اخیرا خیلی با این موضوع سروکله میزنم که اگر من شیعه ام و اگر منتظر پس چه کاری از دستم بر می آید برای امامم؟ اکثر مردم فکر میکنند امام داریم برای شنیده شدن دعاهایمان، یا فکر میکنند امامان برای گذشتگان بوده و تمام شده اند. در پیچ و خم شلوغی زندگی هایمان گم شدیم و امام حاضر را فراموش کرده ایم. اما حالا بعد از گوش دادن به سلسله جلسات آقای پناهیان درمورد تحجر فکری، شروع کردهام به فکر کردن درمورد راههای کوچک و به ظاهر کماهمیت برای اثبات انتظارم...
همینجور که سفارش های پشت سرهم لباس را تمام میکردم و درنهایت بالشت سنگینی که دوختم و پر از خورده پارچه های لباس ها کردم، با حجم عظیم پارچههای بلند و بی استفاده روبرو شدم.
یادم آمد سالها پیش یک نفر سر پارچههای کارگاه تولیدی اش را نذر کرده بود و رسانده بود دست ما! ما هم کلی پاپیون دوختیم برای گل سر دختربچه ها تا در جشن عید غدیر پخش کنیم.
این شد که از عصر همان روز وقت و بی وقت بین کارهای خانه و خیاطی های نصفه و تمرین های رنگ نشده، دوختن کش سر را آغاز کردم به نیت روز مبعث. برایم وقت هایی که به جای فضای مجازی، خرج دوخت این جینگیل جات میشد قشنگ و دوست داشتنی بود.
درست است که امسال تنهایی دست به کار شدم اما از نتیجه کار راضیام، تا خدا چه امضایی پای کارم بزند: قبولی یا مردودی...
✍حلیمه زمانی
#مبعث
#استقبالمبعث
#انتظار
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
روضه خوان به میانه روضه رسیده است.به نفس نفس افتاده.محکم روی پایش میزند.
روضه خوان نفس کم میآورد. یک جرعه آب شاید کمکی کند ولی چیزی که من میبینم حالی است شبیه جان دادن از شدت شرمساری.شرم از جملاتی که دارند توی ذهنش پشت هم قطار میشوند تا یکهو بریزند بیرون و روضه خوان به تجربه میداند از ثانیه های بعد دیگر هوای اتاق تمام خواهد شد و نجواهای پنهانی زنان با امام به شیونهای مدام تبدیل خواهد شد.
روضهخوان چشمانش را میبندد و فریاد میزند:
*السلامُ علی مُعَذّب فی قَعرِ السُّجون...*
*سلام خدا بر آن کسی که در ته زندان ها، عذابش میکردند.
ته زندان؟ مگر زندان ته دارد؟ مگر کف زندان نباید بگوید؟ چرا ته؟؟
صدا اوج میگیرد:ذِي السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ..
____
شب در تاریکی اتاق نور موبایل چشمم را میزند ولی کار واجبی دارم .
چرا ته زندان گفت؟
جستجو میکنم زندان موسی بن جعفر و....
آه.
جانم فدای شما یا موسی بن جعفر.
تاریخ روایت کرده که شما در زندانی به نام مطامیر زندانی بوده اید.جایی برای نگه داشتن غله، در اعماق زمین. شاید سی متر، ده متر آخرش بی هیچ پله ای.
گندم را آنجا نگه میداشته اند که هوا بهش نرسد و نگندد که تاریک باشد و تازه بماند.
حفره ای عمیق و پلکانی،انتهایش پهن و سرش تنگ،نه میشده بشینی نه حتی بایستی.
گندمها جا میشدند اما قامت رشید شما خمیده هم درست جا نمیشده.
کاش حداقل دست و پایتان باز باشد؟ نه! تاریخ با وقاحت نوشته غل و زنجیر را به دست و پایتان جوش داده بودند.آه....
ذِي السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ..
استخوان مرضوض یعنی خرد شده و این را دوجا شنیده بودم در روضه های مادرتان و در روضه جانکاه جدتان سیدالشهدا.تنها این دو جا استخوان ها خرد شدند.
آقای صبور من ؛ روایتی خواندم که بعد از آن زیستنم در دنیا بار سنگینی شد بر دوشم و آن اینکه شما بین تحمل عذاب زندان مطامیر و عذاب بر شیعیانتان، اولی را انتخاب کردید.
چه بسیار بلاها و عذاب ها از ما برداشته شد بواسطه درد و رنج بی حد شما در عمق سیاه و خفه ی مطامیر.
نفس کم میآورم و دلم از جا کنده میشود. آقای آقاها، باب برآورده شدن حاجات، ماهم در زندان مطامیر دنیا اسیریم، هوا نداریم.قدمان زیر بار تنهایی و سختی خم شده و قامتمان راست نمی شود.میشود دعایمان کنی که از زیر زمین به آسمان برگردیم؟ میشود برایمان زندگی در روزگار ظهور را بخواهی؟
سلام بر تو یا موسی بن جعفر یا باب الحوائج.
عادتکم الاحسان و سجیتکم الکَرم...
#شهادتامامکاظمعلیهالسلام
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
خانم وحیده محمودی.
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
اوایل نوجوانی، اولین کتابِ عاشقانه زندگیام را خواندم؛افسانهی گل و نوروز. گل دختر قیصر روم بود اما هیچش به شاهزادههای حریرپوش و آستینپفی که سرخابسفیداب کرده، روی تخت مرمرین مینشینند تا صف خواستگاران و چاکران از جلوی چشمان مُکتَحل و دلرباشان عبور کند، نمیمانست. گل، لباس رزم میپوشید؛مردانه و مُسَلح. صدا کلفت میکرد و باد به غبغب میانداخت و زهِ کمان را بیشتر و بهتر از شوالیههای پدرش میکشید و تیرها را تیز تر به هدف میکوباند. نقاب به صورت میبست و شهر به شهر میرفت تا جنگاوران و پهلوانانشان را بیآبرو کند. کسی هم خبردار نمیشد که از زن باخته است. نوروز هم توی یکی از این مبارزات به او دل داد. گل و نوروز را خواندم و این الگو در ذهنم شکل گرفت که زنِ مبارز، زره میپوشد. زنانگیاش را پنهان میکند بعد به میدان میرود. تا به امروز هم، شیفتهی این بودهام که مردانه بپوشم و مردانه سوار اسب شوم و مردانه تیر بیاندازم و در رویاهایم دائماً این شیوه را پیاده کردهام.
امروز اما زنی از راه رسید و الگوی ذهنیام را بهم زد. راهی را رفت خلافِ رویاهای من. راهی که به واقع نزدیک بود و اصلا خودِ واقعیت بود.
چادر، نمادِ زن مسلمان است و مبارزه، رسالتِ هر مسلمان. امروز زنی را دیدم که زنبودنش را پنهان نکرد و با تمامِ زن بودنش به میدانِ رسالت آمد. پارادوکس عجیبی بود.
نسیم، چادرش را به بازی گرفته بود و آشفته میرقصاند و لابهلای سبزهها گم میشد. و او تماماً استوار، مقابل تانکِ یکی از مجهزترین ارتش های دنیا، ایستاده بود _تانکی که بعید است توفان هم ذرهای بلرزاندش_. زن، جلودارتر از هر مردی،چشمدوخته به تیرباری که پیشانیاش را هدف گرفته بود، فریاد میزد و با انگشت خط و نشان میکشید. با انگشتانی که به ورز دادن خمیر نان و بافتن گیسوی دخترکان آشناتر است تا اسلحه. زن سر تا پا مبارز بود. مبارزی که زن بودنش را پنهان نمیکرد. بلکه آن را علم میکرد و میکوبید توی سر مرد بزدلی که پشت آهن پاره های تانک پنهان شده بود و جرئت بروز مردانگیاش را نداشت. زنِ مبارز، لباس رزمش چادر بود و سلاحش، کلمات.
✍ نجمه اصغری نکاح
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«مبعث را چه مینامی؟»
شاید اگر از من بپرسند که مبعث را چه میدانی؟ چه درک میکنی؟
بگویم،
دیدنِ آنچه هستم، آنچه از درونِم اوج میگیرد و به قلبِ دیگری فرود میآید.
آنچه تاثیر میپذیرد و تاثیر میگذارد.
حرفی که میتواند رحمتی را بگستراند، ممکن است بغض را بنشاند برجان دیگری!
مبعث یعنی،
برانگیختن آنچه از درونِ ما شعله میگیرد و میتازد. آگاهی از آن هم کمک میکند بر جاری سازی ارتباطاتِ آدمی.
بماند برما جریان سازی روابطِمان در لحظه به لحظه زندگیمان.
✍️ مائده اصغری
#ماه_رجب
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
در خانه باز شد و خدیجه سلام الله علیها نور بعثت را در چهرهی همسرش احساس کرد. پیامبر، حالتی غریب داشت. گویا که باری به سنگینیِ کلماتی آسمانی، بر دوش کشد. ندای قلب محمد صل الله علیه و آله، در جانش طنین انداخت و وجودش را مملو از احساس آرامشی بینظیر کرد.
خدیجه حالاحس میکرد آنچه را که در ابتدای ازدواج با همسرش، در او میجست، یافته است. او، برگزیدهی خدا بود...
#عید_مبعث
✍سیده فاطمه میرزایی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«ماندن در مکانِ امن»
امروز میهمانِ شما بودیم، بانویِ شهیده.
قلبهایمان ماند کنار مزارِ شما .
کوله باری از حرفهایِ دخترانهمان را آرام آرام زمزمه کردیم. نیاز داشتیم از گرد و غبار و اضطراب جامعه فاصله بگیریم.
گفتگویِ چند دقیقه با نویسندهٔ کتابت دردی که کشیده بودی را نشاند بر دلمان. بغض کرده به حرفهای خانم فرزام نیا گوش دادیم و گونههایمان پر از اشک شده بود.
دلنشین بود دیدارت.
چه حرفها از حادثهای که تو در آن شهید شدهای بر قلب وذهنها مانده که باید بنویسیم و بگوییم . تو برایمان دعا کن و بخواه خدا روحِ سالم و قلمی پر برکت عطا کند.
پ.ن : زندگی شهیده مهری زارع در کتاب «دختران هم شهید میشوند» به قلم خانم فرزام نیا روایت شده.
✍ : مائده اصغری
#دههفجر
#شهیدهمهریزارع
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.