بسمالله...🌱
«زینت خانم نفس نفس زنان سماور را از زیرزمین می آورد بالا.
خاله سمیه با یک دست گلاب را می ریخت توی حلوا و با دست دیگر آن ها را تند تند هم می زد.
فخری خانم هم آنطرف حیاط با دقت زیاد دانه های خرما را روی هم می گذاشت تا شکل خرماها دقیقا شبیه یک کوه شود.
روز اول محرم بود و همه آمده بودند تا برای شب، حسینه را آماده کنند.
بچه ها توی حیاط، غرق تماشای دیوارهای سیاه پوشی بودند که شب قبل عمو صادق آن ها را نصب کرده بود؛ نوشته ها را نگاه می کردند و به نوبت هر کس یک پرچم را می خواند.
«یا اباعبدالله الحسین، یا اباالفضل العباس، یا...»
_صبرکن، سوگل، جونِ من صبر کن، تو هیچی نگو بذار این یکی رو من بخونم، لبیک یا حسین، درست خوندم سوگل؟
_آره نرگسی درست خوندی، حالا بیا با هم اون پرچمی که اون بالاست رو بخونیم، همونی که روش شعر نوشته.
همانطور که بچه ها داشتند بازی می کردند عمو صادق یااللهکنان همراه چند مرد دیگر وارد شد تا هم دیگ را بگذارد و هم به حاج خانم ها بگوید اگر زحمتی نیست حیاط را هم آب و جارو کنند.
فخری خانم بعد از رفتن عمو صادق همهی حلوا و خرماها را چید توی اتاق و بچه ها را صدا زد و گفت:
_گل دخترا بیاین اینجا کارتون دارم.
بچه ها همگی جمع شدند و فخری خانم گفت: بچه ها ممنون میشم یک ساعتی اینجا بنشينید، هم از حلوا و خرماها مراقبت کنید هم از این آقا سید رضا کوچولوی ما .
بعد از این که بچه ها به خاله فخری قول مراقبت از همه چیز را دادند، فخری خانم رفت تا همراه خانم های دیگه حیاط را آب و جارو کنند.
بعد از رفتن خاله فخری بچه ها مشغول بازی با سیدرضا بودند که ناگهان یک بچهْ یاکریم از بیرون حیاط پرید توی اتاق.
مادرش بیرون اتاق قوقو کنان جوجه اش را راهی اتاق کرده بود تا از دست گربه ای که به خانه شان حمله کرده بود نجاتش دهد.
یا کریم کوچک تر از آن بود که بتواند پرواز کند.
گربه بیرون از اتاق میو میو کنان منتظر بود تا هرچه زودتر جوجه ی بی پناه را بخورد.
بچه ها تا متوجه گربه شدند سریع جوجه را برداشتند و گربه ی بیچاره را فراری دادند.
گربه میومیو کنان و عصبانی دمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد.
حالا بچه ها مانده بودند و یا کریمی که گربه ی بدجنس خانه اش را خراب کرده بود.
یاکریم غمگین و ناراحت گوشه ی اتاق نشست و آرام آرام قوقو می کرد.
نرگس و سوگل وقتی دیدند خانه ی یا کریم بیچاره خراب شده با هم تصمیم گرفتند تا جعبهای بردارند و برای آن ها خانه درست کنند تا هم از حمله های آقای گربه در امان باشند و هم از گرما و سرما.
جعبهای برداشتند و با گذاشتن مقداری پشم و چند سیخ و مقداری چوب، برای یا کریم و جوجه اش خانه درست کردند و گذاشتند کنار آنها .
یا کریم با دیدن خانهی جدیدش چشمانش برق زد و برای تشکر از بچه ها به آرامی سرش را می مالید به دستان سوگل و نرگس، او اول با نوکش جوجه را راهی خانه کرد و بعد هم خودش رفت کنار جوجه اش نشست.
نرگس سوگل از دیدن این صحنه خیلی خیلی خوشحال شدن.
همانطور که دستان هم را گرفته بودند و از خوشحالی بالا و پایین می پریدند، ناگهان چشمانشان به سیدرضا افتاد که درست نشسته بود وسط سفره و درحالی که یک دستش پر از حلوا بود و دست دیگرش دانه های خرما، چشم دوخته بود به قندان های پر از قند.
سوگل با چشمانی که از تعجب و خنده گرد شده بود بلند فریاد زد: وای نرگس کوه خرمای خاله فخری ریخت!
نرگس با سرعت دوید سمت سید رضا و بغلش کرد، اما انگار دیر بود، سید رضا همه چیز را خراب کرده بود.
نرگس با نارحتی گفت: حالا چه کار کنیم؟ ما به خاله فخری قول دادیم.
در اتاق به صدا درآمد. سمیه خانم بود.
او اول از دیدن یاکریم های داخل اتاق چشمانش گرد شد اما بعد با دیدن سیدرضا در آن وضعیت خنده اش گرفت.
بچه ها که دیدند خاله سمیه آمده، سریع در را بستند و تمام ماجرا را برایش تعریف کردند و گفتند: به خدا خاله جان ما اگر به داد جوجه و مادرش نرسیده بودیم، حالا معلوم نبود چه بلایی به سرشان می آمد.
سمیه خانم که نگرانی بچه ها را دید گفت: اشکالی ندارد، شما امروز به این پرنده ی نازنین کمک کردید، من هم به شما کمک می کنم، البته شما هم باید در پختن حلوا و چیدن دوباره ی خرماها به من کمک کنید.
بچه با خوشحالی قبول کردند.
آن شب بچه ها در کنار بازی با جوجه یاکریمشان گاهی اوقات نیز به سمیه خانم در پذیرایی از میهمانان کمک می کردند.»
✍سمیرا خسروپور
#داستان_هیئت
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#فراخوان
دومین پویش 🌷روایت خادمی🌷
🔹محورهای روایت نویسی:
۱. خدمت به زائران در مسیر پیاده روی و موکب های اطراف مشهد و مواکب اسکان
۲. روز شهادت امام رضا علیه السلام و حال و هوای خیابان های مشهد
۳. مراسم سوگواری شهادت امام رضا علیه السلام(هیئات و روضه های خانگی)
۴. نشانه های وحدت اسلامی، مقاومت اسلامی و شهدای مقاومت در مراسمات عزاداری.
۵. عزاداری و انتظار فرج.
مهلت ارسال آثار تا ۱۴ شهریور است.
📸چنانچه روایتها دارای عکس متناسب با موضوع باشند،قابلیت بالاتری برای انتشار خواهند داشت.
✨ به سه اثر برگزیده هدایای متبرکی اختصاص داده شده است.
ارسال آثار و کسب اطلاعات بیشتر:
@teymourzade
@ghalam118
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
1_11829881717.mp3
1.53M
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
#شهادت_امام_رضا
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
امروز سه #اثر_برگزیده
🌷اولین پویش روایت خادمی🌷
که در سال گذشته برگزار شد را بخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_خادمی
از راه رسیده بودیم،شوق زیارت امان نداد به جایی جز حرم فکر کنیم.
از ورودی مشهد ، تابلوهای <حرم مطهر> را دنبال کردیم تا رسیدیم به ملجأ درماندگان.
قبل از هر دعا و نماز و زیارتی،نیاز به وضو بود؛برای همین از اولین خادم سراغِ سرویس بهداشتی را گرفتیم.
وارد سرویسهای بهداشتی که شدیم، دوستم با خنده گفت : از اتاق من تمیزتره!
دقیقتر نگاه کردم؛راست می گفت.
زمین از تمیزی برق می کشید.
دنبال علت تمیزی چشم چرخاندم و یافتمش!
در اتاقک نشسته بود.
همیشه نام خادم الرضا که می آمد،لباس های سورمه ای اتو کشیده یا چوب پر های سبزرنگ در ذهنم مجسم میشد؛ اما این بار فرق داشت!
حسابی توی فکر بودم و غبطه خوردم به خادمی اش که به چشم کسی نمی آمد.
از شهید حججی آموخته بودم که گمنام ها را خدا بهتر می خرد.
با جمله ی _تو که هنوز وضو نگرفتی! به خودم آمدم.
وضو گرفتیم و به سمت صحن انقلاب راه افتادیم.
حسرت خادمی بدجور به دلم نشسته بود.روی فرش ها نشستیم و بغضم شکست.
باید راهی پیدا می کردم تا خودم را در زمره خادمان جای دهم.
کمی آنطرف تر دستمالی روی زمین افتاده بود.
برداشتمش و به خیال خادمی،به سطل زباله انداختمش.
هیچ وقت فکر نمی کردم کاری به این کوچکی،دلم را آرام کند...
✍محدثه امامی نیا
#اثر_برگزیده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
« محمدباقر »
4 ساله است آمده و میگوید که هندوانه میخواهد، میگویم تمام شده، گریه میکند، دلم کباب میشود، از کجا باید این وقت شب در موکب برایش هندوانه پیدا کنم!
میگویم محمدباقر من برایت یک چیز خوشمزه دیگر میآورم، میخندد و قبول میکند. دستم را جلو میبرم و میگویم حالا دوستیم با هم میگوید بله، میگویم بزن قدش، محکم میزند، آخ که میگویم خوشش میآید و بعدی را محکمتر میزند، میگویم پیاده آمدی قوی شدی، بیشتر خوشش میآید، بعد میگوید پیش ما بیا، میپرسم از کجا آمدید؟ مادرش میگوید جوین و بعد توضیح میدهد که برایش موز خریده و خورده است. ادای گریه درمیآورم که محمدباقر من موز میخواهم چرا برایم نگه نداشتی؟ میگوید برایت یک پلاستیک موز میخرم، میخندم و دوباره دست دوستی میدهیم، میرود و در حیاط موکب مینشیند، میروم از بچهها میپرسم تا خوردنی برایش پیدا کنم، یکنفر بيسکوئيت کرمدار میدهد، برایش میآورم، با خوشحالی و لذت مشغول خوردن میشود.
از مادرش میپرسم از جوین با این بچه پیاده آمدی؟ میگوید از من تندتر میآمد اما هر جا خسته میشد به پشتم میبستم. میگویم محمدباقر خیلی مرد شدی، میگوید شما محمدباقر ندارید؟ میگویم نه، ۴ تا انگشتش را جلو میآورد اما میگوید برایت ٢ تا محمدباقر میخرم، میگویم آخ جون چه خوب، میگوید بعد تو محمدباقرت را بیاور که با من بازی کند. قبول میکنم و به خوردنش ادامه میدهد.
دارم فکر میکنم مردمی که محمدباقرها دارند، نه کم میآورند، نه خسته میشوند
و نه تسلیم... 🌱
✍️خانم ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
#اثر_برگزیده
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
1_11658406015.mp3
2.17M
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
نویسنده: محدثه امامینیا
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«چوب پَر»
به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بیتابی. در بغل مادرش پیچ و تاب میخورد.
داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال میکرد که با چوب پرش، صفها را منظم میکرد.
خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچهام از شما توقع کرده»
_ از من؟!
رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟»
بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمیداشت و گریهاش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بیتفاوت از کنارش رد شدید.
صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف میکرد.
✍️ خانم زهرا ملکثابت
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
روایت خادمی 2.mp3
1.15M
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
نویسنده: هما ایران پور
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
بسم الله . 🌱
از امروز آرام آرام زائران قدم بر چشم ما اهالی مشهد میگذارند.
و انشاالله اینجا آثار ارسالی دوستان
در پویش🌷روایت خادمی🌷
را باهم میخوانیم.
#روایت_خادمی
«لطفا کِشوی آخر باز نشود!»
چند روز است که دارم زائرخانه ی امام رضا علیهالسلام را میشورم و میسابم.
البته با اجازهی آقایم امام رضا علیهالسلام
خودمان هم در این زائرخانه ساکنیم و این باعث دردسرم شده.
از آن طرف گاز را دستمال میکشم و از طرف دیگر کودکم میآید دست میمالد روی شیشهاش.
از آن طرف فرش را جارو میزنم و وقتی برمیگردم میبینم پسرم نشسته روی فرش نان و حلواارده میخورد.
حتی کشوها را ریختم و دوباره چیدم. با این حال کشوی آخر همیشه کشوی خالهبازی بچهها بوده و هر روز چند مرتبه باز میشود و واکاوی میشود...
آقایم امام رضا علیهالسلام خوب فهمید که من با بچههایم هیچ کار دیگری نمیتوانم بکنم. میگویند هر کس با هر چه دارد در این سیل عظیم ثواب شریک میشود. من هم که نه میتوانم غذایی بپزم و نه میتوانم جایی بروم برای خدمت، آقایم خودش چند مهمان را مأمور کرد که روز شهادتش بیایند مشهد و جا نداشته باشند و من این دارایی، یعنی همان جایی که زندگی میکنم را خالی کنم و در اختیارشان بگذارم.
اما این تنها دارایی را باید خوب جوری تحویل حضرتش بدهم. دلم میخواهد برق بزند و کادوپیچ باشد.
با وجود اینکه هیچکار خاصی از من خواسته نشده اما تا لحظه آخر که زائرخانه را تحویل بدهم درگیر نظافتش هستم. برای مثال چند مرتبه است که روی میز لکهی آب میوه ریخته و دوباره دستمال کشیدهام. امیدوارم بالاخره کارهایم قبل از بستن در تمام شود.
فقط آقاجان میشود یک کاغذ بچسبانم بزنم روی کشوها و بنویسم« لطفا کشوی آخر باز نشود ؟»
✍ثریا عودی1⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
صاحب مجلس کیست؟
دل توی دلم نبود. منتظر بودم محمّد بیاید و حرفم را بزنم. چند روزی میشد که در فکرش بودم، و حالا با اطمینان میخواستم انجامش بدهم.
دوروبر خانه کوچکمان را نگاه میکردم. تعداد افرادی که روی مبلها و زمین جا میشدند میشمردم.
هر جور حساب میکردم نمیشد همه فامیل را یکجا دعوت کرد. پس تصمیم گرفتم دو نوبت در خانهام روضه برپا کنم.
توی همین فکرها بودم که صدای چرخیدن کلید را شنیدم. محمد بود.
چند دقیقه بعد کنار دو لیوان چای خوش عطر نشستیم به حرف زدن. خدا خدا میکردم که برای هزینه های پذیرایی مشکلی نباشد. محمد هم با دو نوبت روضه موافق بود. میگفت اینطوری هزینه هم تقسیم میشود و برای او راحت تر است.
روز بعد شروع کردم به تماس گرفتن. آخرین نفر دخترعمهام بود. با اینکه میدانستم آن ساعت در مدرسه است، شمارهاش را گرفتم. می ترسیدم مشغول کارها شوم و از قلم بیفتد. اما فکر این جایش را نکرده بودم که او با خاله جان همکار است. به محض اینکه اسم روضه را بردم گفت:«اتفاقا فرزانه خانم هم الان تودفتره.»
و با صدای بلندتری از قبل ادامه داد: خانم رویایی پس فردا روضه دعوتیم. میام دنبالتون باهم بریم.
کارد می زدی خونم در نمیآمد. حالا مجبور بودم دو تا خاله دیگرم را هم بگویم.
خداحافظی که کردم،گوشی را انداختم روی مبل. همه برنامه هایم به هم خورده بود. باز دوروبر خانه را نگاه کردم و در خیالم فامیلها را نشاندم روی مبلها و کنار پشتی ها.مجبور بودم چند نفری را هم بگذارم وسط خانه،بدون تکیه گاه. نه فایده نداشت.جا نمیشدند. تازه حساب بچه ها که جدا بود و جایی برای بالا و پریدن های همیشگی شأن میخواستند. آن یک اتاق کوچکمان هم کمکی نمیکرد. اما چارهای نداشتم. نمیخواستم خاله ها ناراحت شوند. دلم را زدم به دریا، گوشی را برداشتم و آنها را هم دعوت کردم.
حالا مانده بودم چطور به محمد بگویم.
عصر که با آن کتیبه بزرگ یا حسین از در وارد شد یکهو دلم ریخت پایین و بی مقدمه همه چیز را برایش تعریف کردم.
او هم اول لب و لوچهاش را کج و راست کرد. اما بعد با لحن کشداری که بی خیالی در آن موج میزد گفت: «حالا برو چند تا پونز بیار کتیبه رو بزنم. امام حسین خودش جور میکنه بهار جان. نگران نباش»
آخرین پونز را که به محمد دادم گوشی ام زنگ خورد. خاله بزرگم بود. با خودم فکر کردم نکند بخواهد کسی را با خودش همراه کند. انگار فوبیای بیشتر شدن مهمانها را گرفته بودم. انگشتم را گذاشتم روی تلفن سبز رنگ صفحه گوشی و در دلم گفتم بسم الله، انشاالله که خیره.
خاله بعد از سلام و احوالپرسی های همیشگی ادامه داد:«بهار جان یک چیزی میگم نه نیاری ها. یک نیّتی چند ساله کردم که اگر جوونا همت کردن و برا اهل بیت جشن یا روضه گرفتن یک بخشی از کارها و هزینه ها شون با من باشه. اگر موافقی و تو برنامه ت بوده، حلوای روضه ت با من. سه تا دیس کافیه به نظرت؟»
چند لحظه ای سکوت کردم. و بعد گفتم : «آخه خاله جون اینطوری من شرمنده تون میشم.شما مهمونید»
اما خاله اصرار کرد و گفت دوست دارد به امام حسین خدمت کند. دیگر جایی برای اما و اگر نبود. قبول کردم.
تماسم که تمام شد رو کردم به محمد. سرش پایین بود. صدایش را آرام تر از همیشه شنیدم: «هی،هی، قربون امام حسین».و بعد از در آپارتمان بیرون رفت تا پرچمی را که برای جلوی در بلوک گرفته بود نصب کند.
ادامه دارد....
راوی: بهار تازهکار
✍2⃣ ف. فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
همراهان عزیز 🌱
شما هم میتوانید مثل خانم فرشتیان راوی #روایت_خادمی
دیگران باشید.
روایت خادمی 6.mp3
3.64M
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
نویسنده: رقیه سادات ذاکری
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
موکب نوهها
پاهای ۸۸ سالهاش توان رفتن به زیارت ندارد. سالهاست که به کمک واکر در خانهاش این طرف و آنطرف میرود، اما نبض حال و هوای بچهها، بهخصوص نوهها دستش است. همهشان میدانند روز آخر صفر، مهمان بیبیعزیز هستند. با این همه به تکتکشان زنگ میزند: دخترها، پسرها، نوههای متأهل. از وقتی خواهر و برادر بیبی عزیز هم به رحمت خدا رفتهاند، بچهها و نوههای آنها هم را هم دعوت میکنند. همه برنامه آن روز را میدانند. مردها پای پیاده به زیارت حضرت رضا میروند، خانمها هم با کمک هم آش میپزند، دعای توسل میخوانند. ظهر هر کس هرجا هست، خودش را به آش بیبی عزیز میرساند. بیبی عزیز کنار سفره روی مبل مینشیند و با لذت به جمع نگاه میکند. هراز گاهی هم با لبخند نمکینی به نوههای کوچکتر نگاه میکند و میگوید:« الحمدلله، امسال هم عمرم کفاف داد روز شهادت آقا، حرم بروید و مهمانم باشید من هم از دیدن نوههام کیف کنم!»
بزرگترها میدانند منظور بیبیعزیز این است که بقیه سال اینطوری دورهم جمع نمیشوند تا چشمش به جمع نوههایش روشن شود. بزرگترها این را میفهمند اما کاری نمیکنند، این تدبیر بیبی است که همه را در این روز عزیز در موکب خانهاش جمع میکند.
راوی: ح. نهاوندی
✍ 3⃣تیمورزاده
#شهادت_امام_رضا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
مهمان داریم
همسایه در میزند و سکوت نیمه شب خانه میشکند.او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه میآورد تا خانهمان و ماشین لباسشوییمان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین.
هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من میشنوم.
این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمیشنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمیبینند.
تحفه ها را که تحویل میگیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه میزنم. خوش آمد میگویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست.
انگار صدای صاحب لباسها میشنوم:
_«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.»
_« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد
راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.»
_« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر میشود!
انگار چفیه اش را نشانم میدهد و میگوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.»
چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی میکنند. به همه شان میگویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.»
نیمهشب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است.
همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند.
✍4⃣یعقوبی
#شهادت_امام_رضا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
#روایت_خادمی صاحب مجلس کیست؟ دل توی دلم نبود. منتظر بودم محمّد بیاید و حرفم را بزنم. چند روزی می
صاحب مجلس کیست ؟
قسمت ۲
من هم مشغول گردگیری خانه شدم. و تا روز بعد آنقدر کار داشتم که دیگر از نگرانیهایم یادم رفت.
یک ساعت مانده به آمدن مهمانها دوباره دلشوره کوچک بودن جا افتادم به جانم. اما دیگر فرصت نداشتم چاره ای برایش بکنم. با خودم فکر کردم آشپزخانه و تراس سه متری مان هم هست. خدا را شکر آن روز نه آفتاب شدیدی بود و نه باران. نفس عمیقی کشیدم و باز زدم به دل کارها. همه چیز به موقع آماده شد. لباس مشکی ام را هم از کمد بیرون آوردم و پوشیدم. دستی به موهایم کشیدم و سعی کردم در آینه زیاد خودم را نگاه نکنم. می ترسیدم نگرانی را در قیافهام ببینم و بیشتر دلشوره بگیرم. با صدای زنگ دویدم بیرون از اتاق. چهره خاله جان را در قاب صفحه آیفون دیدم. دخترها ونوه هایش هم بودند. زن ها هر کدام یک دیس حلوا دستشان بود. دختر و پسرهای کوچکشان توی پله ها حسابی سروصدا کردند و بالا آمدند. مشغول تشکر و احوالپرسی بودم که کسی زنگ واحد را زد. چادر رنگیام را سرم گذاشتم و رفتم جلوی در. همسایه بود. از یک ماه قبل که آمده بودیم به این آپارتمان چند باری توی پله ها دیده بودمش. بالبخند سلام کردم،اما در دلم رخت میشستند. فکر کردم الان بفهمد روضه داریم باید دعوت کنم بیاید داخل. وقتی شروع کرد به حرف زدن بیشتر نگران شدم:«ببخشید، من تو پله ها مهموناتون رو دیدم، متوجه شدم روضه دارید.»
لبخند زدم و گفتم بله.
و او ادامه داد:«میخواستم بگم اگر دوست داشتید بچه های مهموناتون رو بفرستید خونه ما، من مربی مهدم. دهه اول هم هر شب میرم تو هیئت محل برا حسینیه کودک. هر وقت هم همسایه ها روضه دارن، خونه مون در خدمت بچه هاست.»
قند در دلم آب میشد و میشنیدم. لبخندم کش میآمد و میشنیدم. و بغض ریزی همزمان گلویم را قلقلک میداد.
هنوز داشتم میگفتم چه عالی، که نوه های عمه جان اجازه هایشان را گرفتند و دویدند توی پله ها.
تشکر کردم،در را بستم و به اتاق پناه بردم. دلم میخواست نرم نرم در خلوت و تنهایی گریه کنم. یادم آمد سالها قبل جایی شنیده بودم صاحب مجلس اصلی در روضه ها خود اهل بیت هستند و خودشان هم کارها را پیش میبرند. حالا این حرف داشت مثل عطر عودی که فضای خانه را برداشته بود در تمام جانم نفوذ میکرد. خودم را جمع و جور کردم. برگه آچهاری برداشتم و دادم به دخترعمهام. از او خواستم بنویسد : حسینیه کودک واحد ۱.
و دوباره پا تند کردم سمت آشپزخانه. باید چای را دم می گذاشتم.
راوی:بهار تازه کار
✍ف. فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
🌱
#روایت_خادمی
همیشه مثل خربزه کال حرف میزد.
نصفه و نیمه
«میشود بروی حرم»
....
حتی نگفتم هوا انقدر گرم است که چشمهایم تار میبیند
خودم این خادمی را قبول کرده بودم:
«هر کسی کاری دارد بگوید میروم حرم ، زنگ میزنم و خودش با امام رضا صحبت کند»
از آن روز مِهر خادمیام بین خودم و امام رضا بسته شد
......
میرفتم، یک گوشه دنج پیدا میکردم و مینشستم و گوشی را میگذاشتم روی زمین و......
وجدانا حرفهایشان را هم گوش نمیکردم
همین که حالشان خوب میشد بساطم را جمع میکردم و برمیگشتم
حواسم بود به جای خودم حرف نزنم ،این حرم به نیت او بود.
آنقدر روی این نیت حساس میشدم که یکی دو بار نزدیک بود به جایشان عکس یادگاری بگیرم.
من خادم رساندن حرفها بودم و باید امانت داری میکردم.
میدیدم که چگونه حرفها در هوا بال میزند و همانجا میماند تا دل صاحبش خالی شود..
اصلا هر جوری هم که فکر کنی این همه کبوتر در حرم....
حتما خادمهای رساندن حرفها زیاد است🌱
اصلا کاش میشد به تمام مشهدیها لباس خادمی تن کرد
همه به یک نسبت خادمالرضائیم🦋
گاهی خادم حرم ندیدهها.....
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
✍ مخاطب کانال: خانم مریم قاسمی5⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
✨بستهٔ آجیل مشکل گشا✨
🏴جهت پذیرایی زوار امام رضا علیه السلام
در ایام شهادت ایشان و روزهای آخر صفر🏴
با سلام و احترام خدمت اعضا و مرتبطین گرامی🌸
در نظر داریم در راستای خدمت و تکریم زوار امام رضا علیه السلام قدمی برداریم.
باشد که مقبول افتد... . 🤲
چنانچه تمایل دارید در این امر مشارکت نمایید می توانید مبلغ مورد نظر خود را به شماره کارت زیر واریز نمایید:
5022291316867108
بانک پاسارگاد-فهیمه فرشتیان
✅جهت رساندن آجیل نذری می توانید با جناب آقای کاظمی 09387060719 هماهنگ بفرمایید.
✅توجه داشته باشید بسته بندی توسط خدام هیئت در محل انجام می شود. ترجیحا از بسته بندی در منزل خودداری بفرمایید.🙏
✅ خواهران محترم برای کمک در بسته بندی با خانم درانی @Mdorrani در ایتا هماهنگ نمایند.
✅در صورت خرید در سلامت و کیفیت آجیل دقت لازم را مبذول بفرمایید. 🌷
💠لطفا این پیام را برای محبین اهل بیت علیهم السلام که دوست دارند در ایام آخر صفر قدمی در مسیر خدمت به خاندان ولایت و کرامت بردارند ارسال نمایید.
روایت خادمی 1.mp3
930K
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
نویسنده: انسیه سادات یعقوبی
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
من یک جاماندهٔ پر سابقه بودم. یعنی کلا وقتی سهم ها را مشخص می کردند برای من حکم جاماندگی زده بودند انگار! یکی از زیبایی های زیارت اربعین، تلاش و خدمت عراقی ها در راه اهل بیت علیهم السلام است که ما جامانده ها از قاب تلویزیون تماشا می کنیم. آن سال، دیگر از تماشا خسته شدم. تصمیم گرفتم حالا که نمی توانم به آن فضا دست پیدا کنم، تا جایی که در توانم هست آن را خودم در همینجا ایجاد کنم. حتی شده با یک اقدام کوچک.
با دوستانم نشستیم و گفتیم بیاییم بسته های نخود و کشمش درست کنیم.
رفتیم چند کیلو نخود و کشمش خریدیم. اما فردایش که در حال بسته بندی بودیم دیگر فقط نخود کشمش نبود، خودمان هم نفهمیده بودیم چطور این تنوع در بسته های آجیل ما ایجاد شده. یک نفر خرما، یکی گردو، آن دیگری بادام آورده بود. بنده خدایی چند کارتن رنگینک و چوب شور برای کودکان آورده بود. یکی زنگ زد که ۲۰۰ ساندویچ اولویه درست کرده ام هر جا آجیل هایتان را می دهید اینها را ببرید... . احساس می کردیم عشق اهل بیت علیهم السلام دارد از زمین و زمان می جوشد، از قلب آدم ها عبور می کند و از جاهایی که اصلا انتظارش را نداشتیم اقلام پذیرایی می رساند.
آن شب وقتی نذری ها را به موکبی در میدان فردوسی مشهد بردیم، خادمان آنجا فکر می کردند ما از هیئت خاصی هستیم که انقدر نذری آورده ایم. خبر نداشتند کار ما فقط از چند کیلو نخود و کشمش شروع شد!
نویسنده:آلا براتی6⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.