمکم کرده و باعث شده تجربه های زیادی به دست بیاورم یک روز که بچه های هیئت را دیدم یاد دایی ام افتادم. یادم آمد او در بچگی به ما یاد داد در هیئت وقتی کار برای ائمه می کنی دیگر فرقی نمی کند چه کاری است. مهم اینکه آن کار را به نحو عالی انجام دهیم. و خیلی از موارد دیگری هم هست که در زندگی به من کمک کرده که احساس می کنم ریشه اش در همان مسئولیت ها و حضور در روضه های قدیمی و مجالس و هیئت هاست. خدمت به اهل بیت فرصتی برای تربیت شدن خود ماست. پس اگر امروز که سن و سالی دارم خدمت به زائران را اول از همه برای خودم می روم چراکه می دانم چیزهایی یاد می گیرم که هرجایی پیدا نمی شود. ⁦✍️⁩ آقای احد ملکی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
دوستان مشهدی یا زائرین عزیز مشهد، امروز و فردا برای ما عکس و فیلم زیاد بفرستید. ✨ خدمت به زائرین را که خدمت در دستگاه اهل بیت علیهم السلام است در فیلم ها و عکس هایتان روایت کنید. منتظریم🌹 دوربین شما باید چشم همهٔ ایران باشد. @jaryaniha
«یادگار‌ مادربزرگ» وقتی برای آش نذری آخر صفر سراغ ظرف های قدیمی مادربزرگ رفتیم، گویا گلستانی بود پر از عطر و رنگ. ⁦✍️⁩خانم افشار 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«چوب پَر» به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بی‌تابی. در بغل مادرش پیچ و تاب می‌خورد. داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال می‌کرد که با چوب پرش، صف‌ها را منظم می‌کرد. خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچه‌ام از شما توقع کرده» _ از من؟! رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟» بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمی‌داشت و گریه‌اش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بی‌تفاوت از کنارش رد شدید. صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف می‌کرد. ⁦✍️⁩ خانم زهرا ملک‌ثابت 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرشته ای به نام خادم» درمیان انبوه جمعیت زوارامام رضا علیه‌السلام بودیم.دستم به دست مادرم بود. برای لحظه ای احساس کردم دستم رها شد و بین جمعیت گم شدم، مادرم ازمن جدا شد. دنیا دور سرم چرخید، مادرم آلزایمر داشت، حالا میان انبوه جمعیت کجا مانده بود؟ اشک هایم بسرعت جاری شدند. فقط دور خودم می چرخیدم، خادم حرم با چوب پرش روی شانه ام زد: «چی شده خواهر؟ گفتم: «مادرم رو گم کردم آلزایمر داره. این عکسشه.» خادم از من دور شد و من دائم زمزمه می کردم: «یا امام غریب منو و مادرم غریب هستیم خودت کمک کن» که با ضربهٔ چوب پر خادم به خودم آمدم: «خانم خانم زودبیاید اینجا!» مادرم بود کنار یکی ازدرهای ورودی حرم نشسته بود. بغلش کردم و بوسیدمش خدایا شکرت. خواهر خادم نگاهی به من کردولبخندی زد گفت «امام رضا خودش ازمهموناش مراقبت می کنه.» ⁦✍️⁩ لیلا سالی،ازشهر خرم آباد 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
✨🥺ز کودکی خادم این تبار محترمم...💚✨ 📸عکاس: آقای مهدی انتظاری 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عکس ۲» ✨🥺ز کودکی خادم این تبار محترمم...💚✨ 📸عکاس: خانم آزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرشتهٔ کتری به دست» دلش می‌خواست خودش برای مهمان‌ها چایی بریزد! از خانه‌شان کتری آورده بود. می‌آمد توی آشپزخانه، به حد وسعش کتری را برایش پر می‌کردند، بعد انگار که فرشته‌ای باشد صاحب بال و رونده روی ابرها، برای هر کس که میلش می‌کشید چای می‌ریخت! یک لحظه در قسمت زنانه بود، چند دقیقه بعد توی ایوان، سر که می‌گرداندی داشت برای پیرمردی خسته و از راه رسیده چای می‌ریخت، و گاهی هم توی حیاط پیدایش می‌کردیم. خادمی چنین بی‌ریا، و صاحب مجلسی بی نهایت رئوف. چه ترکیب کم نظیری. هرکس دخترک را می دید لبخند گرمی بر صورتش می‌نشست. ⁦✍️⁩خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عمل به وظیفه» در گروه همکارانم پیام می گذارم و آدرس موکب ها را می پرسم. بعدش می نویسم:«برای یک خانم باردار آیا کاری هست؟» می خندند. از شرایط و حال و روزم باخبرند، اما ناامیدم نمی کنند و می گویند تو بیا، کار برایت پیدا می شوم. روز بعد حال و روز جسمم بهم ریخت. دردی به جانم افتاد که عقل و شرع حکم می کرد برای حفاظت جان امانت الهی، استراحت کنم. خودم در خانه و دلم بی قرار خدمت در موکب ها بود. در این بی قراری ها راهی به ذهنم رسید. گوشی را برداشتم و پیام موکب همکاران و یکی دو پیام درخواست نیرو برای خدمت را به چند نفری که می دانستم شرایط خدمت دارند فرستادم. بعد تسبیحی دست گرفتم و برای سلامتی زائرین و خادمین صلوات فرستادم. این چند روز که وظیفه ام استراحت است، لبانم ذکر می گویند برای سلامتی و آرامش زائرین. شاید این ها هم خدمتی محسوب شود در درگاه امام، او رئوف است، امید دارم که قبول می شود. ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شست و شو» دیگ آخر را شست و گذاشت کنار ایوان، امسال مسئول شستن دیگ ها شده بود، نذر داشت، هر شب می شست و زیر لب زمزمه می کرد: آقا جان، ضامنم شو، با رأفتت، جسم و جان مرا هم پاک کن... . ⁦✍️⁩فاطمه ممشلی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«قاب آشنا» چه قاب آشنایی...! چقدر شبیه عکس های قدیمی است. آن تصاویری که نشان می‌داد زنان سرزمینم مبارزان پشت جبهه‌اند. هرجایی که می‌شد و امکانش بود، از خانه‌های یکدیگر گرفته تا مسجد و حسینیه و مدرسه و ... دورهم جمع می‌شدند تا برای دفاع از عقیده‌ی خود، خدمت کنند. خدمت همان است. و همان‌قدر مقدس. روزی برای سربازان این مرز و بوم روزی هم برای زائرانش...» ✍ خانم زهرا انصاری زاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱