بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_خادمی
🌻خانه ای که عاقبت بخیر شد🌻
قرار بود همین روزها تخریب شود و جایش را به آپارتمانی جدید بدهد. تازه خانه را خالی کرده بودیم و چند کوچه آن طرف تر جایی نزدیک مسجد را اجاره کرده بودیم . چند روز قبل امام جماعت بعد از نماز از هم محله ای ها خواستند تا اگر مکانی برای اسکان زائران دارند در اختیار قرار دهند. آن روز حسرت خوردم که حیف کاش خانه قبلی مان بودیم و طبقه پایین را در اختیار زائران آقا می گذاشتیم. روز بعد دوباره امام جماعت مسئله را مطرح کردند. این بار فکری مثل جرقه در ذهنم گذشت. آیا نمی شود تخریب خانه را به تاخیر انداخت ؟ اما بلافاصله چیزی یادم آمد. باز به در بسته خوردم. قول موکت های خانه را به پدرم داده بودم که به تمیزی موکت ها حساس بودند. قرار بود فردایش بروند و موکت ها را جمع کنند.هر چه با خودم کلنجار رفتم دیدم نمی شود به ایشان بگویم که فعلا موکت ها را جمع نکنند. اما جمله ای با قوت در ذهنم مرور میشد. امام رضا هوای همه ی زائران شان را دارند. ان شاءالله برای این زائران هم جایی پیدا می شود.
فقط یک روز دیگر گذشت که به طرز عجیبی معجزه وار نظاره گر مهمان نوازی امام رووف شدم.
صبح فردا معمار تماس گرفتند و از همسرم اجازه گرفتند تا خانه را در اختیار زوار بگذارند و گفتند خانه را کاملا با فرش و ... تجهیز می کنند. در دلم گفتم قربان شما آقا که کریم ترین کریمان عالم در برابر لطف شما ذره ای نیستند و خودتان بهترین و کامل ترین مهمان نوازی ها را از مهمان تان دارید.
چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که تقارنی عجیب تر حال دلم را دگرگون کرد.
دقیقا ساعتی که پدرم برای جمع کردن موکت ها رفته بودند آقای معمار را دیدند که ماجرای زائرانی که قرار است به مشهد بیایند را برای شان گفته بود. پدرم هم با خوشحالی قبول کرده بودند موکت ها همان جا بماند تا به قدم زائرالرضا متبرک شود.
امروز به خانه سر زدم و بابت عاقبت بخیری اش تبریک گفتم.
ماشین های زائران جلوی خانه پارک شده بودند و صدای بازی و شور و حال بچه ها از زیرزمین می آمد.
نویسنده: آمنه افشار 0⃣1⃣
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
[ میبینید و میخوانید، اما ندیده و نخوانده بگیرید]
پیشتر گفته بُدم قلبِ من از آنِ شماست
نه فقط قلب، که دل داد به تو جان و روان
رفتم و با پدر اندر پدرت حرف زدم
بگذریم گر نسپرد گوش به این داد و فغان
اهل هستم و نه نااهل کَرمدارِ وجود
اهل مشهد و مجاور که طلب دارد امان
هفتهای را به کفایت دو سهروزی حرمم
که دهی هم طلبم را و امان را به گران
دو سه سالیست که اینگونه شدم آقاجان
مُتحول، مُتحیر و رها زین خفقان
آرزو دارم و خواهان وجودش هستم
که نباشد به جوان میلِ نگاهش نقصان
البته ظَنّ بدی بر من مسکین نزنید
نظرم پر شده از وسعت جانِ یزدان
در شهادت به در خانه تو آمدهام
تا مرا هم به وصالی برسانی که همان
ز ادب دور بُوَد صحبت اینگونه من
به بزرگی خودت عفوم کن آقاجان
باز هم من گله کردم و هیاهو کردم
باز هم مدح نکرد این قلم بیوجدان
**پینوشت
جان: متصلهٔ روح و جسم
روان: متصلهٔ جسم و ذهن
پدر اندر پدرت: حسین علیهالسلام
که دهی هم طلبم را و امان را به گران:
_ ایراده؛ عیبه دختر، کفر نگو؛ شرکه.
_ قاعده؟ قاعده خودم؛ اصل و اساس همونه که گفتم. دوست دارم پررو پررو برم و بیام، زیاد بخوام؛ میدن به مولا. کم که ندارن؛ بینهایت دارن، بینهایت...
_ تصدقت؛ درسته اصل کلومت. خودِ کلومته که بده، اَخه.
_ بده اَخه نکن واس ما بیبی؛ خدا عاشقِ بچه پرروهاست. خودش گفته بیبی؛ خودِ خدا.
✍🏻مطهره ناطق
سرودهشده در شهریور هزاروچهارصدودو
#امام_رضا علیهالسلام
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
به نیّت بچه زرنگ
همه چیز از دیدن یک مستند شروع شد.
دیگر ۱۰ سالش بود و کسر شأن خودش میدانست بنشیند پای شبکه پویا. از بعضی فیلم و سریالها هم خوشش نمیآمد چون سردر نمی آورد.
آن شب داشت شبکه ها را بالا و پایین میکرد که یکهو خورد به تور مستند_سریال بچه زرنگ. قسمت دوم بود و موضوعش هم زندگی شهید مرتضی عطایی.
همان روز تبلیغش را در فضای مجازی دیده بودم. فوری گفتم :«بذار باشه یک کمش رو ببینم، دوستم تو یک گروهی گفته بود مستند خوبیه».
نگاهی با تردید تحویلم داد و گفت :«باشه ، سه دقیقه خوبه؟»
چانه زدم و تا ۵ دقیقه فرصت گرفتم.قبول کرد.
نشان به همان نشان که یک ربع بعد من پای گاز بودم و او میخکوب پای تلویزیون، از همان شب عاشق مرتضی عطایی شد. از زبلی های او در جا زدن خود به عنوان یک افغانستانی خوشش آمد. از اصرارها و پافشاریها و از دورزدنهای عجیب و غریبش.و از همان جا گردان فاطمیون برایش معنای خاصی پیدا کرد و اصلا کلمه فاطمیون.
امشب که داشتیم از اینجا رد میشدیم گفت:«مامان یک ربع منتظر میمونید تا من به نیّت شهید عطایی برم تو موکب کمک؟»
ناگهان بغضی خودش را نشاند در گلویم. نتوانستم حرف بزنم. سرتکان دادم که بله.
ایستادم و تماشایش کردم.
برایش وَ اِن یَکاد خواندم که ناخودآگاه زیادی به چشمم نیاید.
یک ربع بعد وقتی برگشت،انگار از زیارت حرم خانم زینب آمده باشد دلم میخواست محکم در آغوش بگیرمش.
اما گفتم نکند توی شلوغی خیابان خجالت بکشد. فقط زدم روی شانه اش و گفتم:«قبول باشه بچه زرنگ»
✍فاطمه بهاری 1⃣1⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نشسته بر کجاوه.mp3
2.7M
#بخشخوانی_کتاب
#کتاب_غریب_قریب
نویسنده: شادروان سعید تشکری
گوینده: فاطمه کرباسفروشان
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#روایت_الرضا
#دهه_آخر_صفر
#شهادت_امام_رضا
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
حاجت دل
قسمت اول
روضه تمام شده. مهمان ها یکی پس از دیگری خداحافظی میکنند و از در قهوهای حیاط بیرون میروند.
نوجوانهای خانواده، در حیاط فرش شده، برای خودیها سفره پهن میکنند و بچهها همچنان خستگیناپذیر انگار در دنیایی دیگر، گرم بازی هستند.
با لمس کتیبۀ عزایِ بسته به دیوار، بهشتی از آرامش را زیر دستانم متصور میشوم. صدای گرم برادرم می آید، سرم را برمیگردانم. هردو با چشمانی خسته به یکدیگر میرسیم. لبخندی حواله اش میکنم.
می گوید: «خدا حاجت دلت را داد.
امام رضا چهار زائر تهرانی برایت کنار گذاشته است!»
لبخندم عمیقتر میشود. خدارا شکر میکنم بابت افتخار میزبانی زائران قلب ایران. وسایل بچه ها را جمع میکنم. دخترم فاطمه خیال جداشدن از همبازیهایش را ندارد. او را هم با دادن قول موتور سواری،حواله پدرش میکنم.
مهدی شش ماههام را بغل میزنم و با بوسهایی بر دست پیر مادرِ بهتر از جانم از خانه بهشتیشان خداحافظی میکنم. تا برسیم خانه از شدت خوشحالی انگار روی ابرها پرواز میکنم.
کلید را میاندازم و سریع داخل خانه میشوم تا اوضاع را رو به راه کنم. مهدی را در روروک میگذارم، دستوپا زنان به اینطرف و آنطرف میرود و صدای ذوق کردنش خانه را پر میکند.
اتاق بزرگ را مرتب میکنم و تشک برای خواب مهمانها می اندازم. اتاق کوچکتر را برای خودمان رو به راه میکنم.
فاطمهام با پدرش از موتورسواری سر میرسند.
لباسهایش را عوض میکنم. فاطمه در خانه دوری میزند و از سر محبت خاله خرسیِ، پس گردنی آبداری حواله مهدیِ از همهجا بیخبر میکند.
صدای مهدی در میآید، بغلش میکنم، یکدفعه صدای «یاالله» مردی جا افتاده میآید.
چادر را سرم میکنم و منتظر با لبخندی بر لب، دم در میایستم. حصیر درِ راهرو کنار میرود و دختری با قیافۀ اخمو و موهای پسرانه و کراپ و شلوار به تن با کلاهی بر سر اولین نفر است که وارد میشود. بعد خانمی با مانتو بلند و شالی که از عهده پوشاندن تمام موها برنیامده و آرایش صورتی که قرار بوده است بانو را جوانتر نشان دهد ولی نتوانسته. دست آخر هم همان آقای میانسالی که صدایش را اول شنیدم و خانمی میانسال که چادر رنگی به سر داشت، داخل میشوند... .
✍ رقیه سادات ذاکری
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
#دهه_آخر_صفر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
حاجت دل
قسمت دوم
با دیدنشان کمی جا میخورم.
در ذهنم پوشش زائران امام رضا جور دیگر حک شده بود.
به خودم نهیب میزنم:« امام رضا آنها را طلبیده، تو چکاره ایی؟!»
خودم را جمع و جور میکنم و همانطور لبخندزنان به جایی که برایشان تدارک دیدم راهنماییشان میکنم و امکاناتی را که لازم دارند برایشان مهیا میکنم. مهدی در بغلم با ذوق دستوپا میزند و فاطمه هرازگاهی به قاب گوشی دخترک که پر از شکلک است دستی میرساند.
دختر روی بینی فاطمه میزند و میگوید: «چقد فوضولی تو! سلام هم بلدی؟!»
فاطمه سرخوش لبخندی میزند و میگوید: «سلام عمو!»
دختر خندهایی میکند و در جواب میگوید : «عمو، باباته بچه!»
لبخندی میزنم و میگویم: «برای حموم رفتنتون من همه چیز رو آماده کردم، بازم اگر چیزی لازم دارید بگید!»
دختر و آن خانم مانتوبلند کمی جا میخورند بعد آن خانم با اشتیاق میگوید: «وای چقد خوب! پس میشه از حمومتون استفاده کنیم؟ آخه ما خیلی دوش لازمیم!»
لبخندی میزنم و میگویم: «بله، چرا که نه! لباس هاتونم بزارید توی سبد چرک بیرون حموم تا براتون بندازم توی لباسشویی!»
خوشحال تر میشوند. به سمت حمام راهنماییشان میکنم. فرصتی میشود تا به مهدی شیر بدهم. با خودم فکر میکنم، کاش میشد چند جلد کتاب «ستارهها چیدنی نیستند» را میخریدم و به این خانمها هدیه میدادم. زمانی که خودم این کتاب را میخواندم همیشه با خودم میگفتم برای هر زن لازم است حداقل یک بار این کتاب را بخواند!
معلوم بود دفعه اولشان است در مسیر زیارت، مهمان منزلی میشوند؛ چون بابت هر چیز عادی، خیلی تشکر میکردند و شگفت زده میشدند.
صبح موقع صبحانه، متوجه میشوم دختر به جای کلاه، شال به سر انداخته است. صبحانه که تمام میشود، آقای میانسال به گرمی میگوید: «دستت درد نکنه دخترم خیلی بهتون زحمت دادیم... .
هنوز حرفش به آخر نمیرسد که برادرم عبا و قبا به تن با سطل شله سر میرسد. پیرمرد بلند میشود. برادرم را گرم در آغوش میگیرد و از او هم تشکر میکند. برادرم لبخندی میزند و درحالیکه دست های مرد را میفشرد، میگوید: «شما رحمتید پدرجان. ما به امام رضا خیلی بدهکاریم. شما هم زائرای همین آقایین. انشالله رفتین حرم ما رو هم دعا کنین.»
سه خانم مهمان با لبخند نظاره گر این صحنهاند.
مهمانها آماده رفتن میشوند.
تنها جلد کتاب ستاره ها چیدنی نیستند را که دارم از قفسه برمیدارم تا دم در بدرقه شان میکنم. در آخرین لحظه با دختر و آن خانوم جوان دست میدهم و همدیگر را در آغوش میگیریم. لبخندی میزنم و کتاب را از زیر چادرم در آوردم و درحالی که به سمتشان میگیرم میگویم: این هدیه من به شما. خیلی خوش آمدید. انشالله حرم رفتین مارو فراموش نکنین.
کتاب را میگیرند و بعد از تشکر و خداحافظی خواهرانه، از هم جدا میشویم. من و همسرم قول میدهیم که یک روزی مهمانشان شویم.
✍ رقیه سادات ذاکری2⃣1⃣
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
#دهه_آخر_صفر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
میتپد قلب و دل و جانم برایت ایرضا
در نگاهم اشک جاری میشود بهر شما
تا که پنهانی بخوانم نامههایم را خودم
التیام دردهایم شو که جان یابد جلا
اوج میگیرم کبوتر میشوم در آستان
تا که این دل، دل دهد بر خاندانِ مصطفا
تند کردم پا برایت مثلِ آن آهویِ خرد
تا ضمانتنامهات را بر دلم داری روا
من گدایم، حاجتم را خود تو دانی به ز من
سروری تو، سروری کن بر دلم، آقای ما
من یقین دارم که دستانم گره در دستِ توست
گرچه ناجورم به درگاهت نمیگردم رها
زین نگاهِ لطفِ تو شکی ندارم در میان
که مجاور میشوم زین پس در این صحن و سرا
✍🏻مطهره ناطق
[سرودهشده در مهر هزاروچهارصدویک؛
بازبینی و اصلاح در شهریور هزاروچهارصدوسه]
#شهادت_امام_رضا
#امام_الرئوف
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
از بالا که مینگرم میبینم که تو نه تنها در معنا که از بالای آسمان ها نیز نورِ ایرانی آقا جان🌱
هرچه کردم،راه رفتم یا دویدم
آخرش دل را به سمت تو باز هم کشیدم
با کوله بار گناه و پشتِ خم شده دویدم
دیر رسیدم،اما به تو باز من رسیدم
هرجا که خواستم بروم دل نگذاشت و گفت
رضا بود که بر نامه اعمالت نوشت:اورا خریدم
گناهان را گرفت و روزیِ تازه به تو بخشید
رضا بود که وقتی هیچکس تورا نشنید او گفت:شنیدم
روزی که خود را عقب کشیدی و گفتی بریدم
او دستت را گرفت و در قلبت همیشه نامش شد:امیدم
سالها در پی خودت میدوی و به هیچ نمیرسی
تنها باید بدانی کافیست رضا بگوید:بخشیدم
من نمیخواهم بدانم که بهشت کجاست
فقط من را یا به مشهد یا نجف بکنید تبعیدم
✍🏻مریم جنگجو
پ.ن: عکس با دوربین شخصی
در پرواز به نجف
راه قدس از کربلا میگذرد
راه کربلا هم از رضا میگذرد... .
#شهادت_امام_رضا
#امام_الرئوف
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
Madaraneh.mp3
1.31M
#بخشخوانی_کتاب
#کتاب_غریب_قریب
نویسنده: شادروان سعید تشکری
گوینده: فاطمه کرباسفروشان
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#روایت_الرضا
#دهه_آخر_صفر
#شهادت_امام_رضا
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#لحظه_نگاشت
دوری و وصل
هر چند دوست دارم همیشه بر در و دیوار خانه بمانید، هر چند میدانم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا،
اما همیشه شیرینی وصل، به غمِ دوری است که بیشتر زیر زبان مزه میکند.
پس امروز شما را میسپارم به آن ساک سفید بالای کمد به امید اینکه سال بعد دوباره در آغاز محرم بیایم سراغتان، یکی یکی نگاهتان کنم، یادم بیاید که هر کدام چطور افتخار دادید و قدم بر چشم خانواده ما گذاشتید،
به عشق اینکه به کمک بچهها با دقت و ظرافت جای مناسب را برای نصب شما پیدا کنیم،تق تق تق پونزها را بزنیم به دیوار و بعد عقب عقب بیاییم و بگوییم عالی شد.
به امید اینکه باز همسایه ها روز اول محرم کنار در خانه مان بایستند و زیارت وارث بخوانند و بگویند چه خوب کردید این کتیبه را توی راهپله ها زدید.
دلتنگتان می شوم. ❤️
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
از صحن بیرون آمد. حالا تپش های قلبش آرام شده. اسمش عادت است یا عهد یا رسم و آیین، ماه صفرش را با زیارت آقا تمام می کند.
هر سال در راه بازگشت به خانه، یاد روزهایی می افتد که خانه اش جایی دور از اینجا بود. جایی که بویش فرق داشت. حتی صدایش هم فرق داشت. آنجا صدای دارکوب می شنید و اینجا صدای بق بق کبوتران حریم امنش را. روزهایی که دلش اینجا بود. دلش پر می کشید برای دیدن پر پر کبوتران صحن گوهرشاد. آن وقت ها وقت دلتنگی و دل گرفتگی اش، پدرش با لحنی آرام و امن جمله ای می گفت و باعث می شد دخترک میان اشک هایش لبخند بزند.
بعد از گذشت سال ها، وقت خروج از باب الجواد، دلش را می گذارد جای دل آنهایی که دورند. مجاورش نیستند و زیارت هم نصیبشان نشده. حرف پدرش را زیر لب زمزمه می کند برای آرامش دل آنهایی که گنبدش را نمی بینند: "هر جا که تو دلت برایش پر زد، همانجا حرم است...»
✍ارسالی یک جریانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
⭕️شنیدههای نوشتنی!
✨تابهحال چقدر به حرفهای مادربزرگ یا پدربزرگتان گوش کردهاید؟!
آیا تا به امروز به این فکر کرده بودید که این حرفها چقدر نوشتنی هستند؟
وقتی آنها از روزگار جوانی و اتفاقات قدیمی زندگیشان حرف میزنند، به نوعی دارند آنها را در تاریخ ثبت میکنند.
و این فرصتی است که نویسندهها باید آن را غنیمت بشمارند.
💫گاهی حتی یک جملهی کوتاهِ آنها میتواند سرآغاز نوشتنی بزرگ برای شما باشد.
به این سوالات خوب فکر کنید؛
📌آنها چه داستان ها یا خاطراتی را برایتان تعریف کردهاند؟
📌یا چه جملاتی را بارها از زبانشان شنیدهاید؟
📌شده تا به حال برای دیگران بگویید که یادش بخیر مادربزرگم میگفت...
📝تمرین این هفته...
با توجه به سوالات بالا، جمله یا تکیهکلام معروف و یا ماجرایی کوتاه از بزرگِ خانواده را به خاطر بیاورید و همین را دستمایهی نوشتن قرار دهید. هر طور دوست دارید آن را ادامه دهید. حتی این کار میتواند همراه با پژوهش باشد.
مثال:
خاطرم هست که سالها پیش از زبان پدربزرگم شنیدم که روزی از روزهای جوانیاش، حملهی سربازان روس را دیده که از پلی قدیمی در مشهد که امروز دیگر وجود ندارد، سرازیر میشوند.
نمیدانم او و دوستانش در آن لحظه چه کردند، چون من آن روزها گوش شنوایی برای شنیدن این لحظات ناب تاریخی نداشتم و امروز از یک فرصت ارزشمند نوشتن، بیبهره هستم.
اما همین را دستمایهی نوشتن قرار میدهم و از نگاه خودم، این خاطره را روایت میکنم.
☕️ ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#داستان_نویسی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بر آن مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگاه پارسایی
#حافظ_خوانی
#حفظ_شعر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«قدیمترها مُد نبود مردان معشوقهشان را با القاب و الفاظ دلبرانه صدا کنند، گلبرگ های زندگیشان را با سر انگشتان بنوازند و از پیشانی سفید دخترکان بوسه بچینند.
مثل حالا کسی My love و heart beat و امثالهم نداشت؛
زن جماعت محصور در مطبخ بود و مدام مشغول رفت و روب.
رفته رفته مردی عاشقپیشه پا به زمین نهاد با بیانی لطیف و دستانی نوازشگر. تبسم از کنج لبش محو نمیشد؛
به دختربچه ها که میرسید لبش بیشتر کش میآمد و شیرینتر میخندید. حواسش بود نزد معشوقهاش آراسته و عطرآگین باشد و نام محبوبهاش را خشک و خالی و بیآرایه نیاورد؛ هماره بگوید تصدقت شوم، نور چشمان من، جانِ جانانم!
مرد ترک دنیا گفت اما از او فرزندانی ماند مانند خود او، عشقبلد.
یکی از فرزندان او، مردی دنیادیده و باکمالات بود. باری میان او و همسر و دخترش فراقی اندک افتاد. طاقتش طاق شد و چشمهی شاعرانگیاش به جوشش درآمد. نمیدانم؛ شاید به گوشه و کنار اتاق نگاهی انداخت و معشوقهاش را نیافت. شاید چون صدای دخترکش را نشنید دلش گرفت که عاشقانه سرود:
لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا
تَحُلُّ بها سکینةُ و الربابُ
اُحبِّهما وَ اَبْدُلُ جُلَّ حالی
وَ لَیْسَ لِلاَئمی فیها عِتابُ
به جان خودت سوگند! من تنها خانهای را دوست دارم که رباب و سکینهام در آن باشند.
آنها را عاشقم! کل دراییام را به پایشان میریزم و کسی حق ملامت ندارد.
مرد، حسینبنعلی(علیهالسلام)بود، نوهی رسولِ خدا، محمد(صلوات الله علیه).
روز دهم محرم سال شصت و یک هجری، حسین(علیهالسلام) به عنوان آخرین نفر از لشکر اسلام، مهیای نبرد با لشکر کفر شد. طبق سنت پدربزرگ، زنان اهل حرم را با ملاطفت در آغوش کشید، برای آخرین بار بویید و بوسید؛ با دستان خودش اشک از گونههایشان زدود و مشتی صبر در سینههایشان نشاند.
نوبت به سکینه(سلامالله) رسید. همو که پدر با زبان شعر و ادبیات خطابش میکرد. سکینه(سلامالله) در انتظار آخرین بیت، به کویرِ ترکخوردۀ لبان پدر خیره شد.
حسینبنعلی(علیهالسلام)نفسش را در سینهی زرهپوشش جمع کرد و صفحهی آخر کتاب شعرش را برای سکینه و آرامش زندگیاش خواند:
سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی
منک البکاء اذا الحمام دهانی
لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة
مادام منی الروح فی جثمانی
فاذا قتلت فانت اولی بالذی
تبکینه یا خیرة النسوان
سکینهام! بعد من گریه بسیار خواهی کرد.
حالا که هستم و جان در بدن دارم، دلم را با اشک های حسرت به آتش مکش_که طاقت دیدن گریه تو برای من بس دشوار است و بهتقریب ناممکن_
آنگاه که کشته شدم، تو سزواری به گریه؛ای که بهترینِ زنانی...»
✍نجمهسادات اصغری نکاح
«سالروز رحلت سکینه سلام الله علیها تسلیت باد.»
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
«چه گل محشری!
میداند گردان چه شود!
میداند به کدام سو باید برود.
میداند چراکه نور را میشناسد..
حال و هوایش را دوست دارم.
مخصوصا استقامتش را در انتخابش؛
و استمرارش را برای خواستن؛ خواستن نور آفتاب!
شاید اگر به قدر گلبرگ افتابگردانی، در مسیرها برای یافتن نور بگردم، وضعم بگردد..
شاید..
بهتر است در درون گردش را شروع کنم..
شاید که دور نباشد..»
✍کوثر نصرتی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
روزگار سفید✨
صدای سوت کتری در میآید.
دست از ظرف شستن میکشم و زیر گاز را خاموش میکنم.
قوری را برمیدارم. چند پر گل محمدی از سر شیشه ایِ قوری خودنمایی میکنند،چای را در استکان های کمر باریک دسته دار میریزم و در سینی فلزی گرد جهیزیه مادرم قرار میدهم.
عطر محمّدی مشامم را پر میکند.
همزمان مادرم تلویزیون را روشن میکنند و صوت عربی زیبایی در مدح پیامبر اکرم پخش میشود.
سینی را مقابل مادرم میگذارم و کنارشان روی تشکچه گل گلی مخصوص خودشان که کمتر کسی افتخار و جرئت نشستن در زمان حضور مادرم را دارد مینشینم.
شاید این از محاسن ته تغاری بودن است.
استکان چای را برمیدارم و همزمان با فرستادن عطر گل محمدی به عمق مشامم
نوای محمدی را هم در ژرف ذهنم تصور میکنم.
نوایی که محتوای نابش نگاه تاریک به زن و دختر را در تاریخ به روزگاری سفید تبدیل کرد آن زمان که در حدیث کسا تمام اهلبیت را منتسب به فاطمه سلام الله معرفی کرد و فرمود اگر فاطمه سلام الله نبود نه تو را و نه علی ع را و نه آفرینش را نمیآفریدم،
یا در آن زمان که فرشته وحی چندین مرتبه به پیامبر فرمود:«سلام مرا به خدیجه برسان.»
زن در نگاه اسلام ناب محمدی آنچنان منزلتی دارد که رسول الله فرمودند:«به زنان احترام نمی گذارد مگر شخص بزرگوار و به زنان بی احترامی نمیکند مگر شخصی پست»
حتی در جایی میبینیم مادر موسی به عنوان یک زن در جایگاهی قرار دارد که نوعی از وحی براو نازل میشود.
در این مکتب مرد از دامان زن به معراج میرسد و میشود امام خمینی(ره)که میفرماید:«سعادت و شقاوت کشور ها،بسته به وجود زن است اما داشتن نقش اجتماعی زن الزاما به معنای حضور فیزیکی در جامعه نیست زیرا او عناصر تشکیل دهنده جامعه یعنی مردان و زنان آینده را تربیت میکند.»
پیامبر مهربانی ها با کلامی زیبا درمورد اهمیت و جایگاه مادری میفرمایند:«قسم به خداوندی که مرا رسول قرار داد زمانی که زن باردار است به منزله روزه دار و شب زنده دار و مجاهدی است که با جان و مالش در راه خدا میجنگد،برای هر لحظه درد زایمان ثواب آزادی یک بنده مومن را به زن میدهند و وقتی وضع حمل میکند برای او پاداشی است که از بس بزرگ است،آن را درک نمیکند و وقتی به کودکش شیر میدهد هر مکیدنی، معادل آزاد کردن فرزندی از فرزندان اسماعیل ع است. و در قیامت،نوری پیش رویش ایجاد میشود که تمام افراد را در آن روز متعجب میکند و آن زمان که از شیر دادن فارغ میشود فرشتهایی بر پهلویش میزند و می گوید:عملت را از ابتدا شروع کن، قطعا خدا تو را آمرزید.»
صدای مادرم که از شیرینکاریهای مهدی شش ماههام برای رسیدن به چای به وجد آمده بودند مرا از مرور مطالب ذهنم بیرون کشید.
لبخندی به صورت ذوق کرده مادربزرگ و نوه زدم و دوباره عطر چای بهشت و گل محمّدی مشامم را پر کرد.
زیر لب صلواتی فرستادم و خدارا شکر کردم که مسلمان و شیعه اسلام ناب محمدی هستم.
✍رقیه سادات ذاکری.
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.