eitaa logo
نویسندگان جریان
607 دنبال‌کننده
2هزار عکس
152 ویدیو
30 فایل
🌱در جریان باشید. 🌱ادمین: @aseman311 🌱کانال انتشارات @jaryane_zendegi 🌱زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
همراهیِ دل، جداییِ تن! چند روزیست که قامتش در مسیر خدمت ایستاده و دل من در آتش شوق و دلتنگی می‌سوزد... همسرم، در کسوت طلبگی، رهسپار موکبی شده که عطر حضور زائران پیاده‌ی امام رضا(ع) را در خود دارد.حوالی مشهد.. آنجا، به همراه دوستان، قرآن بر سر زائران آقا می‌گیرند تا قدم‌های عاشقان از زیر کلام خدا عبور کند؛ و من، از دور، هر تصویر و نگاهی که از او می‌رسد را به منزله‌ی تکه‌ای از بهشت در آغوش می‌کشم♡ دیدنش در جامه‌ی خدمت، دلم را به سجده می‌اندازد؛ چه موهبتی والاتر از آنکه زندگی‌مان به سایه‌ی آستان غریب‌الغربا پیوند بخورد:) هرچند مصادف شدنِ امتحان‌های دانشگاه، من را از همراهی در این سفر معنوی و تبلیغی بازداشت، اما جانم با اوست و دلم را همپای قدم‌های خسته‌ی زائران آقا در مسیر است... امید دارم هر آیه‌ای که بر سر رهگذران می‌گیرند، هر دعایی که از لب‌های خسته و لبخندهای روشن جاری می‌شود، نصیب جان من نیز بشود:) اکنون در غربت دلتنگی، تنها دلخوشی‌ام این است که عشق ما نیز در جاده‌ی رضا(ع) سهمی دارد؛ سهمی آمیخته با خدمت، دعا و نور… 🤲🏻✨ ✍حانیه فلاحی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
غوغای فرشته‌ها و راز یک خادم هیاهو، غوغا، صدایی که حتی دیوارهای سنگی این حسینیه را به لرزه درآورده بود. بچه‌ها بودند، تعدادشان زیاد و سروصدایشان به مراتب بیشتر. یکی از خانم‌های خادم، که حسابی از این "آلودگی صوتی" کلافه شده بود، با لبخندی که بیشتر بوی استمداد می‌داد تا امر و نهی، مرا فرستاد: "برو این بچه‌ها رو دعوایی بکن، بلکه آروم بگیرن." به سمتشان رفتم. جمعیت کوچکشان، موجی از انرژی بود که در هم می‌پیچید. در همین لحظه بود که فهمیدم "دعوا" چاره‌ساز نیست؛ اصلاً صدایم به گوششان نمی‌رسید که بخواهم دعوایی بکنم! پس به جای فریاد، شروع کردم به شکلک درآوردن و ادابازی. با خودم گفتم: شاید از سر کنجکاوی، نگاهی به این غریبه بیاندازند. چند لحظه بعد، تک‌تک سرها به سمتم چرخید. نقشه جواب داده بود! چشم‌های پُر از کنجکاوی‌شان، مرا به بازی گرفت. برای حدس زدن اداهایم، شروع به پچ‌پچ کردند و کم‌کم، همان جمع پرهیاهو، به دوستان کوچکی تبدیل شدند که با اشتیاق به من نگاه می‌کردند. از آن لحظه به بعد، شیطنتشان شکل گرفت. به جای اینکه انرژی‌شان بیهوده هدر رود، به آن هدف دادم. کارهایی بهشان می‌سپردم؛ از جمع کردن رختخواب‌ها تا توزیع و جمع‌آوری لیوان‌های شربت. دیگر خبری از آن سروصدای آزاردهنده نبود. کارها، هرچند با کمی سر و کله زدن و بگو مگوهای کودکانه، با سرعت بیشتری پیش می‌رفت. آن‌قدر از این روند راضی بودند و احساس مفید بودن می‌کردند که پاداششان، دل خود مرا به دست آورد. بعد از ساعت نقاشی، یک نقاشی تمیز و رنگ شده، سهم تشکر از من شد. شب هم، درست قبل از خواب، دفترچه داستان‌هایشان را آوردند و داستان‌هایی که جایزه گرفته بودند را برایم خواندند. یکی از آنها با ذوق و شوق گفت: "خانم! بیاین بشینیم یک صفحه هر کدوممون بلند بخونیم!" و وقتی خواستند شماره‌ام را بگیرند تا "با هم چت کنیم"، دیگر یقین کردم که دل‌های کوچکشان، تسخیر شده است. در آن لحظه، با خودم فکر کردم... مگر خادمی جز این است؟ خادمی فقط در جابه‌جایی مهر و سجاده نیست، در باز کردن گره از کار زائر نیست، گاهی خادمی، در همین تبدیل "غوغا" به "همدلی" است. در همین که به کودکان، این فرشته‌های معصوم، بفهمانی که حضورشان پر از نور است و وجودشان می‌تواند گره‌گشای کارهای بزرگ باشد. در همین که انرژی بی‌پایانشان را به سمت هدف و مفید بودن هدایت کنی، تا طعم شیرین خدمت را بچشند. شاید این‌ها، همان "اجرت"های پنهانی خادمی امام رضا (علیه‌السلام) است؛ اجری که نه در کاغذهای چاپی، بلکه در خنده‌های از ته دل و چشم‌های روشن کودکان حک می‌شود. اینها همان لحظاتی است که می‌فهمی، بار امانتی که بر دوش کشیده‌ای، چقدر شیرین و پر از برکت است. و چه پاداشی زیباتر از اینکه قلب‌های کوچک، از سر معرفت و نهاد پاکشان، قدردان زحماتت باشند؟ روایت حنانه گلمکانی به قلم ر.س.ذاکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
در موکب فرهنگی امام رضا(ع)، غرفه‌ای هم برای کودکان تدارک دیده شده بود؛ جایی پر از رنگ و بازی. روی میزها، قطعات چوبی رنگارنگ پخش شده بود و بچه‌ها با شوق و هیجان در حال ساختن خانه‌ها و شکل‌های تازه بودند. هر کودک دنیای خودش را داشت؛ یکی برج می‌ساخت، دیگری دیوار و آن یکی هم با خلاقیتش طرحی متفاوت به وجود می‌آورد. این غرفه، تنها یک سرگرمی ساده نبود. فرصتی بود برای پرورش خلاقیت، کار گروهی و آرامش در دل شلوغی موکب. صدای خنده‌ها و ذوق کودکانه، حال و هوای دیگری به فضا بخشیده بود. در کنار ذکر و دعا و خرید کتاب، اینجا جایی بود که بچه‌ها هم سهمی از این سفر معنوی داشتند؛ سهمی به رنگ بازی و خیال. ✍مهلا رفیعی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
«چقدر بزرگ شدی!» از شدت خستگی بیهوش شدم. تاب و توانی برای‌م نمانده بود. با اینکه از ساعت دوازده ظهر ملحق شدم به موکب‌ اما مریضی تاب و توان را ازم گرفته. خانم خادمِ کناری چای می‌خورد و با تلفنش حرف می‌زد‌. توی سرم صداها می‌پیچید و گفتم :« میشه آروم تر؟» سرم درد گرفت. نفهمیدم چجوری خوابم برد. سنگین شدم و کوله پشتی زیر سر، خوابیدم. موقعیت چندان مناسبی دراز نکشیده‌ بودم، اما مهم نبود. همین که جایی برای خواب باشد کافی بود. تقریبا محل کارم در موکب، مقابل دست‌شویی. مسئول نظافت و مراقبت از هدر نرفتن آب بودم. مدام باید تکرار می‌کردم: - آب کمه خانم عزیزم، لطفاً مراقب باشید! -کم باز کنید، تانکر تموم شه حتی برای دستشویی هم آب نداریم. بعد بارها و بارها گفتن صدایم گرفت. تلاش می‌کردم خشمم نزند بالا و احترام زائر را حفظ کنم. جالب بود که چنین مسیولیتی به پُستم خورد. من ؟ نظافت دست‌شویی‌ها؟ از اولش تو ذهنم رژه می‌رفت:«چجوری می‌خوای از پس این مسئولیت بربیای؟ بدت نمیاد؟» بدم می‌آمد از اینکه دستم به کثافت های داخلش بخورد و عق بزنم. از بویش که نگویم. همین که داخلش می‌رفتم سریع می‌زدم بیرون. تحمل چند دقیقه بیشتر را نداشتم حالا چگونه باید هفت هشت ساعت تحملش می‌کردم؟ این کارها را در خانه به ندرت انجام می‌دادم که بخواهم داخل موکب انجام بدهم. حتی تمرین نکرده بودم. برایم مهم نبود چقدر بو بپیچد و نفسم تنگ شود!حتی رفتم طی را برداشتم و می‌کشیدم تا آب اضافی گرفته شود. انگار داخل موکب کسِ دیگری‌ بودم. همین که نیتم برای آقا امام رضا بود کفایت می‌کرد‌. به چشمم بد نیامد.انگار طی توی صدایِ قژ قژهایش با من حرف می‌زد :«چقدر بزرگ شدی! آدم تو دستگاه این خونوده رشد می‌کنه و صیقل داده میشه!» نه خستگی اذیتم می‌کرد و نه بوی توالت. نشستم روی زمین. خستگی در کردم و دل دادم به کار.چقدر بزرگ شده بودم! چقدر! ✍مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
شاید ثوابی بیشتر از گریه! دلم هوای روضه کرده بود. از موکب کنار جاده دل کندم؛ آخر با دو تا بچه بازیگوش و پرشور، ایستادن کنار آن همه رفت‌وآمد و فرمان ایست دادن‌های پی‌درپی به ماشین‌ها، حسابی کلافه‌کننده بود. بچه‌ها را سوار ماشین‌های اسباب‌بازی‌شان کردم و به روضه‌ای در کوچه رضایت دادم. آنجا هم از شدت شلوغی، جایی برای نشستن نبود. ناچار، روی پیاده‌رویِ متصل به فرش پهن‌شده‌ نشستیم؛ نشستن همان و جلب شدن توجه بچه‌ها به زمین خاکی پیاده‌رو همان! دیگر روی پایشان بند نبودند؛ از گردوغبار خاک‌بازیشان، صدای بقیه درآمده بود، اما آن‌ها همچنان بی‌خیال و سرخوش در خاک می‌غلتیدند و کوه‌های شنی درست می‌کردند. کمی بعد، چشم پسرک را آب‌های گل‌آلود جوب کناری گرفت. چیزی نگذشت که کنار جوب در حال شلپ‌وشلوپ دیدمش! آمدم برای منع کردنش. من را هم بی‌نصیب نگذاشت. از کنار جوب که بلندش کردم و کمی تکاندمش، دو بسیجی را آن طرف پیاده‌رو دید.‌ به طرف آن‌ها راه افتاد و “بابا” خطابشان کرد. آن‌ها هم روی خوش نشان دادند و کمی با موتورشان سرگرمش کردند. دخترم هنوز با خاک‌ها ور می‌رفت و حسابی خودش را پر کرده بود. کمی بعد، خانمی با خوراکی نزدیک ما شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم بچه‌ها با آن اوضاع دست و بالشان بخواهند چیزی هم بخورند. با وعده‌ی آب‌بازی، جمعشان کردم و به سمت خانه راه افتادیم. چیزی از روضه نفهمیدم، اما بچه‌ها حسابی با نوای سخنرانی و روضه، خاطرات خوش بازی در ذهنشان ثبت شد. با خودم زمزمه کردم: آقا لطفی کنید تا در نهایت از ما، فرزندانی بمانند که عاشق شما باشند. ✍ر.س. ذاکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
در موکب فرهنگی امام رضا(ع)، غرفه‌ای توجهم را جلب کرد؛ عطر کاغذش بیش از هر چیز دلچسب بود. روی میزهای بلند با رومیزی‌های قرمز، ردیفی از کتاب‌ها چیده شده بود؛ از قصه‌های کودکانه گرفته تا کتاب‌های معرفتی و بسته‌های مطالعاتی ویژه خانواده‌ها. خانم‌های خادم غرفه، با رویی گشاده پاسخگوی بازدیدکنندگان بودند و هر کس به فراخور علاقه‌اش کتابی برمی‌گزید. پشت سرشان تابلوهایی دیده می‌شد شامل معرفی بسته‌های مختلف فرهنگی. اما آنچه بیش از همه لبخند بر لب‌ها می‌نشاند، تخفیف ویژه‌ای بود که برای زائران در نظر گرفته بودند؛ کتاب‌ها با پنجاه درصد تخفیف عرضه می‌شد تا هیچ‌کس دست خالی نماند. این غرفه، تنها جایی برای خرید کتاب نبود؛ محلی بود برای گسترش فرهنگ مطالعه و هدیه‌ای معنوی از دل موکب، تا زائران کلمه و اندیشه را همچون سوغاتی معنوی با خود ببرند. مهلا رفیعی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
دخترم بخواب ان شاالله که دست محبت امام رضا (ع) توی خواب،نه فقط توی خواب در همه ی لحظه های زندگی روی سرت باشه و هر جا من نبودم و ندانستم امام رضا(ع) ظرفت رو پر کنه. یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فافوا لنا لکیل و تصدق علینا پ.ن: این روزها در حال آشپزی در موکب هستیم و دخترم همراه همه این لحظه‌هاست. ✍مهری ذاکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
موکب فرهنگی امام رضا(ع) شلوغ‌تر از همیشه بود. میان همه‌ی غرفه‌ها، یکی حال و هوای متفاوتی داشت؛ غرفه‌ای که بوی جوهر و صدای قلم نی در آن جریان داشت. مردی سالخورده با محاسن سفید، آرام پشت میز نشسته بود و با حوصله روی کاغذ می‌نوشت. نگاهش جدی و دست‌هایش مطمئن بودند، گویی هر حرف را با ذکر و یاد خدا می‌نگاشت. دیوارها پر از تابلوهای خوشنویسی رنگارنگ بود؛ هر کدام با طرحی خاص که دل‌ها را جذب می‌کرد. اما زیبایی کار فقط در خطوط و رنگ‌ها خلاصه نمی‌شد. تابلویی روی میز نوشته بود: «هزینه خوشنویسی: ۱۱۰ صلوات.» این یعنی هر نوشته، نه با پول، بلکه با ذکر صلوات معامله می‌شد. زائران با لبخند جلو می‌آمدند، صلوات می‌فرستادند و دلنوشته‌ای از ایمان و هنر با خود می‌بردند. اینجا، خوشنویسی فقط یک هنر نبود؛ پیوندی بود میان دل‌ها، ذکرها و نام امامی که همه به عشق او گرد هم آمده بودند. (ع) ✍مهلا رفیعی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
از شدت گرما نشسته بغل مادرش.گرما اذیتش کرده و بهانه می‌گیرد. مادرش باهاش حرف می‌زند و می‌گوید:« دخترکم اومدی زیارت امام رضاها! » روی پایش می‌گذارد و لالایی می‌خواند. دلم می‌رود پیشِ شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه. اگر شهدای کوچک آن روزها اینجا بودند شاید تازه از زیارت آمده و در بغل مادرشان خوابیده بود. شاید... به یاد شهید شیرخوارهٔ جنگ اسرائیل‌. ✍مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
میراثی ماندگار مادربزرگ حتی بعد از رفتنش هم چراغ مسیر خدمت را خاموش نکرد. گاهی یک خواب، روشن تر از هزاران بیداری است. همان شبی که به خواب عمو امد؛ با صورتی ارام و نگاهی مطمئن سفارش کرد:" از حساب بانکی بردارید و مثل هر سال خرج قدم های زائرها کنید" خانه ی مادربزرگ درست در دل مسیر پیاده روی بود؛ جایی که در اخرین روزهای ماه صفر، صدای قدم ها و نوای "آمده ام ای شاه پناهم بده" می پیچید. بعد از ان، عمو پرچم دار شد و نذر را نگه داشت. هر سال دایره ی آن بزرگ تر می شد. عطر تند ادویه ها از دیگ شله ای که روی آتش قل می زد، در حیاط پخش می شد. امسال، پنجمین سالی بود که حیاط کارگاه به آشپرخانه ای عاشقانه تبدیل می شد. جایی که دست ها به نوبت دیگ را چمبه می زدند و درد و دل هایشان را با امام رئوف در میان می گذاشتند. میان بخار غذا و بو ی اسپند، اشک ها برق می زدند و صلوات جاری بود. گرمای حضور مادربزرگ هنوز حس می شد. انگار گوشه حیاط ایستاده، با همان لبخند بر کار نظارت می کند. میراثی که از یک خواب اغاز و امروز به چراغی ماندگار تبدیل شد. چراغی که نه تنها یاد مادربزرگ را زنده می دارد. بلکه برکت گام هایی که این راه را ادامه دادند دو چندان می کند. ✍ بهناز ثریائی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.